[quote=بی نهایت;390596]دوست گرامی به دلیل یک سری ناآگاهی ها از سمت خانوادتون شما بدون مهارت وارد زندگی متاهلی شدید.
انفعال شدید شما وخیال پردازی هاتون نه به شما هیجان خواهد داد و نه زندگی تان رو رونق خواهد بخشید.
بینهایت عزیز حرفی که زدی دقیق دقیق در موردم صدق میکنه.خانواده نتونست مهارت لازم رو به من بده و من با دیدن فلیم های عاشقانه رمان های خیالی در دوران مجردی ازدواج رو تنها راه خوشبختی خودم میدونستم.واااااااای که چه اشتباهی میکردم.کاشکی واسه خودم بدترین شرایطو تو ذهنم تصورمیکردم تا الان واسم ایده ال بود.ولی ذهن نابود شدم انگار توش ثبت شده که تو خوشبخت نمیشی نمیدونم وقتی این اتفاقات واسم میفته که به ظاهر همسرم نگاه میکنم که اصلا تو خاونده ای بزرگ نشده که یکم تیپ بزنه و به خودش برسه تو یه خانواده سنتی که فقط دغدغه شون یه زندگی اروم بوده و اصلا ه قیافشون نمیرسن.
دوست عزیز دیگه که پرسیده بودن در مورد شرایطم من 28 و همسرم 32 سالشه هر دو لیسانسیم .خانواده همسرم بهترین مامان بابای دنیان که حتی از مامان بابای خودم بیشتر دوسشون دارم .وقتی هم میاد خونه اصلا عشقولک بازی نمیکنه اصلا حاضره خوابو فدای رابطه جنسیمون بکنه حتی.و من اصلا تو خونه انگیزه ندارم به خودم برسم همش میگم من که دوستش ندارم واسه چی خودمو واسش زیبا کنم.همش نسبت بهش حس خودخواهی و انزجار دارم.شاید اگه مریضم بشه واسم فرقی نمیکنه
- - - Updated - - -
من قبل ازدواج به یه نفر تو فامیلمون علاقه داشتم و عاشقانه دوستش داشتم فک میکردم میاد خواستگاریم ولی انگار اون طرف اصلا علاقه ای نداشته و اززدواج کرد وخیلی ضربه بدی بود.انگار من خودم واسه خودم تو ذهنم داستان ساخته بودم که فلانی میاد خواستگاریم. من توذهنم واسه خودم خیالات قشنگی ساخته بودم.البته بگم ما خانواده کاملا سنتی و مذهبی هستیم و حتی دختروپسر باهم حرف هم نمیزنن