بچه ها داغونم مامانم یه بند گریه میکنه دارم دیوونه میشم
نمایش نسخه قابل چاپ
بچه ها داغونم مامانم یه بند گریه میکنه دارم دیوونه میشم
اینو که گفتی یاد ازدواج خودم افتادم پدرم خیلی حالش بد بود خیلی ی ی ی
حتی بعدا مادرم قسم میخورد میگفت بابات یه هفته بعد تو لب به غذا نزده خواهرم میگفت بابا اون شبی که شما رفتید اومده خونه و دراز کشیده و یه پتو کشیده رو سرش زیر پتو یک ساعت گریه کرده جوری که تمام بدنش میلرزیده هرچیم مامانم باهاش حرف میزده اروم نمیشده طفلک گفته بود حق ندارید به سحر چیزی بگید ولی من خیلی ارزوها داشتم واسه سحر باورم نمیشه اینطوری رفت
خلاصه خونه ی ما باور کن شبیه عزاداری بود تا عروسی:54:
هیچوقت اون لحظه ی اخری که از پدرم خداحافظی کردم یادم نمیره نمیتونست تو چشام نگاه کنه نمیدونم چرا:54:
اینارو هم واسه این گفتم چون با اون حرفت منو بردی به اون روز هم اینکه بدونی این گریه ها تا حد زیادی طبیعیه خوب شما دخترشون هستید یه عمر پیششون بودی حالا میخوای بری
یه کمم داری دورتر میشی ازون چیزی که فکرشو میکردن خب مسلمه که بیشتر ناراحت میشن
مدام بوسشون کن و بهشون اطمینان بده که نمیذاری دلتنگت بشن و مدام سعی میکنی تماس بگیری و زود زود بری ببینیشون
بگو هرشب با وایبر و اینا تصویری چت میکنیم تا میتونی شاد و خندون باش اگه ببینن خودتم ناراحتی دیگه کسی نمیتونه جلوی اشکشونو بگیره:72::72::72::72::72::72:
سلام دوست عزیز
وابستگی عاطفی و اهمیتی که به تفکرات و گفتار خانوادت میدی بسیار مشهوده و همین مساله ممکنه در آینده باعث اختلاف با همسرت بشه. ایشون الان به عنوان شخص اول زندگیتون دوست دارن خوشحال باشین که دارین میرین زیر یک سقف ولی شما با ناراحتی و گریه هاتون از همین حالا دارین زمینه های ایجاد فاصله بین همسرتون و خانوادتون رو فراهم می کنین. کمی مثبت فکر کنین و به لحظات شروع زندگیتون فکر کنید. مطمئن باشید خانوادتون در نبود شما هم گذران زندگی می کنن حرف مردم رو جدی نگیرید اونا زیاد هم دلسوز شما نیستن فقط میخوان حرفی زده باشن.
به همسرتون انرژی بدین و بگین که چه روزهای خوشی خواهید داشت. به مادرتون هم تاکید کنین که دوری در این زمانه با این همه وسیله ارتباطی بی معنیه.
خوشبخت باشین
سلام عزیزم. من تجریه شخصی خودمو بهت میگم. امیدوارم برات مفید باشه.
تو دوران عقد و نامزدی تنها مساله که ذهن من را درگیر کرده بود جدایی از پدر و مادر و زندگی تو یه شهر دور از خانواده بود.
اونقدر خودمو درگیر این مساله کرده بودم که حتی گاهی با شوهرم سر این مساله ساعتها بحث میکردیم . نه تنها به نتبجه نمیرسیدیم بلکه اوضاع بدتر هم میشد.
جتی میشد ساعتها گریه میکردم و از اینکه چرا شوهرم قبول نمیکنه بیاد شهر ما زندگی کنیم دلم میگرفت. ولی شوهرم میگفت من نمیذارم تو ناراحت بشی و به خاطر مسائل مختلف نمیتونست قبول کنه.
حتی یادمه یکبار به یکی از دوستام گفتم اگر شوهرم قبول نکنه ازش جدا میشم.
الان که دو سال و نیم از عروسیمون میگذره باید بگم تنها چیزی که بهش فکر نمیکنم دوری از خانوادست و الان به خاطر اون روزهایی ناراحتم که چقدررررررررر به خاطر مساله ای کم ارزش بهترین از بهترین لحظات زندگگیم استفاده بهتری نکردم و چرا اینقدر احمقانه ذهن خودمو درگیر مساله ای کرده بودم که واقعا ارزش نداشت.
الان شاید باورت نشه حتی اگر شوهرم بگه بریم اونجا زندگی کنیم من قبول نمیکنم.
امیدوارم شما هم بدونین که این مسائل و درگیریهاش مال قبل ازدواجه . مطمئن باش بعدش عادت میکنی و اون روز با یاداوری این روزها خندت میگیره و حتی افسوس میخوری.
پس بیخودددد نگران نشووووووو و تا میتونی از این لحظات خوب رندگیت استفاده کن و نذار شوهرت که اینقدر به فکرته ناراحت بشه.
ایشالا عروسیتون خوووووش بگذره. :72:
سلام نارجیس عزیز ببخشید که دیر به سایت سر زدم سرم شلوغ بود.ممنونم از حرفای قشنگت.راستش منم تو این یک سال عقدم فقط به فکر این بودم که چرا باید برم راه دور,دلم واسه مامانم میسوزه .مخصوصا این سه ماهه اخر باتپش قلب از خواب بیدارمیشدم,
راستش امروز جهیزیمو چیدیم اما نمیدونم این قضیه باعث شده که مهر همسرم یکم تو دلم مونده,باورم نمیشه بعضی وقتا داره باهام ح میزنه میگم چرا ما باهم ازدواج کردیم,ولی توکل ب خدا,همش بخاطر انرژی منفی اطرافیانه,ان شالله همه خوشبخت بشن ماهم همینطور
سلام / چرا هر چیز تو باید قبول کنی چرا اون نخاست بیاد شهرت ؟اون عاقل زرنگ بود سریع روز اول اتمام حجت کرد ولی تو عشق جلو چشات کورکرد سریع گفتی باشه حالا هم چوبش میخوری یا با جرعت میری تو روش وایمیستی میگی من نمیام نمیتونم بیام چون پدر مادر چند سوایی زنده هستن حالا دور هم میخای بشی دیگه بدتر:97: