بد قولی و کینه ای بودن شوهرم و بی توجهیش به نیازهام
سلام
این روزا خیلی برام سخت میگذره اگه پستای قبلی منو نخوندید مختصر توضیح میدم ولی الان در شرایطی هستم که دیگه با شوهرم قطع رابطه کردم اخرین باری که با هم حرف زدیم بحثمون شدت گرفت و اخرش گفت من دیگه بهت زنگ نمیزنم اگه خودت خواستی و میتونی با شرایط من کنار بیای زنگ بزن منم نزدیک 70 درصد راضی به طلاقم ولی خیلی ار عاقبتش میترسم خواهش میکنم اگه کسی میتونه راهنماییم کنه امروز استخاره کردم گفت به خدا پناه ببرید انشاالله مشکل حل میشه منم فعلا صبر کردم تا ببینم چی میشه ولی غیر ممکنه من بهش زنگ بزنم
این قسمتم واسه کسایی که پستای قبلی منو نخوندن
من دو ساله که عقدم من 22شوهرم 27 سالشه سنتی ازدواج کردیم و شغل شوهرم ازاده
من دانشجو هستم و تحصیلات همسرمم برام مهمه ایشون موقعی که اومدن خواستگاری دانشجو بودن ولی بعد عقدمون به بهانه ی اینکه نمیرسم و الان من به مدرک نیاز ندارم ادامه نداد و منم خب با اینکه برام سخت بود قبول کنم که دیگه نخونه بالاخره قبول کردم در صورتی که قبلش کفت دوست دارم همسرم برا درس خوندن حامیم باشه و از ادامه تحصیل دوتاییمون خارج از کشور حرف میزد و از این حرفا من قبل عقد یه سری قولهایی ازش گرفتم و اونم قبول کرد یکی از اون قولها که نمیتونم بگم چی بود قرار شد بعد عقدمون انجام بده حدود شش ماه از عقدمون گذشت و کاری نکرد تا اینکه بهش گفتم پس قرار بود فلان کارو بکنی و اون شروع به اوردن بهانه کرد که الان در گیر کارم نمیتونم و ...خلاصه همینطور گذشت تا اینکه خانوادش بعد چند ماه اومدن گفتن که میخوایم عروسی کنیم منم به شوهرم گفتم تا به قولی که دادی عمل نکنی عروسی بی عروسی
ایشونم گفت که این مشکلی نیست که اینقدر روش حساسی و خلاصه درکم نمیکرد تا این که تحت فشار خانواده ها قرار گرفتیم چون دایم بهمون میگفتن تاریخ عروسی رو خودتون مشخص کنید و به ما اعلام کنید منم وقتی دیدم شوهرم انگار نه انگار که قول داده به خانوادم گفتم و یه سری بحثا پیش اومد و فاجعه ای بین خانواده ها شکل گرفت شوهرمم انقدر به خود مغرور بود که عذر خواهی نمیکرد و قبول نمیکردکه به خاطر بدقولیه اونه این اتفاقات افتاده و بعد اون ماجراها رفتارش نسبت به خانواده ی من تغییر کرده و خیلی کم میاد خونمون و انتظار داره هر موقع اون گفت من برم خونشون خب منم برام خودم شخصیت دارم وقتی میبینم اون کم میاد خونمون منم دوست ندارم زیاد برم اونجا و سر همین رفت و امد ها باهم بعضی وقتا بحث میکنیم و از هم دلخور میشیم والان که عقدیم فوقش ماهی دوبار میریم بیرون که خیلی وقتها به خاطر کارش که بازم بهانشه بد قولی میکنه و میگه نمیریم الان چهار هفته است که این هفته و اون هفته میکنه و نمیریم و وقتی بهش میگم از رفتارت ناراحت میشم میگه چقدر کم ظرفیتی راستی به خاطر بحثیم که پیش اومد گفت شاید من هیچوقت رابطه ام با خانوادت خوب نشه در صورتی که خانواده ی من بعد اون قضیه مثل قبل بهش احرام میذارن
از طرفیم اون نسبت به نیازهام بی توجهه اصلا نمیپرسه چیزی نیاز نداری برات بخرم بعضی وقتا که دیگه کاسه ی صبرم لبریز میشه بهش میگم فلان چیزو میخوام اخرش بازم پشت گوش میندازه
وقتی مریض میشم اصلا سلامتیم انگار واسش مهم نیست اصلا نمیپرسه حالت خوب شد میخوای ببرمت دکتر هیچی نمیگه بعضی وقتا انقدر ازش بدم میاد ولی دوباره نمیدونم چی میشه فکر میکنم بهش عادت کردم و نمیتونم ازش جدا شم خواهش میکنم راهنماییم کنید