نوشته اصلی توسط
بالهای صداقت
سلام ، نه ... من یک نفر اصلا قبول ندارم که توی این زندگی آینده ای برای تو وجود نداشته باشه .... کلا آینده رو خودمون می سازیم ، مهم نیست کجا باشیم ، مهم این هست که چه آینده ای بخواهیم و چگونه بسازیم ....
پست هایت پر از خستگی و ناامیدی هست ... چرا؟
چون بعد از 4سال از زندگی مشترک هنوز اون ارامش باثبات رو بدست نیاوردم..چون حتی تو جلسات خواستگاری و بعد ازون توی نامزدی هم نشانه های بروز این مشکلات بود ولی من کور و کر بودم...والان احساس شکست میکنم
خودت رو و حیثیتت رو با شوهرت معنا می کنی ... چرا؟
نمیدونم...شاید چون هرکسی ک شرایط شوهرم رو متوجه شد با دیده ی تحقیر نگاهم کرد بادیده ی بی سیاستی و ...شاید چون این انتخاب من بوده واحساس میکنم من مسیول انتخابم هستم وحالا که انگار انتخاب درستی نبوده از خودم ناراحتم
خیلی کلافه ای و سردرگم ...چرا؟
انگار تمام مسیرهای پیشرفتم بسته شده..نمیدونم چیکار کنم..سرکار که الان نرم به خاطر شوهرم..بچه دار هم الان نشم به خاطر شوهرم...نیش و کنایه اطرافیان رو هم تحمل کنم به خاطر شوهرم..ولی تا کی?
خیلی به مرگ فکر می کنی ... چرا ؟
چون فکر میکنم نمیتونم برای مشکلاتم راهی پیدا کنم...مساله ای که جوابی براش ندارم بهتره صورت مساله رو پاک کنم وراحت شم
پیش فرض ذهنی ات هم در مواجهه با مشکلات استفاده از "طلاق" هست ... چرا؟
وقتی به زندگی مشترکم امیدی ندارم ادامه دادنش جز کش دادن مشکلات چیزی برام نداره..
=== شوهرت پر از اشکال هست ها ... پدرشوهرت هم همین طور ها .. همه دنیا و اسباب و وسایلش هم پر از اشکال هستند .. همه اینها به کنار .. اصلا نمی خواهم در مورد این ها فکر کنی ، فقط و فقط به خودت فکر کن و بعد توی ذهنت جواب پرسش هایم رو بده ...
این احساساتی که نوشته ای و این حالات رو خوب درک می کنم ، منتها چاره برون رفت از این حالت خودت هستی ، خودت و فقط خودت
حالا خودم باید چیکار کنم?چه راهی وجود داره?
اینکه به خودم برسم وشاد باشم رو امتحان کردم ولی وقتی دیدم برای شوهرم فرق چندانی نداره تازه اینطوری با خیال راحتتر به تنبلی ها و بی مسیولیتی هاش ادامه میده، باز زمین خوردمو انگیزمو ازدست دادم..شایدخودم راحتتر باشم ولی وقتی میبینم روی زندگی مشترکم تاثیر نداره دیگه توان وحوصله رسیدگی به خودم رو هم ندارم
شوهرت هم تا حدودی اصلاح میشه ، اما اینکه بخواهی یه مرد ایده ال و کامل و بدون نقص بشه ، باید بگویم که از محالات روزگار هست
این حرفتون منو واقعا به فکر برد..من خیلی کمالگرا هستم شاید دلیل این ناامیدی هم همین باشه که از مردزندگیم یه شخص همه چیز تمام روانتظار دارم..
ولی ازجزییات هم که بگذرم همسرم مهم ترین معیار ها رو نداره یعنی مسیولیت پذیری وتعهد برای مسیولیت هاش وموندن روی حرف هاش
اگر هم جدا بشوی ، معجزه خاصی اتفاق نمی افتد باز هم مشکلاتی هست از نوعی دیگر ... منتها باید خودت رو بشناسی و ببینی آیا می توانی از پس مشکلاتش بر بیایی یا نه
به اینجای پستتون که رسیدم خیلی بیشتر فکر کردم...باجدایی فقط نوع مشکلات عوض میشه ولی اخه موندن هم که دردی رو دوا نمیکنه
یه سرنخ کوچیک برای اینکه بخواهی استارت بزنی " شوهرت شدیدا ، عمیقا ، نیاز داره به تایید گرفتن " یعنی وقتی تایید بگیره ، اون وقت هست که تغییرات مثبت درش پیدا میشه