-
سلام
پدر و مادروتون به اندازه کافی از همدیگه میکشن و برای حفظ ظاهر هم که شده در این سن باهمدیگه درگیر نمیشن و مدتی میشه که شما سیبل خشونت های پدر و مادرتون شدین و این در دراز مدت به یک رویه تبدیل شده.
قبل ها با خانمی مشابه شرایط شما در ارتباط بودم با این تفاوت که شرایط خانوادگی و مالی و اجتماعی بدتری نسبت ب شما داشت.
در این نوع ارتباط ها معمولا آقایون حس رابین هودی بشون دست میده (چه اصطلاحی !! :311: ) و احساس مسئولیتشون بیشتر از ظرفیت و تواناییشون گل میکنه و نمیتونن شرایط رو بصورت دقیق تحلیل کنن و بیگدار به آب میزنن !
و چند صباحی که از زندگی گذشت حقیقت وجودی آدم بعضا باعث دلخوری طرفین میشه. حتما در این رابطه با نامزدتون به تفاهم برسین.
.
به نظر من شما با این شرایط روحی و روانی به مقوله ازدواج به نوعی خلاصی از شرایط موجود در خانواده و وارد شدن به یک زندگی جدید با مشکلات مبهمی که به نسبت به زندگی فعلیتون قابل تحملتر هست نگاه میکنین ولی این ابهام ممکنه پشتش آسیب های دیگه ای باشه که فرد یا افراد دیگری رو هم ممکنه درگیر کنه پس تو انتخابت خیلی دقت کن و از روی استیصال و فرار از شرایط موجود تن به ازدواج ندین.
-
نوشته های آقای سعید را که خوندم، این نکته یادم افتاد که همسرتون را وارد مقوله درمانتون نکنید.
منظورم اینه که براشون درددل نکنید و انتظار کمک نداشته باشید.
بعدها براتون مشکلاتی ایجاد خواهد کرد.
درمان شما باید توسط متخصص انجام بشه، نه همسرتون.
متخصص مشخص می کنه که همکاری همسرتون به چه شکل و تا چه حد باشه.
-
خواهر خوبم به همدردی خوش امدید . ازدواجتون رو بهتون تبریک میگم . با نظر دوستان موافقم حتما به کمک یک روانشناس روی خودتون کار کنید و اعتماد به نفستون رو به دست بیارید و پرخاشگریتون رو تعدیل کنید . ولی شرایط پدر مادرتون هم سعی کنید درک کنید اگر سعی کنید اینکار رو بکنید درگیریهای شما هم کمتر خواهد شد با توضیحی که از خانواده مادر بزرگتون دادید مشخص میشه که پدر مادرتون به دلیل ترسی که داشتند این همه سخت گیری رو در قبال شما انجام میدند و این فقط به دلیل علاقه ای هست که به شما دارند ولی از راه غلط که از نظر خودشون درسته . مادرت کارهایی رو که وظیفه خودش میدونه به نحو احسن انجام میده و از بیشتر از اون اطلاعی نداره . الان شما یک فرد موفق و تحصیلکرده ای و در صدی از این موفقیت رو مدیون خانواده ات هستی . برادرت درست میگه بعضی از رفتارهای اونها به رفتار خودت برمیگرده .و باز رفتارهای شما به رفتارهای اونها بر میگرده . یعنی یک دور تسلسل معیوب . شما میتونی به کمک مشاور و با اصلاح رفتارهای خودت به اصلاح عکس العملهای اونها هم کمک کنی . مثالی از خودم میزنم منم در دوران مجردی مشکلاتی داشتم . مشکلات من شبیه مشکلات شما نبود ولی باعث از بین رفتن اعتماد به نفسم شده بود . شاید بهتر باشه بگم مشکلاتی که مادرم و پدرم داشتند و باعث ایجادش خواهر برادرهای بزرگترم بودند باعث شده بود نسبت به من کاملا بی توجه باشند . و خیلی هم دوستم داشتند و به زعم خودشون من رو بچه خیلی خوبی میدونستند که کاری به کارشون ندارم و دردسری براشون ایجاد نمیکنم . ولی نمیدونستند که من هم از لحاظ روحی و هم از لحاظ جسمی نیاز به توجهشون دارم . این باعث شده بود که اعتماد به نفسم رو از دست بدم . خودم رو فرد خیلی ضعیفی میدونستم چون مرتبا از طرف خواهر برادر بزرگترم تحقیر میشدم . شاید هم به دلیل حسادتشون بود ولی باعث میشد که ازشون متنفر بشم . حتی زمانی هم که میخواستم ازدواج کنم با حسادت و سنگ اندازیهای اینها مواجه شدم . ولی همسرم مثل یه ناجی مقابلشون ایستاد و کنارشون زد . شاید به همین دلیل عاشقش شدم . چون نشون داد که بی ارزش و ضعیف نیستم و حاضره به خاطر من هر کاری بکنه .
-
سلام خانم محترم.
راستش شما این قدر از نداشته ها و بدی ها صحبت کردید وسطش اصلا فراموش کردم که شما اولش نوشتید که الان چه وضعیت خوبی دارید...
به نظر من اولا شما بهتره یه کارشناس شما رو کمک کنه تا تصمیم اشتباه و احساسی نگرید و در گردنه ی حساسی هستید..امیدوارم یکی از کارشناسان همدردی در تاپیک شما نظر بدند.
اما نظر بنده این هستش که ببنید شما می ترسید ؟! ترس از این که اون اقا یه تصویر زیبا از شما داره که این تصویری که شما خودتون از خودتون داردی کاملا بر عکسه...و می ترسید روزی بیاد که اون تصویر زیبا از بین بره.. و حداقلش اون اقا محبور زندگی با شما بشه... ولی به نظر من شرایط این چنین دشوا نیست... البته منکر این نمیشم ادم با خانواده ای وصلت کنه که اطرافیان اون خانواده همه مثلا سالم باشند یا نا سالم بی تفاوته... و بدون تاثیر..ولی فکر نمیکنم این که دایی ها و.. حالا یه مشکلاتی دارند بخواد چوبشو شما بخورید... مهم این هستش این مسایل برای اون اقا مهم نباشه و موضوع حل شده هستش... به نظر من از اون افا بخواید که شفاف توضیح بدند چر ازا شما خوششون امده..با توجه به سن ایشون بعید میدونم از روی احساس باشه.. و قطعا ایشون داشته های شما رو خواهند گفت..بعدش من نمیگم همه ... نه... ولی گوشه ای از این مسایل که ازش میترسید رو به ایشون بگید و نظرشون رو جویا بشید..و بگید من اگه این خوبی ها رو دارم..کنارش این مسایل هم هست و بعدش بزارید ایشون فکر کنند و تصمیم بگیرند.. این طوری شما عذاب وجدانی هم ندارید... البته این هم میدونم خود شما فهمیده تر از اینی هستید که مثلا اگه توی زندگیتون نا ملایماتی پیش اومد بخواید اینو به ایشون هی بگید من که گفتم و تو هم قبول کردی... و میدونم شما هم با هم در صدد رفع کردن این چیزا میشید تا با هم کنار بیاید و با چیزایی که دارید و ازش لذت می برید زندگی خوبی رو داشته باشید.و تاکیید میکنم بیش تر مسایل شخصی و اخلاقی خودتون رو بگید...مثلا به ایشون بگید شما عصبانی میشید اصلا ؟! بعدش اگه گفتن بله بگید چیکار می کنید ؟! اگه گفتن نه بگید چرا؟ بعدش بگید ببنید من بعضی وقتا عصبی میشم (دلیلشو نگید که به خاطر فحاشی و کتک های پدر بوده و.. هیچ وقت نگید) وقتی عصبی بشم ممکنه چنین کاری ازم سر بزنه و همسرم باید توی اون لحظه مراعات کنه و بهم کمک کنه خودمو بیش تر کنترل کنم (من مثلا زدما..شما طوری یه چیزی رو بگید که هم سو تعبیر نشه و هم ایشون ترسیده نشه)
راجب مادرتون هم خدا حفظشون کنه... خدا به هر کسی یه توانایی و دانشی و میده...من خودم الان به وضوح میبینم توی فامیل کسانی که مادر مدیر تری به قول شما داشند بچه های موفق تری داشتند و بالعکس...ولی ایا شما میخواید از مادرتون انتقام بگیرید ؟! مادری که میگید همه اون چیزی که از دستش بر اومده در حد خودش گذاشته... یا میخواید ایشون رو عوض کنید ؟! مسلما نه...از طرفی مگه شما مادر نمیخواید بشید ؟! خب شما که هم علمشو دارید و هم تجربشو چرا میخواید این تجربه رو از فرزند های خودتون ان شالله در اینده محروم کنید... شما میتونید مادری بسیار خوب باشید و فرزندانی بسیار موفق تربیت کنید...
بعدش ببنید شما هر چی با خانوادتون بعد ازدواج حداقال اوایل کمتر رابطه برقرا رکنید شاید بهتر باشه... از خواستگارتون بپرسید شما بعد ازدواج رابطه باپدر ومادر همدیگه رو تا چه حد و چقدر مناسب میدونید ؟! اگه دیدید گفتند زیاد و... خب قضیه فرق میکنه...اگ گفتند نه لزومی نداره زیاد و.. خب به نفع شما میشه و کار برای شما راحت تر میشه..این طوری حرمت همسرتون هم شکسته نمیشه توی رفت و امد های زیاد..
شما یه جا اشاره کردید چند جا خود واقعی خودتون رو نشون دادید و اون اقا مصر تر هم شدند... چرا اینو به فال نیک نمی گرید... اگه اون اقا واقعا به شما علاقه مند هستش (یه وقت یه پسر 20 ساله میگه نه میخوام و.. میگیم داره احساسی تصمیم میگیره...ولی اگه اون اقا واقعا شناختی که دارید میدونید احساسی عمل نمیکنه) و میگه با هم می سازید چرا شما ساز ناسازگاری میزنید....همچین میگید من میدونم نمیتونم ادم فکر میکنه 47 ساله هستید که بگیم اره شخصت شما کامل شکل گرفته...ازدواج خیلی اثر سازندگی میتونه داشته باشه و من به عینه دیدم هر چند تجربه شخصی نکردم... شاید شما 5 سال پیش ازدواج کرده بودیدالان خیلی از اخلاق های بدی که میگید رو نداشتید... اصلا میدونید شما یه اخلاق خیلی خوبی که دارید چی هست ؟ این که میدونید بعضی اخلاق های بدی هم دارید در کنار سایر خوبی ها..من این قدر ادم های پر باد دیدم که بهش میگی متوقع اصلا باور نداره همچنین میگه من ؟! ادم هاج و واج میمونه... شمایی که خدا مشکلات اخلاقیتون رو به شما داره نشون بده قطعا راه درمانش رو هم میده و مسیر انسانیت هیچ وقت تمامیت نداره و به سوی کمال هیچ نهایتی نداره..این حرف من یادگار برای شما بمونه..شما مثلا میگید الان ده تا اخلاق بد دارم..بزاردی ان شالله ازدواج بکنید به هر حال این اخلاق های بدتون رو درست کنید می بنید اه !! یه سری اخلاق های بد دیگه هم ظاهر میشه که قبل تر نمیدید و باز هی اونا رو اصلاح میکنید... و انسان هایی که توی مسیر کمال هستند اخلاث های بد خودشون رو میبینند... میگم بد فکر نکنید یه اخلاق خیلی فاجعه...پس حتی حسادت یه لحظه ای به یک ادم موفق !؟ این میشه یک اخلاق بد که بعضی نمیینند..بعضی ها میبینند و اصلاحش میکنند... (و کلی ازا ینا که توی همه هستش)...
پس لطفا خودتون رو تمام شده ندانید... و ان شالله سعی کنید با یک ازدواج موفق اینده ای درخشان تر برای خود و همسر و فرزندانتون رقم بزنید.
-
سلام دوستان خوب و صد البته بسیار مهربون.باور کنید از اینکه میبینم افرادی هستند که برای کمک به دیگران انقدر وقت میگذارن اونم بدون هیچ انتظار پاداشی خیلی خیلی به وجد میام و ممنونم.
بله دوست عزیز،فدایی یار،من دقیقا از تصویری که ایشون از من تو ذهنشون دارن هم نگرانم.و اینکه اون تصویر فرو بریزه.
و اینکه دوستانی که گفتند باید اعتماد به نفس خودمو به دست بیارم.سخته برام چون مطمین نیستم هیچوقت اعتماد بنفس داشتم یا نه.همیشه یه جیز بیرونی وجود داشته که به من اعتماد به نفس داده.مثلا اینکه در کل دوران مدرسه شاگرد اول بودم و این ویژگی انقدر روی روابط بین فردیم تاثیر گذاشته بود که شاید باور نکنید هنوز هم عروسی دوستای 15 سال قبلم که از اون موقع ویگه ندیدمشون دعوت میشم.اما مثلا این حس رو توی دانشگاه نداشتم شاید چون بهترین نشدم کناره گرفتم و شاید یه دوست واقعی از دوران دانشگاه نداشته باشم.پس شاید رسیدن به اون معنای واقعی اعتماد به خودم کمی برام گنگه که باید روش کار کنم.توی کتابی خوندم که اعتماد به نفس این نیست که چون فلان مهارتو داری به خودت ببالی اینه که چون به خودت اعتماد داری میتونی توی مسیله ای که بهت سپرده میشه کسب مهارت کنی و موفق بشی.اما اینا کمی واسم گنگه.
با نامزدم هم صحبت میکنم راجع به بداخلاقیها و غیره.صحبت که هیچ.به چشم میبینه گاهی.اما میگذاره به حساب غرور و خودبزرگ بینی من.اما من واقعا شکننده و ضعیفم و اون جلد بیرونی فقط یه مکانیزم تدافعیه.چیزهای خاصی منو شاد میکنه.مثلا اینکه همیشه در راس باشم یا همه بر اساس حرف من باشن یا مدیر باشم یا همه عاشق نشست و برخاست با من باشن و اگه این شرایطنباشه واقعا نه شادم نه حرفی واسه گفتن و نه کاری واسه انجام دادن دارم و گاهی حتی تلاشی هم نمیکنم...اینا احتمالا ناشی از کمبودهای منه
از شکست میترسم
شاید واسه همینه که انقدر از یه مرحله جدید مثل ازدواج و تلاش و تکاپو و حرکت میترسم
دوست دارم همه چی کارم باشه.سرگرمم کنه و خارج از کار با خودم تنها باشم.فکر ازدواج هم .....
الان هم بیشتر شاید به خاطر حس مسیولیتی که دارم ادامه میدم.اینکه باید از اول سرسخت میبودم و اجازه وابسته شدن عاطفی کسی رو به خودم نمیدادم.و اینکه دیگه همه در جریانند و بهم زدنش راحت نیست.
و انکار هم نمیکنم که نامزدم معیارهای مورد پسند من رو داره.
میدونم این دودلی و تردیدها و احساساتی شدنها واسه ضعف شخصی منه.ترس از تغییر یا شکست یا....
به گفته شما دوستان خوبم دنبال انجام کارهای مشاوره حضوری هم هستم.