علت عصبانیتم را می دانم .
اما هر چه باشد دلیل نمی شود که بخواهم عصبانیتم را سر طفل معصوم خالی کنم.
- - - Updated - - -
دخترم را بعد از ظهر در خانه ملاقات کردم.
معاون مهد کودک به همسرم گفته بوده که دخترم صبح در هنگام ورود به مهد خیلی ناراحت بوده است. وقتی از او پرسیده بودند چی شده گفته بوده پدرم مرا دعوا کرده است. اما خودم مقصر بودم.
همسرم مرا کناری کشید و از این بابت از من توضیح خواست . من هم برایش توضیح دادم . راستش دیشب گفته بود که می خواهد برای خودش و یکی از همکلاسی هایش ژله باب اسفنجی بخرد . فرصت نکردم برایش بخرم و قول دادم صبح قبل از بردنش به مهد برایش بخرم. صبح مغازه ای که قبلا ژله را از او خریده بودیم هنوز نشده بود. در نتیجه مجبور شدیم به چند مغازه دیگر هم سر بزنیم و کمی معطل شدیم. خیلی نگران بودم رییسم دعوایم کند از رییسم که مردی به معنای واقعی کلمه آشغال است می ترسم. پس از خریدن ژله و البته دو بسته اسمارتیس، برای خودم یک ظرف آش خریدم که صبح در اداره بخورم. همسرم برای دخترم صبحانه گذاشته بود. اما دخترم شروع کرد به اصرار که برای من یک قاشق بگیر تا کمی آش بخورم . محلش نگذاشتم. درب عقب ماشین را باز کردم تا ظرف آش را زیر صندلی عقب بگذارم و دخترم را جلو سوار کنم که ناگهان بدنش به بدنه ماشین خورد و انگشت من لای در ماند. از درد فریادی کشیدم و او را درون ماشین پرتاب کردم و تا مهدکودک به او بد و بیراه گفتم. می گفتم دختر جان! من که برای تو این همه چیزهای خوب خریدم صبحانه هم که داری، گیر دادی به هزار تومان آش که امیدوارم از گلویم پایین نرود. دخترم که از رفتار من شوکه شده بود اولش ساکت بود. اما بعد شروع به گریه کرد و گفت از این به بعد از خانه تا مهد کودک را با پای پیاده می رود و نیازی به من ندارد من هم به بد و بیراه گفتن ادامه می دادم . وقتی می خواست از ماشین پیاده شود در حالی که هق هق گریه امانش را بریده بود با دستان کوچکش دو برگ دستمال کاغذی برداشت و شروع به پاک کردن اشک هایش کرد و گفت نمی خواهم با چشم گریان وارد مهد کودک شوم. دخترم خیلی برای خود ارزش قایل است و در واقع بسیار مغرور است. می دانستم که اگر دوستانش او را با چشم گریان بیینند غرورش جریحه دار می شود . اما در آن لحظه حالم دست خودم نبود. گذاشتم برود و مانند روزهای قبل او را تحویل مربیان ندادم.
حال ببینید این دختر چه رفتار کریمانه ای داشت. از یک طرف به پرسنل مهد کودک گفته بود پدرم تقصیری نداشته و من تقصیر کار هستم. در حالی که مقصر اصلی خود من بودم. از طرف دیگر بدون این که همسرم بفهمد وقتی داشتم در اتاق با او بازی می کردم ناگهان گفت: بابا من هنوز رفتاری را که صبح با من کردی یادم نرفته است. از دستت خیلی ناراحتم. برایم گفت که همه پرسنل مهد کودک و دوستانش غیر از راننده های سرویس همه او را با چشم گریان دیده اند. با خودم گفتم مگر این بچه کوچک چقدر می تواند طاقت داشته باشد و شاهد خرد شدن شخصیتش باشد. خیلی از او معذرت خواستم و او هم قول داد که مرا ببخشد.
عذر می خواهم طولانی شد. اما دوست دارم بتوانم ذره ای که هم شده مانند دخترم اهل گذشت و تواضع باشم .