آقای امین،نجمه جان برای آشنایی خانواده هاقرارگداشتیم شرایط هربارجورنمیشه باخودم میگم حداقل جورشه خانواده هاملاقات کنند الان مشاوره پیشکش
سه شنبه پیش دیدید چه بارون شلاقی تهران میزد من یک ساعت یک ساعت ونیم زیر اون بارون راه رفتم نه اینکه ماشین نداشته باشم ازفرط ناراحتی پیاده بدون اینکه حواسم به ساعت باشه حتی بعضی مسیرها را اشتباه رفتم از بس گیج بودم.:33:من و مادرم برای قرارآشنایی خانواده ها حرف وحدیث داشتیم.1 هفته قبلش خالم فوت شد شانس منه دیگه:47: ومادرم گفت ماعزاداریم.منم گفتم کسی که فوت شده واستون مهمتره یا سرنوشت من؟چراهرموقع من میخوام برای زندگیم یه تصمیمی بگیرم سرم بهونه درمیارید.مامانم گفت خیلی خوب کشتی منوشش ماهه با این پسره مگه کیه اونم یه آدمه مثل همه.گفتم نخیرهیچم مثل همه نیست فکرکردی واسش دخترنیست اون دوستم داره واسم ارزش قائله میخوادخانوادشو بیاره چرامتوجه نیستید.گفت نه تومتوجه نیستی هرکی میخوادباشه خواهرم 1هفته فوت کرده خیلی خوب بگوبیاد برت داره ببرتت ازدستت راحت شم.
خیلی دلم شیکست چندماه طرفت را دوست داشته باشی توی تب و تاب باشی توی خوشحالی ناراحتی اضطراب باشی حالا که بخواد اوکی شه همه چیز،خانواده بادرنظرنگرفتن شرایطت بخوان این شکلی خوردت کنند.اصلا این رسم مزخرف خواستگاری چیه ما ایرانی ها کلا ما شرقی ها داریم همینه که با این خاله زنک بازی ها هنوز توجهان سوم که هیچی تو جهان دهم باقی موندیم.
اعصابم خیلی خوردشد قبل ازبگومگو با مامانم ساعت 3 ظهر به عشقم مسیج دادم عجب هوای دونفره ای کاش اینجا بودی.پاسخ داد الهی عزیزم زود کار رو تمام میکنم میام بریم یه قهوه بخوریم تو این هوای بارونی میچسبه.
وقتی بامامانم دعواشد از خونه بیرون رفتم توی اون یک ساعت زیربارون مثل موش آب کشیده بودم.تنهامیخواستم همه افکارمنفی و مزاحم ازذهنم از تنم بیرون بره وفقط درباره زندگیمون به چیزهای خوب فکرکنم. یک ساعت بعد اون تماس گرفت گفت کجایی؟گفتم توکجایی اصلا واست مهم نیست یک ساعته ازمن خبرنگرفتی من بیرونم زیربارون با مامانم حرفم شده اعصابم خورده. گفت توگفتی میخوای صحبت کنی فکرکردم وسط حرفتون مزاحم نشم.زیربارون چکارمیکنی چراپیاده؟همه باپدرمادرشون حرفشون میشه میزنن به کوه وبیایون؟یه جا بایست بیام دنبالت.
توی یه مدرسه دخترانه ایستادم تادنبالم اومد.رفتیم یه جانشستیم پرسیدمامانت چی گفت؟من شماره مادرت رو بدم مامانم زنگ بزنه قرارآشنایی رو بگذارن؟ گفتم صبرکن بهت خبرمیدم.
دیگه به اون آقاهه توی کافی شاپ که گیتارمیزدگفت دوتاآهنگ را که من دوست داشتم بخونه خیلی روحیم عوض شد.با هم صحبت کردیم حالم خیلی بهترشد نمیدونم چرا وقنی کنارمه هر دردی داشته باشم از یادم میره. بعدازشام رسوند من را درخونه.توی خونه جواب سلام پدرومادرم را ندادم چون هنوزکفری بودم.مادرم توی اتاقم اومد وحرفهایش این بود آرزوش خوشبختی منه اگرنخواسته اون ها الان بیان نه واسه عزاداریه واسه اینکه خواهرش تازه فوت کرده روحیش خوب نیست.آخرش گفت بگوتماس بگیرند یک روز رامشخص کنیم بیان.
نجمه جان ممنون اعتمادکردی موردزندگی ورابطت را برای من نوشتی.شما یه دختری میدونی دقیقا چه حسی دارم میدونی چه استرس و اضطرابی توی خانه وبیرون متحمل میشم.منم مثل شماقبلا از روابط بی نتیجه ضربه احساسی خوردم نمیخوام باز برایم تکرارشه.درسته احساسیم عاشقم مردها را بد نمیدونم میگم مرد خوب هم وجود داره هرچند توی کشور ما در نایاب شده.نمیخواهم بگویم زرنگم و یا میفهمم ولی تا حدی در رابطه جلو میرم و هیچوقت خودم رو درگیر رابطه جنسی باهیچ پسری نکردم حتی اینی که اینقدردوستش دارم و برایم مهمه، چون خودم رو میشناسم من خیلی حساس و احساسیم و نمیتوانم به راحتی از همچین مراحلی عبورکنم وسپس صورتم رو برگردونم و دنبال زندگیم بروم.البته این یه ضعف بزرگه که متاسفانه ما دخترهای ایرانی به دلیل سنت وفرهنگ و تربیت مان داریم.این موضوع جای بحث خیلی داره و البته اینجا مکانش نیست.
این چندمدت خیلی دلم گرفته بود وقتی تنهام گریه میکنم:54: همه چی دارم ولی هیچی ندارم.من زبان انگلیسی رو فولم،فرانسه رو در حد صحبت کردن میدونم چون واسه کارهنری چندمرتبه اونجا رفتم، کار نقاشیم اگر یک نباشد عالیه، پیانو و ویولون رو در حد کنسرت مسلطم.کارتئاترم خیلی خوبه و... من خیلی توانایی ها دارم.ولی چرا نمیتونم ازپس زندگی احساسیم بربیام چرا امثال ما که توی کار هنریم نمیتونیم یا به سختی میتونیم بین واقعیت و احساسمون توازن ایجادکنیم؟
روزشنبه مادرهایمان با هم صحبت کردند وقرارشده پنج شنبه همین هفته به خانه ما بیایند برای آشنایی.من خانواده اش را دیدم وکامل میشناسم حتی مادرش وقتی سفرمیرفت واسم سوغاتی می آورد.دعاکن همه چیز برایم راحت پیش بره همین الان اینقدر استرس دارم که قلبم میخواد توی دهنم بیاد.