آخه مشکل من اینجاست که حداقل تا 2 سال دیگه قصد ازدواج ندارم و شاید از الان گفتنش کار درستی نباشه ولی از طرفی هم خانواده پسر این قضیه رو میدونن و نمیتونن اینقدر صبر کنن
نمایش نسخه قابل چاپ
آخه مشکل من اینجاست که حداقل تا 2 سال دیگه قصد ازدواج ندارم و شاید از الان گفتنش کار درستی نباشه ولی از طرفی هم خانواده پسر این قضیه رو میدونن و نمیتونن اینقدر صبر کنن
سلام عزیزم
مشکلی که شما داری شاید خیلی های دیگه هم مثل شما آن را داشته باشن .
شما باید این موضوع را با خانوادت در میان بذاری و به نظر من مشکلی حل شدنی هست و اینکه میگید خواهرتون از شما بزرگتره و ازدواج نکرده مشکلی نیست که مانع از این بشه که شما آیندتون را نسازید چون الان دیگر تو دوره ای نیست که این برنامه ها باشه .البته احترام واجبه ولی هر چیزی جای خود .موفق باشید
بای بای
سلام دوست عزیز
وقنی واسه اولین بار این مشکل رو خوندم یهو دلم گرفت نت رو قطع کردم و رفتم بیرون و یکم قدم زدم و حالا اومدم که جوابت رو بدم
راستش رو بخواین یاد خودم افتادم حدود دوسال و نیم پیش بود که با هم آشنا شدیم واسه اولین بار توی زندگیم وارد چت شده بود و وارد روم شدم آیدیش به نظرم خوشگل اومد و نمی دونم چی شد که بهش پی ام دادم یکم با هم حرف زدیم و گفتیم کم کم با هم دوست شدیم به طوری که شده بود همه زندگی من اون موقع من 18 سال و اون 26 سالش بود اینقدر با هم صمیمی شده بودیم که همه چیز رو به هم می گفتیم خونواده من هم روی قضیه دوستی دختر و پسر مخصوصا از طریق نت خیلی حساسن من و اون هم توی دو تا شهر متفاوت بودیم
چند ماه از آشناییمون گذشته بود که گفت می خواد بیاد خواستگاری من و گفت که خودش موضوع رو به خونواده اش گفته واونها هم قبول کردن و از من خواست که با خونواده ام صحبت کنم با هزارجور ترس و لرز موضوع رو به خونواده ام گفتم و به مدت 2 هفته از همه چیز محروم شدم خونواده ام به شدت مخالفت کردن بعد از دو هفته وقتی وارد نت شدم دیدم که برام پی ام گذاشته و گفته که دلش واسم تنگ شده و از این جور حرفا وقتی بهش گفتم خونواده ام مخالفت کردن گفت اگه شده جونشم بده من و به دست میاره و شماره خونه رو گرفت و قرار شد خونواده اش زنگ بزنن اما زنگ نزدن بعد از دو ماه ازش پرسیدم چرا خونواده ات زنگ نمی زنن گفت صبر کن زنگ می زنن
دو هفته از اون روز گذشت یه روز برحسب اتفاق به سراغ وبلاگش رفتم و یه وبلاگ جدید رو دیدم که لینک کرده چند تا نظر هم توی بخش نظراتش بود اول توجهی به نظرات نکردم بعد از چند روز دیدم که نظرات اون از نظرات من داره خیلی بیشتر می شه وبرای هر پست شاید بیشتر از 20 تا نظر می داد کنجکاو شدم آیدیش رو برداشتم و اد کردم یکم که گذشت و باهاش چت کردم دیدم که داره در مورد عشق من حرف می زنه و در مورد قرار و مدارهایی که با اون گذاشته واسه ازدواج
اون خبر نداشت که من و اون خانم ( دوست حدیدش) قبلا با هم آشنا شدیم
با این حال اون پسره از رو نرفته بود و می گفت که همین هفته میاد خواستگاری من
با عصبانیت گفتم میای خواستگاری من یا .....
آخرش هم با همون ازدواج کرد و من فقط یه بازیچه بودم
دوست عزیز هیچی به خونواده ات نگو مخصوصا اگه روی این مسائل حساسن بزار اونها پاپیش بزارن شماره بده بگو زنگ بزنین منزل ما اما خودت به خونواده ات هیچی نگو
شاید سرنوشتی مثل سرنوشت من در انتظارت باشه
خوشبخت باشی
مرسی از راهنماییت دوست خوبم خیلی خوشحالم که منو اینقدر خوب درک کردی
ولی من همچنان درگیرم جرات هیچ کاریو ندارممممممممممممم
عزیزم اول از همه سعی کن با مادرت روابطی کاملا دوستانه ایجاد کنی . بعد از اینکه موفق به ایجاد چنین رابطه ای شدی موضوع رو مانند یک دوست صمیمی به مادرت بگو ولی قبل از اون باید بهش ثابت کنی که حالا دیگه بزرگ شدی ومعیارای مورد نظر برای همسر آیندت ر هم کاملا متوجه شدی بعد اینکه این موضوع رو ثابت کردی خیلی دوستانه بهش بگو که فرد مورد نظر خودتو پیدا کردی