-
سلام دوست عزیز
اگه اینجور که خودت میگی و بی احترامی نکردی پس باید بهت تبریک گفت که صبوری کردی و کم نیووردی....من هم با نظر خانم رزا موافقم .تو اینجور مواقع نقش همسر خیلی مهم و پر رنگ هست.شما هم میگید که همسرتون با شما موافقه و شاهد بی احترامی های خانواده اش نسبت به شما بوده.بگذارید ایشون اقدام کنه .اما جدی.شاید بارهای پیش جدی و با اقتدار صحبت نکردن.ایشون بگن که دوست دارن به همسر و مادر بچه اش احترام گذاشته بشه همونطور که از همسرشون هم میخوان به شما احترام بذارن و چون نمی خوان بیشتر ازین حرمت ها شکسته بشه بهتره پیش هم نباشید.و همسرتون به هیچ وجه کوتاه نیان.به نظر من هر کاری اگه قراره انجام بشه ایشون انجام بدن بهتره.
-
بازم ممنون راهنماییم میکنید..آره از همون اول تا الان که چهاارسال از عروسیمون گذشته من نتونستم به نیش و کنایه و نفرینای مادرشوهرم جواب بدم و فک میکنم همین باعث شده گستاخ تر بشن...پدرشوهرم خیلی دوستم داشت درحدی که هربارکه منو میدید بغلم میکرد بوسم میکرد و حتی دستمو میبوسید اما اینقد مادرشوهرم ازم بد گفت که دیگه الان بجایی رسیده سرم دادمیزنه...گفتم که من وقتی میدیدم مادرش اینقد روی اعصابمه دیگه کمتر میرفتم پیششون و پدرشوهرم دوستداشت همیشه پیشش باشم...اما رفتارمادرشوهرم من و ازاونا دور کرد..مادرشوهرم دورویه...وقتی منو میدیدبه طور غیرمستقیم نیششو میزد و وقتی نبودم میومد توی پله ها اینقد بدمیگفت که نگو و وقتی هم مهمون دارن باصدای بلند ازمن و خونواده ام بدمیگه و در روهم باز میذاره...واسم خیلی سخته..و منم وقتی ازکسی ناراحت میشم دیگه نمیتونم نقش بازی کنم درحد یک سلام و خدافظی باهاشون حرف میزنم...اونا شوق زندگی کردن رو ازمن گرفتن...مادرشهرم جلوی بقیه خودشو خیلی مظلوم نشون میده..دردم اینه که بخاطر رفتارش پدرشوهرمو و خواهرشوهرامو از دست دادم و یکی دوبار با پیامک با خواهرشوهرم حرفم شد...شوهرم از خوبیشه که نمیتونه قرص و محکم بهشون بفهمونه زندگی ما جداست و واسه مهمون اومدن و نیومدن ما و رفت و آمدامون نباید اونا تصمیم بگیرن...
مشکل خونواده شوهرم اینه که درک نمیکنن پسرشون چهارپنج ساله ازدواج کرده و نباید توی کاراش دخالت کنن الان بابای یک بچه است و تمام دلخوشی من و دخترم شوهرمه که اقتدار داشته باشه..دوسه بار بهشون گفتم من پسرتونو از شما نگرفتم بلکه خاستم باهاتون دوست باشم اما رفتار مامان بامن اجازه نداد و تنهایی رو انتخاب کردم.. باورتون میشه من خیلی اوقات شده دوهفته گذشته و غیر از همسرم و دخترم هیچ هم صحبت دیگه ای نداشتم..من خیلی کم ازخونه بیرون میرم چونکه اینجاغریبم اما بازم پدرشوهرم چشم تو چشم بهم گفت تو ولگردی و منم فقط بهش گفتم دستتون دردنکنه بابا...😭😭
دوستان بازم راهنماییم کنین...ممنون
-
سلام
شما باید خط قرمزهای زندگی تون رو از همون اول مشخص می کردید حتی اگر دیگران ناراحت می شدند و تصورات بدی مثل بی احترامی پیدا می کردند . نیازی نبوده و نیست که شوهر شما با خانواده اش برخورد بدی داشته باشه و یا زیادی در این رابطه صحبت کنه (اکثر اوقات به دنبال صحبت با خانواده که براشون سخت هست موضع زندگی شما رو بپذیرند در پی متقاعد کردن بر می آیند) . فقط و فقط باید موضع اقتدار همسرتون رو برای زندگی خودش حس می کردند و در عمل می دیدند .
اینکه شما خودتون تصمیم گیرنده زندگی خودتون هستید چیزی نیست که با حرف بشه مشخص کرد بلکه فقط در عمل هست که باید ثابت کرد .
معمولا همجواری و زندگی در کنار هم این تبعات رو داره ، البته شما کار رو سخت کردید یعنی 4 سال مدارای غلط داشتید . منظور از مدارا اینکه حالا عیب نداره و..... سر کردید در صورتی که باید در عین همجواری مستقل زندگی می کردید حتی در رفت و آمد به طبقه ی بالا هم باید حس می شد که شما ضوابطی برای خودتون دارید .اگر اینگونه بود شاید تا 1سال اول سختی می کشیدید اما دیگران موضع زندگی شما رو می شناخت اند و بهش کم کم عادت می کردند .
شما 4سال جور دیگری رفتار کردید و حالا می خواهید تغییر رفتار بدید معلومه که پذیرشش خیلی سخت تر هست و تعبیر بی احترامی و .... طبیعی است .
جدا شدن محل زندگی خیلی مشکلات رو به طور طبیعی تعدیل خواهد کرد چرا که طبیعتاً کمتر در جریان زندگی شما هستند . اما سعی کنید که این جدا شدن بدون تنش باشد ، بدون قهر و کینه و با آرامش . اصلاً برای اینکه روابط تون رو کم می کنید یا می خواهید جدا زندگی کنید به زبان نیاورید که به دلیل رفتارهای مادر هست و... پیش هیچ کسی این را نگو . حتی سعی کن به همسرت بگی اتفاقا چون می خواهی که رابطه بهتری با خانواده اش داشته باشی دوست داری جدابشی تا خدانکرده حریم ها از بین نره و دوستانه رابطه ادامه پیدا کنه .
نسبت به خیلی از رفتارهای خانواده شوهر باید خود رو به اون راه زد مخصوصاً اگر غیر مستقیم باشند . بگذار فکر کنند شما اصلا متوجه نشدی یا منظورشان را نگرفتی . اما اگر مستقیماً به شما توهینی کردند در کمال آرامش و ادب و احترام بیان کن که از حرف شون ناراحت شدی بدون اینکه قهر کنی و....
این جریان جدا شدن رو هردو شما باید عاقلانه مدیریت کنید تا بدون کدورت باشه .
-
ممنونم باران جان...بله متاسفانه فهمیدم که باحرف زدن چیزی درست نمیشه...و ماهم داریم بادلخوری جدامیشیم ازشون...آخه قراربود یکی دوساله دیگه صبرکنیم تاخونه بخریم اما چندروزپیش که پدرشوهرم با داد و بیداد باهام برخورد کرد دیگه حتی بفکرجدایی ازهمسرم افتادم چون انتظار داشتم روابط به مرور بهتربشه اما بدتر بدتر شد..و الان داریم پول جورمیکنیم بریم مستاجری..و مطمئنا اونا خیییلی دلخور میشن..بخدا دوستدارم دور بشیم تا روابط بهتر بشه تا دیگه حرفایی رو نشنوم که قلبمو میشکنه...حتی دیشب هم به شوهرم گفتم منتظر روزی هستم دوباره باخونواده ات آرامش برقرار بشه...و منم مطمئنم شوهرم خوب نتونسته کاری کنه که بهشون نشون بده بزرگ شده...
-
این که الان بعد از دعوا و دلخوری و داد و بیداد جدا بشید خیلی بده.
شما چهار سال اونجا زندگی کردید و تا همیشه یادشون می مونه و می گن چهار سال استفاده کردند و آخرش هم با قهر رفتند. جای تشکرشون بود!
بهتره روابطتون را خوب کنید و بعد از مدتی، با خوبی از هم جدا بشید.
حداقل در ظاهر، با روی خوش جدا بشید.
چون هر چی هم شما بگید اونا بد کردند و بد بودند،
حتما اونا هم حرفهایی برای گفتن دارن.
-
درود
تا وقتی ازدواج نکرده بودم و از اطراف شنیدم و توی سایت همدردی نخوانده بودم شاید برام عجیب بود ولی وقتی دور و اطرافمو دیدم و نوشته های همدردی را خواندم تازه متوجه شدم واقعا داستان این مادر شوهر و رابطش با عروس چه داستان هایی به دنبال خودش داره.
موضوع فقط شما نیستی نوشته بانو باران و بانو شیدا بنظرم کاملا درسته:72: البته بیش از اندازه هم نمیشه از شما انتظار داشت هرفردی آستانه تحملی داره و خصوصیات اخلاقی داره ولی با این وجود برخورد شما بعنوان یه همسر و عروس خوب بوده گرچه میشد که بهتر هم بشه الان دارید رفتار درست را انجام میدید دوری و دوستی اینکه احترام میزارید جوابی که به پدرشوهرت دادی خوب بود:104:
بصورت کلی بگم این ربطی نداره عروس خوبه باشه یا حتی مشاور هم باشی بازن فرقی نمیکنه بعضی ها واقعا مادرشوهر هستند یه مادر شوهر تمام عیار.چیزایی شنیدم که موهای تنم سیخ شده واقعا میشه یه مادر اینجوری با زندگی پسرش بازی کنه؟چقدر زندگیها هستند و بودن که بخاطر رفتارهای نادرست مادرشوهر از بین رفته.ولی شما هم بهتره که مهارت های ارتباطی خودت را قویتر کنی در مورد رفتار جراتمندانه هم مطالعه کن سعی کن با سیاست بیشتری رفتار کنی.
یه نصیحت گرچه خودت بهتر مراعات میکنی ولی همیهش سعی کن احترام خانواده شوهرت را حفظ کنی و بی احترامی نکنی.واسه یه مرد خیلی سخته از خانوادش دل بکنه با اینکه بدونه مقصر هستند.دوری و دوستی خوبه ولی سعی کن رابطه را شاید نشه خوبش کرد ولی حداقل با کمترین دلخوری فاصله بگیری اینجوری شوهرت حس بهتری پیدا میکنه.
سعی کن بخاطر شخص سوم زندگی خودت را خراب نکنی:81:
داستانهایی که از رفتار مادرشوهر و خانوادش با عروس شنیدم شاید بارها بردتر از مشکل شما باشه ولی بازم عروس خانواده سعی کرده رابطه را حفظ کنه هرچند خیلی سخت بوده.حداقل توی آشناهای ما چند موردش هست
شاد و سربلند و پیروز باشید بانو:72:
-
ممنونم دوستان....گفتم که من نمیتونم مثله مادرشوهرم فیلم بازی کنم و جلوی دیگران دورمن بگرده و خپدشو مضلوم نشون بده اما وقتی تنها هستم و یا پشت سرم منو داغونم کنه....من تنها کارم اینه که دیگه باهاش حرفم نمیاد و فقط سلام و خدافظ..والان یکساله دیگه هفته ای یکبار میرم خونشون و یکساعت میشینم و متوجه شدن که چقد دلخورم ازشون...من بی احترامی بخودم رو میتونم ببخشم اما به خونواده امو نمیتونم....خونواده من کوچکترین بی احترامی نکردن به اونا..اما مادرشوهرم به چه حقی خودم و خونواده امو نفرین میکنه...چطور میتونم الان قضیه رو آروم کنم؟؟من قلبم شکسته چونکه مادرش جهنم واسم درست کرد..الانم فقط کافیه یک لبخندبزنم بهش تا باز ازفردا نذاره رخت خوابمو جمع کنم پشت در خونمون باشه و روزی ده بار بیاد خونمون و دوباره همون رفتار و کارها..اینایی که میگم تجربه کردما که مبگم وگرنه پیش داوری نمیکنم...بخداچندبار بهش گفتم مامان من وقتی میگم مامان یعنی یکم جای خالی مامانم پربشه..میگفت منم اندازه دخترام دوستت دارم..اماشما بگید کی به دخترای عزیزش میگه سگ و بی عقل؟کی نفرینشون میکنه؟بعضی اوقات میگم نمیبخشمش که باعث شدبهترین روزهای زندگیمو ناراحت باشم و شب تاصبح یواشکی گریه کنم که نکنه شوهرم بفهمه ناراحت بشه..بچه ها برام دعاکنید زودتر از این خونه بریم..انگار ازقفس آزاد میشم..
-
دوست خوبم قبول دارم که شرایط سختی دارید . اگر به جای شما مادر شوهرتون الان این پست رو میخوند من بهش میگفتم مادر عزیز مادری که با جون و دل پسر بزرگ کردی . همه زندگیت رو جوانیت رو پاش گذاشتی و با عشق تمام اینکار رو کردی . مادری که خودت خوب نخوردی تا بچه ات خوب بخوره . خوب نخوابیدی تا پسر نازت خوب بخوابه . خوب نپوشیدی تا پسر گلت شیک و خوش لباس باشه . مادر عزیزی که تمام عمرت فداکاری کردی تا پسرت در رفاه باشه . مادرعزیزی که حتی خونه خودت رو میتونی اجاره اش بدی و از پولش استفاده کنی الان دادی پسرت بشینه تا مبادا مستاجری اذیتش نکنه . مادر ای فداکار ترین موجود دنیا الان این پسر گلت ازدواج کرده و علاوه براین که دلش میخواد عصای پیری شما باشه مسئولیت دیگه ای هم داره . اون همسر یه دختره که با هزار آرزو پا به خونه بخت گذاشته . پدر یه دختر کوچولوی شیرینه که همه دنیاش در لبخند پدرش خلاصه شده . مادر خوبم شما تمام عمرت رو با فداکاری سپری کردی اینو بدون و مطمئن باش که پسر گلت پسر توئه و تا ابد هم پسر تو باقی میمونه . ازدواجش پدر شدنش اون رو از پسر شما بودن ساقط نمیکنه . با این اطمینان بازم فداکاری کن و کمی ازش فاصله بگیر . اون بازم به کمکت احتیاج داره . ولی ما به ایشون دسترسی نداریم ولی به شما عروس بادرایت تبریک میگویم که با صبوری تا حالا تونستید مدیریت کنید حتی ناراحتیتون رو به همسرتون هم منتقل نکردید . مطمئنم از این به بعد هم با درایت و سیاست میتونید رگ خواب ایشون رو به دست بیارید . البته محبت افراطی پدر شوهرتون در اول زندگی ممکنه باعث حسادت مادر شوهرتون شده باشه . شما از اول باید حریمها رو حفظ میکردید .
-
سلام ممنونم که واسم وقت گذاشتید...من خودم مادرم و میدونم مادرشوهرم چه حسی به پسرش داره..اما همونطورکه اون دوستداره پسرش در آرامش مطلق زندگی کنه خوب مادرمنم همین آرزو رو واسه من داره.من قبله ازدواجم معنی دکتر رو نمیدونستم اما از وقتی ازدواج کردم تمام مریضیها گرفتم از از درد قلب گرفته تا کمردرد و معده درد و سردرد و اعصاب...هر سری هم رفتم دکتر جلوی شوهرم گفت ماله اعصابشه...مادرشوهرمن و کلا خونواده شوهرم فقط خودشون و نیازهای خودشونو میبینن...من حریممو حفظ کردم اما باورتون نمیشه وقد با زبونشون آزارم دادن فک نمیکردم اینقد طبقه فرهنگی مهم باشه.جالبیش اینجاست که مادرشوهرم عین وضعیت منو در چندساله اول زندگیش تجربه کرده حتی بدتر از من..اما انگار یادش میره..پدرشوهرم مهربونه و همون رفتاری که بامن داشت رو بامادرشوهرم و دختراش و پسرش هم داشت..جایی واسه حسودی نبود..اما بهم ثابت شده که نسبت به احساس پسرشون به من وحشتناک حسودی میکنن..من حتی بخاطر اینکه حسادتشون کمتربشه ازاینکه شوهرم اونارو خیلی دوستداره زیاد باهاشون حرف زدم..با مثالهای مختلف و موقعیتهای مختلف..اما خودخواه تر از اینا بودن و اگه پای صحبتاشون بشینید فک میکنید چقققدر من عروس بدی هستم....وقتی وارد سایت شدم و مشکل بجه هارو خوندم دارم سعی میکنم دوباره ازصفر شروع کنم اما بعدازاینکه از این خونه بریم...