-
راستش اره به اخر خط رسیدم.واقعا دیگه نمیتونم ادامه بدم به خدا خیلی سخته..
مجردی نه ها..
با یه سری شرایط ساختن سته 6یا 7ساله دارم تحمل میکنم همیشه به خاطر یه سری امیدهایی نیرو میگرفتم وادامه میدادم ولی الان هر کاری میکنم نیرو جدیدی ندارم.باهرها توی این چند روز گریه کردم خلوت کردن از خدا طلب نیرو کردم اما نشده ....
همین الان با مادرم بحثم شد.بهش میگم سخت گیری منو تقصیر همه میزاری ولی از خودت بی خبری ...از حرفات از عکس العمل هات....
برگشته میگه بس کن این چند روز به حد کافی تنمو به لرزه انداختی...
مگه من چیکار کردم فقط گقتم جوابم بله هست
به خدا اگه حتی نه هم میگفتم همین جوری می گفت دیوانم کردی
به خدا دیگه نمی دونم چه بکنم...
می دونم راره زندگیم با دلخوشی شروع نشه ولی اخرش عادت به هم مشکل رو حل میکنه...
از خیلیا پرسیدم حتی از نزدیکترینام...اینکه هیچ کدوم روزای اول شوهراشونو دوست نداشتن ولی بعد چند ماه علاقه مندش شدن.
واسه همین همش میگم این زمستون فقط برام سخته زمستون بعدی همهچی خوب میشه.اینا امیدوارم میکنه.
مگه راه دیگه ای هم دارم.
-
نه کیمیا جان دلایلت اصلا منطقی نیست من خودم قبلا تاپیک زده بودم ازدواج با کسی که علاقه ای در میان نیست من با اون همه خوبی بهش جواب رد دادم چون ذره ای دوستش نداشتم ... دوست داشتی برو کامل بخونش نظرای دوستان هم خوبه داخلش
-
اره خیلی ها بودن که اولش علاقه ای نبوده و بعدش علاقه بوجو اومده و خوشبخت هم شدن !
خیییلی ها هم بودن که اولش علاقه ای نبوده .. بعدش هم علاقه ای بوجود نیومده و ... متاسفانه دارن فقط همدیگرو تحمل میکنن و و یا.....!!!!
به خودت زمان بده .. کسی که مجبورت نگرده ج مثبت بدی!
سنت هم همچین زیاد نیست .. نگران نباش... چون با اینجور نگرانی ها داری خودت رو از چاله به چاه می ندازی!!!
با مامانت منطقی صحبت کن و با ملایمت دغدغه هاتو بگو بهش...
با خیال راحت ردش کن بره ...
نگران هیچی هم نباش
:82:
-
سلام
شما از استیصال یک کوره راهی رو که معلوم نیست آخرش به کجا ختم بشه در پیش میگیرین..
این خواستگارتون رو نه رد کنید و نه تح فشار اطرافیان بله رو بدین...
در این مورد بخصوص شما اول با خودتون بعد خانواده تون و اطرافیانتون مشکل دارین نه با خواستگارتون. (که هنوز شناخت "کافی" از آقا ندارین)
دلایلی رو که شمردین "بی منطقی ترین" دلایل برای جواب مثبت دادن به خواستگارتون هست.
شما میخایین با جواب مثبت دادن، از فشار خانواده و اطرافیان خلاص بشین هم رهایی از احساس کفر نعمتی که خدا براتون داده و ...
زندگی و فشار ها و مشکلات و آسیب ها (چه قابل حل و غیر قابل حل) زندگی رو خود شما باید به دوش بکشین، نه مادرتون و نه خانوادتون....
به نظر من چندین جلسه دیگه برای آشنایی بیشتر با آقا وقت بزارین و به دور از احساسات تصمیمتون رو بگیرین.
.
از نوشته هاتون معلومه که شدیدا احساسی و منفعلانه دارین تصمیم میگیرین.
-
سلام دیروز من واون اقا باهم صحبت کردیم همونطور که حدس میزدم مشکلی پیش نیومد ومن هر چی گفتم وسوال کردم ونظرمو اعلام کردم اون اقا هم موافق بودن که این مسئله نه تنها برای من بلکه برای همه بی منطقه!
وهمونطور که باز حدس میزدم اخر صحبت نیم ساعته در مورد عقد واین جور چیزا صحبت کرد که از این به بعد چه طور ادامه بدیم وشماره تلفنشو می خواست بده!
که من چون فعلا هیچ تحقیقی نکردیم واون اقا هم در مورد میزان درامد ویا وضعیت شغلیش به من چیزی نگفت من جواب قطعی ندادم وفقط گفتم اجازه بدین من 2روزی فک کنم ومراحل بعدی با مصلحت بزرگترا جلو بره....
ظاهرا مادرش هم که با مادرم صحبت کردن در مرود اینکه پسر چه سرمایه ای داره ویا چه نقشه ای برای اینده داره صحبت نکرده وفقط گفته توی مغازه ای کار میکنه که با پدرش و2تا برادرش شریکه!
دیروز خیلی عصبی بودم تنها حسنی که این اقا برای من داره شاید خوش اخلاق بودن و سر به راه بودنشه...
توی صحبتاش اعلام کرد که من از زن وابسته خوشن نمیاد چه نمی خوام بزرگ کنم خانومم باید خودش کاراشو بکنه خوشبختانه من توی خانواده ای بزرگ شدم که همه کارامون رو خودمون انجام میدیم و حتی به پدر ومادرم وابسته نیستیم ولی دیروز با این حرفش بهم ثابت کرد حتی به عنوان یه مرد قوی که می تونم بهش تکیه کنم نیست.توی صحبتاش از خاطرات دوران دانشجوییش یا کاریش که صحبت میکرد کاملا واضح بود که همیشه یه فرد قویتر کنارش باشه که اون کاراشو بکنه...توی زندگی مشترک هم این انتظارو داشت
برای زندگی مشترک درست برعکس اینو تصور میکردم
...................
در جواب همه ی دوستان باید بگم که می دونم تصمیم غلطی گرفتم وپا توی راهی گذاشتم که اخرش نامعلومه
حتی خانواده هم مجبورم نکردن...پدرم فقط تنها حرفش اینه اکه به دلت نشسته بگو اره...ویا مادرم بارها گفته که مجبور نیستی
یعین اصلا خانواده اهل اجبار نیستن
ولی من لعنی یه ترسی توی دلم افتاده که جرات نه گفتن ندارم...به خاطر همه ی اون مسائلی که گفتم.
-
کیمیا جان مرحله انتخاب همسر برای همه سخته . مخصوصا در ازدواجهایی که به شکل سنتی انجام میگیره . چون ما مجبوریم همه چیز رو سبک سنگین کنیم . دلایلی داریم که مجبورمون میکنن جواب بله بدیم ولی دلایلی هم هست که مانع میشن . نه جرات بله گفتن داریم نه جرات رد کردن . منم توی این شرایط بودم و درکت میکنم . اونهایی که به شکل امروزی ازدواج میکنند وبه قول خودشون عاشق همدیگه میشن . دیگه نمیتونن ایرادات همدیگه رو ببینن برای همین غالبا بعد از ازدواج و فروکش اوج احساسات تازه ایرادات یکی یکی خودش رو نشون میده و موجب اختلاف میشه .
ولی شما الان مزیتها و معایب ایشون رو میبینید . پیشنهاد میکنم به خودتون زمان بیشتری بدید تا شناخت بهتری به دست بیارید . قرار نیست تو این مدت کم شما عاشق بشید ولی اگه به دلتون نشسته باشه نمیتونید جواب منفی بدید و حتما از نحوه شراکت ایشون با پدر و برادرشون هم بپرسید . البته شراکت همیشه هم بد نیست و نشانه وابستگی نیست . تو محله ما سه تا برادر هستند که با شراکت هم مغازه ای رو اداره میکنند و چون ادمهای خوب و صادقی هستند خیلی کارو بارشون رونق داره . باور کن از اون مغازه به اندازه یه فروشگاه بزرگ زنجیره ای درامد دارن . وتو این مدت کمی که میشناسیمشون تونستند یکی یکی برای هر کدوم از برادرها خونه و ماشین بگیرند و ازدواج کنند و الان هم فروشگاه رو بزرگترش کردند . راز پیشرفتشون هم اینه که صادقند و مسئولیتها و حساب کتابشون دقیقه و اهل خیانت نیستند . فروشگاه اینها هیچ وقت تعطیل نیست و شیفتی کار میکنند . میبینی که شراکت همیشه هم بد نیست و اگه مدیریت باشه خیلی هم خوبه .
-
چرا سری که درد نمیکنه میخوای دستمال ببندی؟ چه کاریه آخه؟ تو از هیچیش خوشت نمیا، مطمئن باش بعد ازدواجم.یه تاپیک میزنی به شوهرم علاقه ندارم چی کنم! واسه اینکه از فشارای اطرافیان خلاص شی کارای دیگه کن ،درس بخون یا یه کاره پاره وقت پیدا کن ، این راهی که انتخاب کردی خیللیییییی اشتباس
-
کیمیا حرف یه عمر زندگیه. این کارا چیه می کنی؟
برو مشاوره حضوری. لازم نیست حتما با اون آقا بری. فعلا برو تکلیف خودت معلوم بشه تا بعد مشاوره ازدواج می ری.
-
اگه نمیخای به این زودیا نه نگی ( حتی اگه ۹۹ درصد هم جوابت نه باشه) ازشون وقت بگیر .... قشنگ با ارامش فکراتو بکن و در کمال ارامش جواب نهایی رو بده
آخه این همه استرس و درگیری فکری نمیخاد که ..
:72: مشاور رو حتما برو عزیزم.
-
سلام به همگی
می دونم براتون مهم نیست که نتیجه ی این لجبازی من چی شد ولی من خلاصه وار میگم
من روی حرف خودم ایستادم وما وارد مرحله ی تحقیق شدیم
توی مرحله ی تحقیق معلوم شد که پسر فعلا ماشینی یا چیز خاصی ندارن وما قراره به طبقه ی پایین منزل پدریشون بریم و حتی عموم با تحقیقی که کردن مشخص شد که در یک مغازه 4نفر شریکن که درامد هر 4نفرشون از اونجاست واصلا قصد جدایی ندارن یعنی نمی تونن.مغازه هم همچین مغازه پردامدی نیست.یه مغازه توی محله ی معمولی!
باور کنید توی این لجبازی هیچکی نمی گفت افرین که بله می گی واینا مهم نیست همه توی شک بودن یعنی باور کنید یک کلمه ی تایید از یک نفر نشنیدم...
تا اینکه بعد این مدت وبا کلی فکر وکلی حرف زدن با من بهم گفتن که فعلا دست نگه داریم ومورد مناسبی نیست ومنم از خدا خواسته حرف دلم رو گفتم اینکه پسر هیچکدوم از معیارهای منو نداره نه ظاهرش نه شخصیتش ونه کارش.....(که ای کاش زبونم لال میشد ونمی گفتم)
توی این مدت مادر پسر چند بار زنگ زدن وما جواب قطعی ندادیم توی این مدت با اینکه مخالفت اولیه از طرف خانوادم شروع شده بود ولی باز هم کاسه کوزه ها همه بر سر من شکست ومن کلی پشیمون شدم که حرف دلمو بهشون زدم....
تا اینکه امروز مادر پسر زنگ زدن ومادر من خیلی رک همه چیزو گفتن اینکه به دل من ننشسته و فلان و بهمان....
توی این صحبت مادرش خیلی خیلی خیلی زیاد اصرار کردن که بزارین یک بار دیگه با پسرم صحبت کنه واینکه پسرم خیلی از دخترتون خوشش اومده و اگه دخترتون ماشین یا خونه می خواد ما می خریم و.....
که مامانم گفتن ما همه راضی هستیم وتنها مشکل دخترمه که راضی نمیشه وخیلی باهاش حرف زدیم وسر حرف خودش واستاده و هیچ مردی به دلش نمیشینه دیوونم کرده فشار خون برام اورده نمی دونم چی می خواد..ویه مشت حرف چرت وپرت دیگه که اخرش من بد شدم وخانوادم خوب(من نمی دونم واسه یه نه گفتن حتما باید شخصیت منو پیش هر کسی زیر سوال ببره)....
بعد اینکه تلفن رو قطع کرد باز اعصابمو بهم ریخت اینکه برای همه اشکال میاری وچه جور بشری هستی ...غیر نرمالی وچرا هیچکی به دلت نمی شینه باید بری مشاورو.....
تا اینکه اخرش منو به گریه انداخت...
به خدا خسته شدم هیچکی حرف منو نمی فهمه...اینکه چرا هیچ جنس مخالفی جذبم نمی کنه اینکه هیچ مردی توی این دنیا انگیزه ای برای ازدواج به من نمیده
خسته ام به خدا....
به خدا منم می خوام مثل بقیه زندگی کنم مثل بقیه دل ببندم وسختیارو به خاطر محبتی که توی دلمه تحمل کنم ورفع کنم ولی نمیشه من بیمارم.