-
آقای یک خوشبخت ممنون
اما من فکر میکنم شما دیدتون به زندگی دید مشکلیه
1.درست فرمودید که مادرم ادم ساده ای همه هم بهش میگن اما متاسفانه این سبک بزرگ شده و نمیشه تغییرش داد
2.ازدواج که زوری نیست که میخواید به مادرتون تحمیل کنید، بعضی ها هستند که پایبند به عشق اولشون هستند که ارزش خیلی بالایی داره. متوجه این جملتون نشدم
3.شما جرات ندارید حرف دلتون رو به مادرتون که دوستتون داره بگید اون وقت در زندگی مشکلی پیش بیاد به شوهرتون چطور میخواید مساله رو بازش کنید ؟ راجع به این جملتون اینکه جایگاه مادر و همسر توی زندگی خیلی متفاوت هستش مادر من رو ازدواج من کاملا حساس حاضر هرکاری بکنه اما من ازدواج نکنم و من هم نمیتونم تو روی مادرم بایستم و پایه زندگیم رو با مخالفت خانوادم پی ریزی کنم
4.حتی اختیار این رو هم داره که شما رو در خونه حبس کنه میگی نه سوره 4ام قرآن چاپ های دهه 60 70 رو بخون ببین چی نوشته. فکر میکنم این بحثا برای 2014 خیلی قدیمی شده مگر کسانی که دچار سادیسم شده باشن
5. شما با ازدواج کردن مسئول در قبال فرد دیگه ای هم میشید و جامعه نظرش نسبت به رفتار های شما تغییر میکنه. این یک چیز کاملا طبیعی هستش و فقط مختص من نیست مختص تمام دختران و پسران
-
خودت فکر میکنی بعدا بتونی یه خونه نزدیک خونه مامانت بگیری؟ بهش سر بزنی و نزاری تنها باشه؟ اگه بتونی خیلی خوبه ازین طریق مادرتو راضی کنی ، مطمئن باش اگه بدونه تنها نمیزاریش راضی میشه ، فقط باید با مشورت خواستگارت این اطمینان رو به مادرت بدی ، تنهایی قول ندی و نتونی عمل کنی که بنده خدا دلش بشکنه .
-
سلام سپیده جان
به احتمال زیاد مادرم با مادربزرگم اینا زندگی بکنه بعد رفتن من و خواستگار من خونه ای ک میخواد بگیره یه محله دیگست از طرفی من دوست ندارم نزذیک مادربزرگم اینا باشم
- - - Updated - - -
دوستای همدردی پس کجایین؟؟؟
-
مائده جان،
مادرت یک خانم تنهاست که با یک دختر جوان داره زندگی می کنه و مسئولیت سنگینی روی دوشش هست.
برای حمایت و کمک در این مسئولیت سنگین از خواهر و برادرش کمک می گیره. به نظر شما فضولی هست و ... اما از نظر مادرت کمک هست.
دایی شما مگه بیکاره یا اعصاب زیادی داره که بخواد نصف شب بیاد خونه شما و بحث و ...
ولی وقتی مامانت می ره سرکار و شما به عنوان یک دختر جوان، یکی را می آری خونه و می خواد پیشت بمونه، معلومه نگران می شن.
این خانم کیه؟
چطور والدینش اجازه می دن شب خونه شما بمونه و ....
یا باز دفعه قبل نصف شب رفتی بیرون (گفتی ساعت یک و نیم مامانم زنگ زد با دوستام تو خیابون بودم!! ) و مامان هم طفلکی شیفت بوده و نگران،
مجبور شده از خاله هات کمک بگیره که تو را برگردونه خونه !!!!!!!
باور کن اونها بیشتر از تو، دلشون می خواد ازدواج کنی و بری، این مسئولیتها و دردسرهات کمتر بشه :311:
ولی دارن لطف می کنند و صبر می کنند تا بزرگتر و عاقل تر بشی و ازدواج خوبی داشته باشی. وگرنه می تونن بدنت به اولین خواستگاری که زنگ خونه را بزنه و از دستت راحت بشن :58:
نگرانیشون را درک کن و قدر زحماتشون را بدون.
وقتی بابات مخالفه و مامانت هم مخالفه، با اجازه ی من می خواهی عقد کنی؟
خب یک کم صبر کن، سرت را بنداز پایین به کار و زندگیت برس، بهشون نشون بده که بزرگ شدی و عاقل شدی، خودشون موافقت می کنند.
-
مرسی شیدا جونم
نه عزیزم داییم ب خاطر نگرانیش نیست میخواست بیاد با دوستم رفیق شه از پس پروا
مامانمم ب خاطر گرفتن کمک نیست از روی سادگیش و اینکه اونارو از خودش میدونه
اتفاقا منم ب مامانم میگم بیا این بار سنگین رو از دوشت بردار خخخخخخ
واقعا موندم الان خالم پیشم میگه بزار من با مامانت حرف بزنم اما بعید میدونم قبول کنه
میگه خودت بهش بگو باهاش حرف بزن اما من میترسم به نظرت چطوری بحث خواستگار قبلیمو باهاش شروع کنم ؟؟
-
سلام
پیشاپیش معذرت میخوام که این قدر سنگین و تلخ حرف میزنم
به مادرتون بگید یه روز ممکنه بیاد که تو هم خدایی نکرده نباشی بعد من با اون تنهایی سخت بدون تو چه جور باید کنار بیام؟
بازم ببخشید
موفق باشید.
-
ممنون آقا حامد
اینارم بگم فایده نداره ...
دیشب اومد خونه بحث فامیلمون که خواستگارم بود افتاد بعد من چنتا حرف بهش زدم ....(به فامیلمون) بعد بحث ادامه پیدا کرد و گفتم من 2 راه دارم یا اینکه بسوزم و با این زندگی بسازم یا اینکه بزاری ازدواج کنم برم ...
گفت خب معلومه میسوزی و میسازی منم عصبی شدم و داد زدم گفتم خستم کردی داری میری تو باتلاق دست من گرفتی میبری بزار برم زندگی کنم و خوشبخت بشم تو داری خفم میکنی و از این حرفا .... بعد دیدم گفت اون پسره بهت زنگ زده همین خواستگاره رو میگفت منم گفتم تو ادمای خوبو ول کردی گیر دادی به ادمای اطرافت که بدن ...منظورم بقیه به جز این آقا بود ... دیگه هیچی نگفت خوابید ....
حالا به نظرتون چیکار کنم؟؟بگم خالمم باهاش حرف بزنه؟
-
آهااااااااااااااااااااااا ااااااااای کسی اینجا نیست ....... کمک:325:
-
راستش مائده جان من دقیقا متوجه نمیشم مشکلت با مامانت چیه ... اون نمیذاره کلا ازدواج کنی یا نمیذاره با اون آقا ازدواج کنی؟
-
ببین آنیسا جان مادر من فقط کسی رو قبول داره که غلام حلقه به گوش باشه خودشو خوار و ذلیل کنه و مامانمو بیشتر از من دوست داشته باشه و مامانم خودش طرفو انتخاب کرده باشه یعنی در اصل باب میل مامانم باشه نه من .... این آقارو هم ندیده تا حالا امکان داره ببینه بپسنده بعدشم هر کسی شخصیت داره واسه خودش این آقا هم همینطور ... من نمیدونم چطور با مامانم در میون بزارم که یه قرار ملاقات باهم داشته باشن