منم خیلی شبیه توئم ، دائم همین فکرارو دارم ، این خصوصیت بدم دارم که بعضی وقتا قرمز میشم تاپیکم زدم ولی متاسفانه نتیجه نگرفتم .
امیدوارم تاپیکت نتیجه بگیره، به منم خیلی کمک میشه
ببخشید که اینجا مطرح کردم مشکلمو وراه حلی نداشتم
نمایش نسخه قابل چاپ
منم خیلی شبیه توئم ، دائم همین فکرارو دارم ، این خصوصیت بدم دارم که بعضی وقتا قرمز میشم تاپیکم زدم ولی متاسفانه نتیجه نگرفتم .
امیدوارم تاپیکت نتیجه بگیره، به منم خیلی کمک میشه
ببخشید که اینجا مطرح کردم مشکلمو وراه حلی نداشتم
سپیده تاریک عزیزم . اتفاقا خیلی خوشحال شدم که شما هم از این تاپیک استفاده کردین و دیگه احساس تنهایی نمیکنم قبلا فک میکردم که فقط منم که این حس را دارم و احساس میکردم با بقیه فرق دارم . ولی وقتی شما و eramو niki 69 هم گفتید که همین افکار را داشتید یکم حالم بهتر شد. راهنمایی های دوستان خیلی کمک کرد . همشو به کار میگیرم . مرسی از اینکه نظر دادی. به نظرم راه حل مشکل ما دست خودمون هستش : باید اول از همه به خودمون احترام بگذاریم و کاری که فک میکنیم از نظر خودمون درسته را انجام بدیم و به فکر افکار دییگران نباشیم . البته ای کاش عمل کردن بهش به راحتیه گفتنش بود. البته من واقعاهمه تلاشم را میکنم که دیگه به افکار بقیه اهمیت ندم و انقدر کمال گرا نباشم. بازم از تو و بقیه دوستان ممنونم. راستش به نظر من اون کلیپ پست جناب امین را هم ببین خیلی خوب بود . من واقعا همیشه از این ترسیدم که به اندازه کافی خوب و زیبا و با ادب و دوست داشتنی نباشم و دیگران دوستم نداشته باشند .
- - - Updated - - -
چشم حتما . هفته دیگه که ترم جدید شروع شد . همونجوری که تو دانشگاه راحتم لباس میپوشم . کفش اسپورت با شلوار پارچه ای :311:ومانتو گشاد .
واى من مشکل قرمز شدنم هيچوقت رفع نشد ديگه :(
سيمين جان چه اشکالى داره مانتو گشاد.از اين مدل گشادها اتفاقا خيلى هم با کلاسه :)
بپوش.هرچى دلت ميخاد و راحتى بپوش.مگه بقيه خوش تيپ ترين افراد جهانن.
دوست عزیز به نظر من حالت هایت خیلی شبیه به وسواس فکری است . این مشکل با دارو درمانی به آسانی قابل حل است. به روانپزشک مراجعه کن تا معاینه بشوی .
نوپو جان حق با شماست من وسواس فکری دارم و خودم هم ازش خبر نداشتم تا اینکه دوسال پیش رفتم پیش روانشناس و فهمیدم از خیلی وقت پیش وسواس فکری داشتم شاید از دوران نوجوانی . اما خب اون روانشناس اول منو فرستاد پیش یه روانپزشک و روانپزشکم بهم قرص داد، ولی من عوارضش را سرچ کردم و دیدم عوارض داره نخوردم و بعد از اون نه به مشاور ونه به روانشناس مراجعه کردم. اما میدونم این مشکل را دارم وباید حل بشه . راستش خودم استفاده از تکنیک های آقای ارم را به رفتن به روانپزشک و دارو درمانی ترجیح میدم ، خب من میخوام درس بخونم و روی درسم فقط تمرکز کنم اما به خاطر این وسواس فکریم نمیتونم درست درس بخونم به نظر شما اگه دارو بخورم تمرکزم بیشتر میشه؟ لطفا از دوستان دیگه اگه کسی هست که وسواس فکریش را درمان کرده کامنت بگذاره و بگه چه جوری حالش بهتر شده با دارو درمانی یا با تکنیک ها ؟ چون همونجوری که گفتم به شخصه استفاده از تکنیک ها را به ارو درمانی ترجیح میدم.
راستش من فک میکنم مشکل من فقط یکی نیست . مشکل من ملغمه ای از وسواس فکری، احساس خجالت، احساس حقارت وناشایستگی و احساس تنهایی هستش.
وسواس فکری را که فک کنم از خیلی وقت پیش داشتم ولی تازه دوساله که فهمیدم . همش یه تصویر یا اتفاق یا حرف تو ذهنم تکرار میشه وبهش فک میکنم و نگران اینم که حالا بقیه چی میگن و چی فک میکنن .
احساس خجالت را نمیدونم چند وقته دارم . اما تا اواخر دوران راهنمایی هم در جمع های خانوادگی شرکت میکردم . اما الان میترسم در جمعها شرکت کنم چه جمع دانشجویی و چه جمع خانوادگی . میترسم واکنش یا رفتاری نشون بدم یا حرفی بزنم که و جهه خودم را پیش دیگران از دست بدم
احساس حقارت و ناشایستگیام را خوب میدونم نتیجه چیه، راستش من همیشه خودم را با دیگران مقایسه میکنم و داغون میشم . احساس میکنم تو زندگیم به هیچ جا نرسیدم . تا چندسال پیش میگفت که درسم خوبه ولی الان از درسم ناامید شدم . هیچی ندارم : نه دوستی نه شغلی نه هنری . مثلا با خودم میگم فلانی نقاشی میکشه ، ساز میزنه ، خوب میرقصه و دوستان زیادی داره و از زندگیش لذت میبره ولی من چی ؟ تو زندگیم هیچی ندارم . فقط درس خوندم که اونم چندماهی هست بی خیالش شدم. یا میگم فلانی زبان آلمانی بلده منم تصمیم میگیرم برم فرانسه بخونم ولی نه به خاطر خودم واسه این که احساس میکنم اگه اون بلد نباشم دیگران چرا باید منو دوست داشته باشند؟ اگه بلد نباشم ساز بزنم دیگران چرا باید منو دوست داشته باشند؟ یا میبینم خیلیا روابط اجتماعیشون قویه ولی من کلا یه آدم منزویم وتصمیم میگیرم از این حالت انزوا دربیان ولی بازم نه به خاطر اینکه خودم خسته شدم بلکه بازم به خاطر اینکه وقتی با دیکران مقایسه میشم کم نیارم. کلا احساس حقارتم در برابر یه سری افراد که از خودم بهترن شدیدتر میشه. مثلا آدمای ثروتمند و کسایی که خیلی روابط اجتماعیشون خوبه. اگه بفهمم یه نفر پولداره یا خونش تو یه منطقه خوبه دیگه نمیتونم باهاش دوست باشم و ارتباط برقرار کنم. مثلا دلم میخواد برم کلاس سنتور ولی بازم احساس حقارت میکنم چون آموزشگاهی که انتخاب کردم تو یه منطقه نسبتا مرفه هستش و میترسم بچه هایی که میان اونجا همه از این بچه های خرپول بالاشهر باشن . احساسی دقیقا تو کلاس زبام هم داشتم . درسم از همه بهتر بوده و شاگرد اول کلاس بودم و با این بچه هایی که به زور پدر مادرشون میومدن کلاس خیلی فرق داشتم ولی بازم حس حقارت داشتم. بعضی وقتا به خودم میگم اگه پولدار بودیم و یه منطق دیگه زندگی میکردم شاید من اینجوری نبودم.
در مورد تنهاییم هم بگم اوائل به خودم دروغ میگفتم که خودم اون را انتخاب کردم. به خودم میگفتم تنهایی من خود خواسته است و خودم انتخابش کردم . راستش واقعیت اینه که من در حال حاضر هیچ دوست صمیمی ندارم . یعنی اولش میتونم با یه نفر رابطه برقرار کنم ودوست بشم اما مدتی بعد از اون فرد بدم میاد وحرف زدن با اون فرد اعصابم را بهم میریزه تا جایی که یرای آرامش خودم با اون فرد قطع رابطه میکنم . من کلا تو زندگیم یه دوست صمیمی داشتم ( از اول راهنمایی تا سوم دبیرستان) ولی بعدها به خاطر یه سری رفتارهاش ازش بدم اومد و دیگه باهاش قطع رابطه کردم. کلا نمیتونم کسی را طولانی مدت دوست داشته باشم ، چون ممکنه رفتارها و حرفها یا شوخیهایی بکنه که ازش بدم بیاد. راستش این راهم بگم که من از تنهاییم بدم نمیاد چون مدتی هست به این نتیجه رسیدم که دیگه نمیتونم با کسی دوست صمیمی بشم و بهتره وقتم را تلف نکنم . مثلا تو دانشگاه با همه بچه ها هستم ولی دوست صمیمی ندارم که مثلا همیشه با هم باشیم. شده از یه نفر خوشم اومده و دلم خواسته باهاش صمیمی تر بشم ولی حرفی زده یا کاری کرده که ازش بدم اومده وبعدا از تصمیم خودم پشیمون شدم. البته این را بگم که من از بودن با دیگران واقعا لذت نمیبرم . چندبار امتحان کردم که میگم. مثلا اوایل تابستون رفتم خونه یکی از دوستای دبیرستانم و اونجا اصلا بهم خوش نگذشت و از رفتن به اونجا فوق العاده پشیمون شدم. یا ترم قبل با همکلاسیای دانشگاهم بعد از امتحان رفتیم بیرون ولی بازم بهم خوش نگذشت و پشیمون شد. نمیدونم چی بگم از طرفی به کسانی که دوستان زیادی دارند حسودیم میشه واز طرفی ازآدما بدم میاد؟! تو هیچ صفحه اجتماعبی عضو نیستم و هیچ دوستی ندارم. بعضی وقتا خوشحالم که هیچ دوستی ندارم وتنهام ولی بعضی وقتام از تنهاییم بدم میاد و. کلا با خودم درگیری دارم.
یه مشکل دیگه ای که دارم افکار مختلفی هست که میاد تو ذهنم . نمیدونم چی کار کنم ؟ نمیدونم خودم عمدا این فکرا را به ذهنم میارم یا خودشون میان ؟
به نظرتون با این همه مشکل باید چی کار کنم ؟؟؟
- - - Updated - - -
نمیدونم با و جود این مشکلم ارتباطات اجتماعیم را بیشتر بکنم یا کمتر؟؟ اگه بخوام کمتر کنم باید به صفر برسونمش!!!!!!
دوستان لطفا این تاپیک را هم بخونین . من به این نتیجه رسیدم که تو تالار تاپیکای مربوط به ازدواج و مسائل عشقی سریعتر جواب میگیرن .(صرفا یه انتقاده)
ببینیدخانم سیمین یک شخصیت که بصورت بالقوه اجتماعی ترباشه عذاب وجدان و نکته بینیش برای حضور درکنار دیگران بیشتره تایک شخصیت که منش فردگرایی داره.منظورم اینه اگه مثلا توان اجتماعی شدن شما نمره۸بگیره وشما اکنون درحالت ۵باشید.جای خالی اون سه شماره ممکنه شمارواذیت کنه و هدایتت کنه به سمت اجتماعی ترشدن.خب اون بخش که کمالگرایی وانتظاربیش ازظرفیت ازخودت هست روکناربذاریدومدیریتش کنید(که زیادهم کار راحتی نیست ومهارت میخاد)واون بخش که استعدادی دروجودت هست رو با یادگرفتن ارتباطات ومهارتهای ارتباطی بیشترکن.این کلیت قضیه بود.اگه بری پیش یه روانشناس متبحر دیگه دراین زمینه وتکنیک یادبگیری که خیلی خوبه .من یه پست دیگه برات ارسال میکنم وچندتانکته میگم
آخه بعضی اوقات فکری بذهن آدم نمیرسه.
بنظر من گفتنی هارو دوستان گفتن.
من یک راه کوچیک بذهنم رسید شایدم زیاد کارآمد نباشه براتون اما گفتم ، بگم شاید بدرتون بخوره.
وقتی این فکرا میاد به ذهنتون ، بهشون بخندین بگین، اولا مگه دیگران یا فلانی بیکاره که بشینه با خودش رفتار منو تجزیه و تحلیل بکنه! یا به کلمه کلمه رفتار من فکر کنه؟
دوما مگه من قراره تنها آدم بی نقص دنیا بشم؟
اینقدر به دنیای اطرافت فکر نکن.
اینقدر زندگی و سخت نگیر!
دقت شما خیلی زیاده! اینقدر دقت بهت صدمه میزنه !
گاهی بهتره زندگی و آسون گرفت تا لذت برد
زندگی نمیتواند به هیچ طریق دیگری جز آن طریقی كه تو تصور میكنی خودش را نشان دهد .
تو میتوانی با فكر كردن خلق كنی.
پس همیشه به بهترینها فكر كن ...
چندتانکته دیگه میگم:
۱_سعی کن از سرزنش کردن خودت دست برداری(بجاش منطق پذیری رو جایگزین کن) حتی اگه سینی چایی رو جلو مهمانهاریختی اون موقع خودت هم بابقیه بخند بدون اینکه منظورخندت بی تفاوتی ولاقیدی در زندگی باشه.خودت رودوست داشته باش و رابطه صمیمانه ای همیشه باخودت داشته باش
۲_ازقضاوت وسرزنش وتجزیه تحلیل بیش ازحد رفتار دیگران پرهیزکن سعی کن اشتباهات این چنینی اوناروتوجیه کنی چون متقابلاخودت هم فکرمیکنی بقیه دارن بیش ازحدارزیابیت میکنن
۳_ بیشترخودت ودغدغه هات روبشناسی نقاط قوت ونقاط ضعف خودت روهمونطورکه هست بشناس وبپذیر،
۴_ باخودت واحسساتت صداقت وصراحت بیشتری داشته باشی کم کم همونی که هستی روبپذیری و خودت روخیلی خاص ومتفاوت نشون نده چون تمرکزت روضعیف میکنه،اون خاص بودن هم زیاد دوام پیدانمیکنه این حالتها مال اوایل بلوغ هست بعدش بایدکناراومدوپخته ترشد
۵_اگه بهت بگم خوش بین باش کمی شعارگفتم ولی اگه فردی باشی که باموقعیتهای ترس دراجتماع روبرو میشی مث سخنرانی جلو جمع،واگه باکسی مشکل پیداکردی سریع کناره نمیگیری و باحرف ومنطق سعی درحلش داشته باشی خودبه خودخوش بین هم میشی
.۶_یه کم باخودت لج کن مثلا وقتی سرکلاس ترست گفت جواب سوالو نده عمداهم که شده این کاروبکن اگه جنسی ازمغازه خریدی وبایدپسش میدادی عمداهم که شده بروپسش بده نگران نباش که چی فکرمیکنه
۷_که شایدمهمترازهمه باشه فهرستی ازسوتی هایی :-)که توزندگیت دادی و رنجت میده بنویس روی کاغذ وسعی کن باهاش کناربیای بخصوص احساس رنجشهاروتوی ذهنت اصلاح کنی.. یه باررفتم سریه کلاس بزرگ استاد واسه امضای انتخاب واحد کلی ضایع م کردجلو جمع خب دیگه اینجا فهمیدم کارم اشتباه بوده ولی خودخوری نکردم چون وقتی خودخوری میکنیم که خودمون روخیلی بیشترازاونی که هستیم نشون بدیم وبا این سوتی هافکرمیکنیم نقاب کنار رفته ودیگران خوداصلی وذلیل مارو دیدن.
۸_شادبودن وانرژی مثبت داشتن هم باعث افزایش اعتماد بنفس وکاهش سرزنشگری میشه
۹_کارمفید داشتن یادگرفتن یک هنرحتی اگه خوشنویسی شده خودش یه عامل کمک کننده دیگه ست
۱۰_سعی کن خودت رواسیرکدهای محدودکننده وتک کلمه ای نکنی مثل "دخترمودب ""دختر باکلاس" "دختراصیل"" دخترشیک".شخصیت انسان یه مجموعه ای فراترازاین حرفهاست این کدها جلوی "خودبودن "رومیگیره.استادی که بارعلمیش بیشتره ومعیارهای زیادی دستشه کمترقید کلمه"استاد"هست وفقط حدود اخلاقیش رو رعایت میکنه ولی اونی که تازه کاره وبارعلمیش کمتره همش خودش رواسیراین کلمه میکنه نوع راه رفتنش کت شلوارپوشیدن خاص تا .. همینطورورزشکاری که واقعا ورزشکاره باد زیربغلش کمتره تا اون که تازه کاره وخودش رواسیر این واژه میکنه جاده پختگی واعتماد بنفس یه جاده طولانی وپرازنکته ست وقتی انسان به یک مرحله خودشکوفایی وپرازمهارت برسه سرزنش وملامت هم خیلی کم میشه یه کتاب هست به نام روانشاسی اجتماعی از الیوت ارونسون اگه دوست داشتی سعی کن چندباربخونیش وبه مثالهاش دقت کنی خیلی چیزامیاد دستت.
بخصوص روی ارتباطات با اطرافیان بیشترکارکن.بنابراین به جای کدها سعی کن معیارهای بیشتری ازسبک زندگیت کسب کنی مثل نکته های اخلاقی ادبی اجتماعی.(اینم مشمول مرور زمان میشه)
پس در زمان "اکنون "،خودت باش همینی که هستی ولی عقل وعرف درستی هم که توی جامعه هست روبه مرور یادبگیروبهش احترام بذار:305:
سلام دوباره خدمت سیمین عزیز
جهت اطلاع شما بگم من دخترم (گفته بودید آقای ارم :) ).
به نظرمن در درجه اول قدرت اراده و حرکت خودت مهمه . من خودم بدون مصرف هیچ دارویی(حتی قرص سرماخوردگی :18:) به کمک یک مشاور خوب تونستم مشکلم خیلیییی شبیه توبود پس تو هم می تونی.مراجعه به روانپزشک هم با ارجاع مشاور باشه خیلی بهتره.
علت اصلی مشکل من یک سری اتفاقات بود که در درجه اول باعث کم شدن اعتماد به نفس من شده بود. عواملی که درتشدید مساله دخیل بودند:
1-کم شدن اعتماد به نفس
2-عدم مهارت جرئت ورزی
3- توانایی کم در برقراری ارتباط موثر با دیگران
4-دوست داشتن خود به میزان کم!
5-سرزنش خود به جای تشویق و آسان گیری در مواقع بحرانی.
6-کمالگرایی
7-عدم شناخت جایگاه خودم و خداوند
امیدوارم به خوبی این رفتارها و یا مشابهاشو در خودت شناسایی و هرچههههه سریعتر اقدام کنی....امیدوارم موفق بشی.. که مطمئنم با توکل برخدا میشی.
هرچند درگام های اول شاید پیشرفتت محسوس نباشه اما با یادگیری این مهارت ها از نو احساس متولد شدن می کنی.احساس شادی و درواقع حس مقدس آزادی رو تجربه می کنی.
موفق باشی گلم...