-
رولا جان خواهش میکنم عجول نباشید . شما قراره تا اخر عمرتون صبور و اروم و مهربون باشید ولی هنوز یه هفته هم نشده خسته شدید . اگه میخواهید زندگیتون خوب بشه باید خودتون خوب و مهربون باشید . اون نمیتونه همسر خوب و مهربونش رو تنها بگذاره . فقط داره امتحانتون میکنه . هر وقت اینو گفت شما بگید حتی یه احظه هم بدون تو نمیتونم زندگی کنم . هر جا بری منم باهات میام .
عزیزم اینو همیشه در نظر داشته باش خانواده خط قرمز هر کسیه . با اینکه قانون اول ازدواج استقلال و مستقل شدن از خانواده مادریست ولی اینطور نیست که شما اجازه داشته باشی به خانواده اون توهین کنی هر چقدر هم که بد باشند .
دوم اینکه من تعجب کردم شما گفتید تک دخترید و به خاطر اون چند سال دور از خانواده زندگی کردید ؟به خاطر این منت سر همسرتون میگذارید ؟ شاید مستقیم بهش نگید ولی این فکر شما نا خود اگاه باعث بالا رفتن توقعات بی جا در شما میشه و عرصه رو بر ایشون تنگ میکنه .
-
اصلا اینطور نیست که میگید.من هیچ وقت نگفتم تک دخترم و باهات اومدم.و......هچ وقت منت نذاشتم.هیچ وقت
نمیدونم چی تو حرفام بود که این برداشتو داشتید که به خانوادش توهین کردم من احترام خیلی زیادی واسه مادرش قائلم .خیلی خیلی.دوسش دارم..من پدرشو گفتم و اینو که پدرش کم لطفی زیادی کرده خودش ازهمه بهتر میدونه.
الان بحث ما اینه که علی فقط میگه من میخوام برم.منم میشناسمش کاری که بگه و بخواد رو حتما انجام میده.بهش گفتم بریم واسه چندسال ولی میگه نه من برم دیگه برنمیگردم.منم نمیخوام برم.مساله خانوادم نیست.خودم نمیخوام .به اندازه کافی تو زندگیم اجبار بود.الان دیگه نمیخوام باشه.نمیدونم چرا چیزی که هنوز اتفاق نیوفتاده رو هی تکرار میکنه.اصلا ازکجا معلوم بتونه بره.ولی چرا همش تکرار میکنه و ارامش زندگیمونو خراب میکنه.بهش گفتم اگه واقعا نمیخوای و دوست نداری دیگه باهم باشیم.رک وراست بگو .اینکه فقط من بخوام تلاش کنم نمیشه.هردو باید بخوایم.بازم میگه من تصمیمم رفتنه.بخدا دیگه درمونده شدم.
گفتم علی من دوست دارم .زندگیمونو دوست دارم.اینجوری نکن .این زندگی باسختی به اینجا رسید.سر هیچی از بین نبریمش.خیلی راحت میگه اگه منو دوست داری بزار برم
واقعا من باید چیکار کنم با این ادم.چی بگم درمقابل این حرفش ؟؟؟
-
درود بانو
الان من میترسم یکچیزی بگم با کفگیر بزنی فرق سرم :311::58:
آخه من موندم شمایی که اینقدر خانومی اینقدر فهمیده ای شوهرتو درک میکنی و دوسشم داری چرا بلد نیستی با زبون خودت باهاش حرف بزنی؟!!!
این برای بار هزارو شونصدم بانوان محترم خواهشمندم با شوهرتان بحث نکنید نزارید طولانی بشه سریع جمش کنید از احساسات زنانه خودتان استفاده کنید.
لطفا وقت بزار و پست زیبای بانو سوده82 را با دقت بخوان کامل بخوان شده چنیدن بار بخوان هروقت توانستی از احساسات قوی زنانه خودت همانند بانو سوده82 استفاده کنی شوهرت خارج نمیهر که هیچ جچونشم بخاطرت حاضره فدا کنه.
کمکم کنید تا بتونم خودم و زندگیمو بازسازی کنم و همسر دلزدمو برگردونم...
نقطه ضعف ما مردها احساساتمان است.خواهشا دیگه بحث نکن.حتی وقتی حق با شماست دیدی داره بحث را کش میاره تمامش کن لطفا:72:بجاش احساساتش را تحریک کن ببین چقدر زود و خوب جواب میگیری
- - - Updated - - -
بغلش کن نوازشش کن در آغوشش بگیر از دخترت استفاده کن بهش اعتماد بنفس بده نازشو بخر یکم لوسش کن باهاش مهربونتر باش و مهمترین نکته ازش توقع نداشته باش اصلا این فکر که من بهش محبت میکنم پس اون باید جبران کنه را بریز دور:81:
مردها وقتی لجبازی میکنن و میوفتن توی دنده لج اصلا و ابدا نمیشه با بحث و گفتمان منطقی به راه درست برشون گردون اینو از سرت بیرون کن خوب آفرین.شوهرت سنگ که نیست وقتی با احساست بری جلو جواب میگیری.هروقت گفت میخوامب رم خوارج برو بهش نزدیک شو دستشو بگیر محکم بهش بگو دوست دارم بهت علاقه دارم افتخار میکنم که شوهرم هستش و تو همه عشقمی از این حرفا بزن.ببین چقدر زندگی شیرینتر میشه.اگرم چیزی نگفت یا بازم حرفشو زد مهم نیست شما ناامید نمیشی بازم بهش محبت کن بزار باورت کنه دوسش داری همسرشی و به وجودش افتخار میکنی.بزار اینو خوب بفهمه که جای خالیشو توی خونه وقتی نیست حس میکنی.بزار بدونه ترس داری از اینکه از دستش بدی:72:
ما مردها نیاز داریم از همسرمان عشق دوست داشتن اعتماد بنفس احترام تایید شدن از طرف همسر را دریافت کنیم.اگه بدونی چه لذتی داره برای شوهرت اگه نوشته بالا را برای شوهرت اجرا کنی.پست بانو سوده را حتما بخوان خیلی زیباست
-
میدونید اصل مشکل خانوادشه.تورو خدا نگید چرا اونا رومیگی
خانوادش بهش اهمیتی نمیدن.درصورتی که پسریه که هرکی داشت رو چشاشون میزاشتن.چون دادوهوار نمیکنه.احترام نگه میداره ومثل بقیه خواهرا وبرادرش حقشو نمیگیره .اینجوری میکنن باهاش.علی بی ازاره و متین تو کارشم خدایی موفقه تو کل فامیلشون رو اسمش قسم میخورن.بجز خانوادش مخصوصا پدر بی منطقش
البته نمیگم من اشتباهی نداشتما .نه. ولی اکثر بحثامون سر خانواده بوده. من توقع همچین برخوردایی رو نداشتم نمیتونستم هضم کنم رفتاراشونو.الانم فهمیدم اشتباه بود .بهشم گفتم
این مساله که کسی بهم زنگ نمیزنه اهمیت نمیده باعث شده باخودش بگه من هیچ وابستگی ندارم .چرا بمونم.میرم ازینجا .شاید دیده بشم.
اینو خودم مفهمم.ولی چرا این وسط زندگی من باید لطمه ببینه .با هرزبونی شده باهاش حرف زدم بخدا .گریه کردم.خواهش کردم......
باشه خاله غزی عزیز.همه این کارایی که گفتی رو میکنم.اون پستایی که گفتی روهم خوندم.به امید خدا این کارا رو میکنم.
ولی اگه بازم گفت میخوام برم.توام بیا چی بگم ؟ بگم باشه میام؟
اگه بگم باشه.میترسم اون تو ذهن خودش این برداشتو بکنه که واقعا دلم میخواد برم. و همه تلاششو بکنه واسه این که همه شرایطو درست کنه واسه رفتن.اونوقت من میمونمو حرف و قولی که دادم.
-
یه مطلب را سربسته بهت بگم خودت تا تهش بخون.
مردی که توسط خانوادش بهش بی احترامی بشه یا جایگاهش دیده نشه و تبعیض قائل بشن و از اون بدتر خانواده همسرش خوب باشن برعکس خانواده خودش که تشدید میکنه این حس را جلوی همسرش خورد میشه.به تمام معنا خورد میشه
حس مزخرفیه خیلی مزخرف.همه تلاشتو انجام بده این حس بهش دست نده.اصلا و ابدا حرف خانوادشو نیار وسط هر وقت دیدی ناراحته از اونا یا دلخوره سرگرمش کن باهاش حرف بزن برید بیرون هرکاری میتوانی انجام بده تا از قالبش بیاد بیرون.
میخواد بره تا متوجه بشن دیگران چقدر باارزشه و مهمه چقدر نبودش حس میشه.سعی کن جای خالی خانوادشو توی زندگیش پر کنی.بجای همشون دوسش داشته باش و بجای همشون ازش تعریف کن و قدردانش باش بزار بفهمه چقدر باارزشه و کارهایی که میکنه چقدر برای همسرش مهمه و بهش افتخار میکنه.بهش کادو بده براش هدیه بخر کاری کرد حتی کوچیک ازش تعریف کن بشین کنارش به حرفاش گوش بده نوازشش کن مردها خیلی دوست دارن همسرشان به حرفاشون گوش بده کنارشون بشینه خیلی حس خوبیه.
رفتنش از روی لجبازیه و اینکه بخودش ثابت کنه چقدر مهمه و قدرت داره خوب این حسو شما بهش بده:72:
-
سلام
من بازم برگشتم با یه دل پر .بخدا دیگه نمیدونم باید چیکار کنم..
دیشب بازم بجثمون شد.میگه تقصیر خودته که من اینچوری شدم.اخه مگه چیکار کردم که تا این حد باشه.
تمام حرفامو که تو دعوا میزدم مثل طوطی ضبط کرده از 4سال قبل داره تحویلم میده.من حتی یادم نمیاد چی بوده.مگه همه دعوا نمیکنن.مگه تو دعوا حرف ردو بدل نمیشه خوب اونم میگفت ولی من هیچی یادم نیست اگرم باشه نمیگم.بابا مگه زن وشوهر دعوا نمیکنن.بخدا انقدرم که میگه نبود..ولی خیلی بیمعرفتر از اینه که میشناختمش.اصلا کاری به من نداره فقط کارای خودشو میکنه.
دلم خیلی گرفته.من هیچ کم کاری نکردم.یعنی هیچی به هیچی؟ .دیشب سرم گیج رفت خوردم زمین .اصلا از جاش تکون نخورد که ببینه چی شدم.همینجوری که نشسته بود.همونجور نشست.بعد ... دقیقه خودم به زور بلند شدم.نمیدونم شاید فکر میکرد الکیه.ولی حداقلش اینو فهمیدم اصلا مهم نیستم دیگه.گفت الان اصلا ناراحت نمیشم که هرجور بشی
خیلی نامرده
علی خیلی بی معرفت شده.میگه بزار من برم.اگه دوستم داری بزار برم.انگار الان همه چی امادس فقط منتط اجازه منه
میگه توام بیا بریم تو داری خراب میکنی.میگم اخه من چیزی نگفتم تو هی میگی من میرم.انگیزه ندارم.(میدونم واسه چی میگه بیا.اخه متاهل بودن یه امتیازه.)
گفتم علی باشه برو.هرجا دوست داری برو.من میمونم.من همینجا زندگیمو میکنم.انقدر نامرده میگه پس همین الان بنویس که بعدا یادت نره.فکر میکنه میخوام اذیتش کنم
من داره زندگیم میره .کسیو چیزایی که دوست دارم از بین میره. اونوقت اون میگه بنویس که کاری به کارم نداری
هیچ وقت فکرشم نمیکردم اینجوری بشه.هیچ وقت از ذهنمم رد نمیشد.فکر شم داغونم میکنه.همه ما به زندگی ما غبطه میخوردن.هرچند هیچی نداشتیم.ولی همدیگرو دوست داشتیم و زندگیمونو پیش بردیم
توی این 5ماه که برگشتیم تهران همه چیز ازین رو به اون رو شد.همه چیز از بین رفت.چرا اخه؟؟؟؟
مگه اینجا چی داشت که همه خوبیام .همه کارام .همه زحمتام به چشش نمیاد.فقط داره بدیمو مییگه .بدیمو میبینه.
مثل روانیا شدم..واقعا دوستم نداره میدونم اینو.میدونم فقط داره زندگی میکنه .فقط داره میاد ومیره.همین
دیگه مغرم جواب نمیده.ذهنم خستس.از بس فکر کردم .واقعا چی میخواد بشه.یعنی به همین راحتی .به همین مفتی همه چیز بره .......
-
سلام
هیچ کس حرفی نداره واسه من؟؟؟؟
تو این چند وقته بازم بحثای مسخره .تا جایی که خانواده هامونم متوجه شدن.بخدا من نمبخوام بحث کنم خودش یه کاری میکنه یه حرفی میزنه و شروع........من خل نیستم که بخوام یه سره تو خونه تشنج باشه.بخدا دیگه نمیدونم چیکار کنم.ازهر دری وارد میشم به بن بست میخورم
هفته پیش بهش گفتم بیا بریم شمال .اول که باهزار منت قبول کرد.بعد که داشتم میگفتم چه ساعتی راه بیوفتیم.گفت هیچ میلی به شمال ندارم.گفتم پس جرا مرخصی گرفتی.یعنی دوست نداری بریم.گفت دوست دارم ولی تنها.تنهایی بیشتر خوش میگذره بهم.منم گفتم پس ولش کن نریم .من میخواستم حال وهوامون عوض بشه .
یه بحث داشتیم سراین موضوع بعدم که نرفتیم.به من گفت تقصیر تو که نرفتیم.گفتم من ؟؟؟؟ تو گفتی میلی ندارم.تنها راحترم.حالا من شدم مقصر
بگذریم.تقریبا سه روز بود که خوب بودیم.یعنی حرفی به عنوان بحث ردوبدل نشد. تا دیشب .خوب بودیم.داشت از سفرش به فرانسه که قراره 3 ماه دیگه بره میگفت.منم مثلا میخواستم بیبینم چقدر مهمم.گفتم نمیتونی جور کنی منم بیام.(البته میدونستم نمیشه) گفت نه .هزینش خیلیه.
گفتم علی واقعا تنها داری میری دوست نداری من بودم.خیلی رک گفت نه .گفت تنها راحترم.تنهایی رو بیشتر ترجیح میدم.منم داغ کردم گفتم یعنی چی تنهایی رو ترجیح میدی .گفت یعنی وقتی تنها باشم بیشتر خوشم.بیشتر به کارم میرسم.گفتم پس من کجای این زندگیم.گفت تو زنمی.زن زندگیم
همین
بحثمون شدبازززززززم.و اون باززززززم فقط نگاه نگاه نگاه.حتی معذرت خواهی هم نکرد که من ول کنم.که من اروم بشم
این کاراش چه معنی میده ؟؟؟؟ یعنی واقعا واقعا من هیچ جایگاهی ندارم براش .یعنی اون همه دوست داشتن به این مفتی تموم ؟؟
یکی بیاد یه چیزی بگه .من مغزم دیگه کار نمیکنه.
-
چرا اینقدر دوست داری از شوهرت حساب پس بکشی؟؟
چرا وقتی میدونی که نمیتونی باهاش بری سفر باز بحث راه میندازی؟؟؟ میخوای حرف بخوری؟؟؟!!!
ببین من کاری به اشتباه شما و همسرت ندارم فقط میدونم مرد جماعت تا یه حد ظرفیت دارن که اگر پر بشه دیگه هیچی واسشون مهم نیست
و دیگه هم نمیشه کاریش کرد...
-
عزیزم چراموقعی که مسئله ای دارید نمیای اینجابابقیه دوستان مطرح کنی ونظرشونوبپرسی شما12 شهریورتاپیک زدی هفته پیش سرمسافرت شمال بحثتون شده تازه
الان که کارازکارگذشته وکاربه جاهای باریک کشیده اومدی جریان رو تعریف میکنی
من اگه جای شمابودم هفته پیش به شوهرم میگفتم خودت 3 روزتنهابرو سفرمن راضیم توحالت خوب بشه بهت خوش بگذره حتی اگه خودم تنهاتوخونه باشم بااینکه
منم خیلی به مسافرت احتیاج دارم اما چون تو تنهایی بیشتردوست داری منم حرفی ندارم بجای بحث کردن یه کم زرنگ باش ازراه مظلومیت ومهربونی واردشو
چه بسامیرفت شمال ومیومدتازه راضی میشدفرانسه باهم بریدشمال تنهابره چیزی نیست درعوض تویه کشوردیگه خودت کنارش بودی کارهای قبلت روتکرارنکن
بنظرمن خیلی چسبیدی به شوهرت واون الان انگاراحتیاج به خلوت وتنهایی داره میخوادازت فاصله بگیره خودت توپست های قبلی گفتی اختیارزندگی رو به دست
گرفتی که زندگیتون به اینجارسیده حالاخودتو یه مدت بکش کناربذارشوهرتم احساس مردونگی احساس مفیدبودن بکنه فکرنکنه نباشه هم توازپس خودت برمیای
-
رولا جان سلام.
به نظر من شما خیلی عصبی هستی. زود جوش میاری و مثل اسفند روی آتیش بالا و پایین میپری. خیلی زیاد میخوای هرطور شده یه توجهی از همسرت بگیری. چرا آخه؟ مثل آدمهایی که کمبود محبت دارن!
شما یه خانم بالغ هستید. علاقه مندیهای خودتون رو دارید. شاغل هستید(نمی دونم درست فهمیدم یانه). غیراز کار بیرون از خونه، مسئولیتهای داخل خونه هم به عهد شما هست. من انتظار رفتاری پخته تر و بالغانه تر از همچین خانمی دارم. مثل یه زن خونه دار که از صبح تا شب فقط میشینه فکر میکنه که شوهرم چیکار کرد و چیکار باید بکنه همش رو شوهرت زومی.
خیلی خودتو به درودیوار میکوبی که حرفت رو به کرسی بنشونی. که ثابت کنی تو خوبی و خوبی هات دیده بشن. اصلاً حاضر نیستی هیچکدوم از حرفهایی که بچه ها بهت میزنن رو قبول کنی.
آقایون هی میان میگن از لوندیات استفاده کن باز میگی عصبانی شدم و جیغ و داد کردم و علی فقط نگاهم کرد. شانس آوردی فقط نگاهت میکنه. هر کسی این کار رو نمیکنه. میدونی اگه اون هم دم به دمت میداد چی میشد؟
امیدوارم از حرفم ناراحت نشی ولی فکر میکنم کلاً آدم خوش اخلاقی نباشی. تا وقتی خوبی که حرفی که میخوای بشنوی رو بهت بگن. اینجا هم میای که فقط بقیه تاییدت کنن و بگن حق باتوئه. تو خیلی واسه این زندگی زحمت کشیدی ولی علی حق نشناسه با اون باباش!
هر وقت تصمیم بگیری که خودت رو عوض کنی، علی آقا هم عوض میشن. کل دنیا و زندگیت عوض میشه.
ببخش منو اگه لحن حرفام اینقدر تنده. همه ی پُستاتو خوندم. تو همشون عصبی هستی، انگار چشمات بسته اس و نمی تونی خوبیای همسرت رو هم ببینی فقط میخوای خودت دیده بشی. هیچ حقی به همسرت نمیدی.
میتونی لطفاً لیستی از رفتارهای منفیت برای ما بنویسی؟
(مدیران محترم سایت، اگه حرفی زدم که نباید میزدم لطفاً پستم رو پاک کنید)