-
شیدا جان منم میخوام خودمو نجات بدم ولی چطوری.راهشو بگو به منم
شکنجه روحی رو خیلی خوب امدی.چون روحم داره ازازمیبینه.از بچه های کوچیک که بی نهایت بدم امده وقتی میبینمشون باپدرمادرشون هزارتاحرف تو دلم به پدرمادرش میگم از خوشیشون میسوزم میمیزم.حس میکنم همه میخوان اذیتم کنن یادش بیفتم.ازخانوادم بدم امده خاضرنیستم قدمی باهاشون حایی برم.الان مسافرت خونه یکی ازاقوامم ولی نمیدونم چرا اینقدر ازهمه متنفرشدم.
خیال تو منم به این نتیجه رسیدم که این اقاپسرنیاز به مشاوره داره و قبلاهم بهش گفته بودم و قبول کرده بود بزه ولی این جریانات تزاشت
وقتی فکرمیکنم ان خوبی ها شیطنتا شلوغی ها.وقتی فکرمیکنم تواین یکسال هیچ وقت اذیتم نکرد همیشه شادیهاشومیاور واسم.آقتی فکرمیکنم چندشب قبل جدایی تمام مشکلات یکشالشو گفت.وقتی یادخنده هاش اراش میفتم.هرچند این اقا به قول شمانیازبه مشاورداره اما پسرخوبی بود.مدرک تحصیلی خوب داشت.اجتماعی بود.اهل رفیق بازی و انحرافات نبود.
کاش حداقل اذیتم مبکرد خیانت میکرد کینه ازش به دل میگرفتم
از ی طرف میگم ببین مقصرخودتی توکه اخلاقسو میدونستی چراقسمتوشکوندی.ان وقتی قسم جون تورو قرانوخورد یعنی تمام نامزدشده ولی میبینم تو برنامه چت ان میشه هرچند دیربه دیربازم امید میگیرم
- - - Updated - - -
جناب خیال تو.میشه بگید منظورتون از نداشتن قدرت تشخیص و تصمیم گیری چیه
ایشون چندبار پیشنهادادن که بیان خودشون زندگیشونو ازنوبسازن حتی تاروزاخر ولی من قبول نکردم چون خیلی دیدم و شنیدم که جلورفتن بدون خانواده عاقبتش چیه.واسه همین قبول نکردم
مثلا اگرقدرت تشخیص و تصمیم گیری داشت چیکارمیتونست بکنه
-
خسته شدم.از اینکه ی بار دلیل بیارم نامزد کرده ی بار دلیل بیارم داره باخانوادش میجنگه
کااش حداقل میدونستم تو چه وضعیتیه.این بی خبری و انتظار منو میکشه.اینکه نمیدونم چی به چیه
میخوام بزنگک میترسم بدتربشه
ولی چه کنم.باید حداقل بدونم چی شده
بهش زنگ بزنم
چی بگم
اگربفهخم واقعانامزدکرده حداقل انتظار و امیدم ازبین میره
چیکار کنم
- - - Updated - - -
خسته شدم.از اینکه ی بار دلیل بیارم نامزد کرده ی بار دلیل بیارم داره باخانوادش میجنگه
کااش حداقل میدونستم تو چه وضعیتیه.این بی خبری و انتظار منو میکشه.اینکه نمیدونم چی به چیه
میخوام بزنگک میترسم بدتربشه
ولی چه کنم.باید حداقل بدونم چی شده
بهش زنگ بزنم
چی بگم
اگربفهخم واقعانامزدکرده حداقل انتظار و امیدم ازبین میره
چیکار کنم
-
دو هفته شد که نبودشو تحمل کردم
دوهفته شد که به زور جلوی خودمو گرفتم بهش زنگ نزنم
تنهای تنها
حتی اینجاهم پارتی بازی شده باید حتما بری تاپیکشون تا بیان تاپیکت.رسم دنیاهمینه
نمیدونم چقدهد
-
درود بانو
والا تا اینجا که من متوجه شدم شما خیلی بیشتر از این آقا نیاز داری که بری مشاور و بهت کمک بشه:72:چون فوق العاده احساساتی هستی و بدور از منطق داری تصمیم گیری میکنی.
ایشون مشکل دارن و یه سوال مشخص آیا شما دکتر هستید که میخواهید به ایشون کمک بکنید؟فکر میکنی توانایی اینو داری به چنین فردی کمک کنی تخصص و تجربشو داری؟
تو داری خودتو نابود میکنی کسی توی تالار همدردی برای نابود کردن خودت بهت کمک نمیکنه.لطفا به این موضوع با دید منطقی نگاه کنید و تصمیم بگیرید.
نوشتی از خانوادت بدت میاد ولی اینو بدون این خانوادست که همیشه پشت آدمه.این خانوادست که همیشه حامیته و در همه حالی پشتت وایساده و ازت حمایت میکنه.فرق شما با من بعنوان یه مرد اینه شما احساسی داری تصمیم میگیری و پدرت داره از روی عقل و منطق با کمک تجربیات شخصی زندگیش تصمیم گیری میکنه.من یک پدرم و حسی که پدرت داره و علت جواب منفی که داده را کاملا درک میکنم.
این آقا اصلا ثبات نداره کسی که مشروبات الکلی میخوره تجربه به من یکی ثابت کرده اصلا به حرفاش توجه نکنم و بهش اعتمادی نداشته باشم:81: ایشونی که همش دم از خودکشی میزنه اینکارو میکنم خودمو میکشم یا کاری میکنم منو بکشن بنظرت توانایی داره یه زندگی را بچرخانه و روش بشه حساب کرد بعنوان یک مرد؟
پ.ن:واقعا من نمیدونم شما دخترها چرا اینجوری هستید پدری که اینهمه برایتان زحمت کشده شبها بیدار مونده همه عشقش و زندگیش بچشه هرکاری میکنه برای خوشبختی بچه هاش اونوقت با اومدن یه پسر که تازه شناختینش یا یک دختر به همین راحتی پدر و مادر و خانوادتو میزاری کنار و خطشون میزنید!!
حرف من کلی بود بانو:72:
-
ممنووون خااااله حرفای شما درست ولی ی جاش اشتباه من که گفتم از خانوادم متنفرم به این دلیل نیست که جواب ردداده چون کار به اینجانکشیده.من خودم نمیدونم جرابی دلیل دارم ازهمه متنفرمیشم دیگه چشم دیدن کسی روندارم حاضرنیستم قدمی با کسی برم بیرون.از بچه های کوچیک بدم میاد جون یادبچه ایندشون میفتم.از تازه عروس دامادا.از همه کینه به دل گرفتم.
ایشون که از اولش مشروب نمیخورد روزی که خانوادش میخواستن مجبورش کنن به اژدواج خورد.
این بی خبری منو اذیت میکنه خاله.حداقل اگه بدونم همه چی تمام شده ی چیزی وقتی ازش هیچ خبری ندارم الکی امیدوارم.میترسمم زنگ بزنمو نکنه ایشون بدترکنن
به نظر شما کار درستیه حداقل باخبربشم چی شد
که امیدوارنشم.اژ ی طرفم میگم شاید داره باخانوادش میجنگه و میخواد تنهاباشه ومتنفره کسی خلاف میلش عمل کنه
دوست دارم حرفای شما رو بهش بگم تا به خودش بیاد.
اگر هنوز فکرانتقام توسرش باشع مقصرش منم هرچی بشه مقصرش منم چون اگرنبودم ایشون حداقا دلش پیش من نبود و رفته بود مزدوج شده بود
-
ببخشی که اینطوریمیگم ولی واقعا تحت فشاری ..اصلا اعصاب نداری و از همه طلبکاری...بخدا زندگی ارزش نداره خودتو تو این سن و سال داغون کنی...چیه عاشقشی؟ نمیتونی ولش کنی خوب برو بهش زنگ بزن و اینقدر زار بزن تا باهات بمونه...اونموقع راحت میشی؟ اعصابت میاد سر جاش؟ اگر فکر میکنی اینطوری برات بهتره پس خودتو اذیت نکن و برو سمتش...هرچی دوستان میان بهت میگن خودتو بدبخت نکن چون کسیکه از بیرون به مشکل ما نگاه میکنه بهتر و به دور ازاحساس نظر میده اما مثل ینکه گوش شمابدهکار نیست...بازم ببخشید ولی واقعا غصه میخورم که چرا بعضی هامون دلمون میخواد دودستی خودمون رو بدبخت کنیم
-
رزا جان ممنون از نظرت.اما چطوزی فراموشش کنم وقتی راهشو نمیدونم.شما فقط میگید فراموشش کنانگار که تو سینم سنگ دارم نه قلب.خب راه حل بدید راهکارنشونم بدید.منم دلم واس خودم تنگ شده.میخوام ازاین چاه عذاب بیام بیرون.
من تا چندوقت پیش دختری بودم شاد و سرزنده اهل تفریح و کل انداختن عاشق شلوغی و گردش.اهل شوخی.اینقدر پر انرژی بودم که مثلا وقتی نمیرفتم سایت عاشقانه ای که عضو بودم همشون میگفتن اینجابدون توصفانداره به پرانرژی بودن معروف بودم.خداشاهده کسی نبوده که بهم نگه بیشتر از سنم میفهمم اگر دنیای مجازی بود اگزخودم نمیگفتم سنمو عمرا متوجه میشدن و فکرمیکزدن بیست پنج سالو دارم.وقتی کسی مشکلی داشت وازم راه میخواست راهایی بهش میدادم حرفایی بهش مبزدم و طوری متوجه اشتباهش میکردم که میگفت واقعا بیشترازسنت میفهمی مدیریتت خیلی خوبه بااین افکارت میتونی به خیلی جاهابرسی.خلاصه بگم به فهمیده بودن و پخته بودن و مهروبونی معروف بودم.حتی دوستایی که خیلی ادعای فهمیدن میکردن وقتی میمدن پیش من و باهاش حرف میزدم اعترافممیکردن حرفام خیلی بهشون کمک کرده.اصلا خودم بودم که عشقمو با خرفام و افکارن از ان قصرعذابش بیرون کشیدم.هیچ وقت کم نمیلوردم همیشه تلاش میکردم هیچ مشکلی نمیتونست ازپادرم بیاره امااینقدر بلاسرم امدکه وقتی واس کسی میگم اشکش درمیاد ولی من واسادموجنکیدم .صبوربودم شدید اینقدر که هگاطرافیانم همیشه دلشون میواست ذز ای از صبوری منو داشته باشن.واس خودم شخصیتی داشتم .تا روزی که عشقمو از دست دادم.ان موقع واقعا کمرمزیربار این دردخم شد کم اوردم نتونستم سرپاوایسم شکستم طوری که تبدیل شدم به ی ادم کوشه گیر منی که واس خوردن غذای موردعلاقم خاضربودم کوه جابجاکنم حالا که خانواده میرن بیرون ومیکن میخوایم فلان غذازوبخوریم حاضرنیستم قدمی باهاشون بردارم.حتی خستمه بهشون بگم امشب هیچی نخوردم منی که هرسال عشقم خریدن لباس بود الان بااینکه خیلی چیزنیازدارم ولی حوصله ندامر حاضرنیستم بخرم فقط دوست دارم ی جابشینم و فک کنم چطور شکستم.گاهی یادم میره نفس میکشم.طاقت ندارم تحمل ندارم کسی پیشم گلایه کنه ازمشکلاتش سریع بهش پرخاشگری میکنم کم تحمل شدم به شدت حوش میارم وقتی کسی خیلی مثلابهم گیربده چراغذانخپردی ازهمه بدم میاد خستم ازهمه ازخودم ازدنیام اژایندم.دنیام سیاه شده دیگه هیچی بهم خوشی نمیده
لطفادرکم کنید فقط نگیدفراموشش کن راه حل بدید بهم.راه چاره بکید
-
راه حلش اینه که یک مدت دارو مصرف کنی چون شما الان وسواس فکری داری و حتما باید تحت معالجه باشی تا جلوی این افکار گرفته بشه...ببین عزیزم شما راه حل میخوای درسته؟ من حتی اگر بهترین راه حل دنیا رو هم بهت بدم هیچ فایده ای نداره چون شما خیلی مقاومت میکنی و به هر حال یه دلیلی میاری واسه اینکه فراموشش نکنی واسه همین کاری از دست کسی بر نمیاد تا خودت از ته قلبت نخوای...
-
با رزا موافقم.
باید به روانشناس مراجعه کنید. البته مصرف دارو را نمی دونم. اگر لازم باشه حتما ارجاعتون می دن به روانپزشک.
-
رزاجان باورکن واسه خودم درداورتره که وضع دردناکمو ببینم.واسم زجراور واس منی که همیشه هرچی خواستم بدست اوردم شده بود زمانو زمینو یکی میکردم ولی به خواستم میرسیدم واسه هدفام ازوحودم مایه میذاشتم ونتیجشم میدیدم.تو شوکم نمیتونم هضم کنم شکستمو خورد شدنمو.اینقدر خسته و ناتوان شدم که حاضرم زوری غذابخورم مبادا کسی بپرسه چراغذانمبخوری و محبورشم جواب بدم.خستمه حتی فکم تکون بخوره.امروز هه رفتن بازار ولی من نرفتم.متنفرم ازبیرون رفتن ازاینکه ادما روببینم.وحشت دارم از همجنسام بیشتر تنفردارم.خصوصاتازه عروس داماد حوونا بچه های کوچیک نینی ها.از مردم فراریم نمیخوام ببینمشون.منی که عاشق شلوغی بودمواگرواس گردش میرفتیم ی پارک خلوت قیامت بع پامیکلدم که بریم جای شلوغ.منی که واس به هم خوردن خوابم قیامت به پامیکردم وحاضربودم توخواب بلندشم و دراتاقوببندم و برم خواب ناز الان حتی حاضرنیستم بکم دروببندید جه برسه بخوام خودموببندم واسم مهم نیست خواب دیگه بیدارمیشم.از صحبت کردن خستم دوست ندارم بااطرافیانم حرف بزنم.ناتوانم حتی جون ندارم فکمو تکون بدم و حرف بزنم.دنیام شده ی صلوات شماردستم و خوردن قوطی قوطی نوشابه انرژی زا و خیره شدن به ی جا.خودمو نمیشناسم دیگه.فقظ به شکستم فکرمیکنم
اینا رو میگم تا بدونید چی به سرم امده و میخوام نجات پیداکنم.بدونید کی بودم و کی شدم
رزاجان وقتی یادم میادکه چطوراطرافیان حسرت عشق مارومیخوردن وهمیشه بهم میگقتن قدرعشقموبدونم مثل ان کمه.وقتی همیشه اعتمادش نسبت بهم زبانزدبود.حتی وقتی دلخوربود جای دیگه نشون نمیدادوباخوبی و حتی مهربونی بیشترجلودیگران برخوردمیکردباهام.کسی نبودکه انوورفتارشوببینه و نگه قدرشوبدون.درسته ضعف داشت.اماانقدری نبودکه اذیت شم.هرچی میگفتم اگربه صلاح بود انجام میداد.اماخانوادش نابودمون کردن
میشه بگید جطور فراموشش کنم گلکم.میشه بگید چطور دزبیام ازاین منجلاب.رزاجان من دلیل نمیارم فقط میگم اینکه نمیدونم هنوزمحرده یامتاهل خوبه یابد منوبیشتر امیدوارمیکنه
اگربفهمم متاهله قطعابهترمیتونم کناربیام.
وقتی نتم قطع مبشه و ازش دورمیشم مثلانمیبینم انلاین حالم بهتره
- - - Updated - - -
روانپزشک انم من کی فکرشو میکرد
نمیخوام برم پیش روانشناس نمیخوام بیشترازاین اب شدنمو ببینم
میخوام خودم زندکیمو جمع کنم.دوباره سرپاوایسم.چیزی که مشخصه هبچ وقت ادم اولی نمیشم ولی بهترازالان میتونم بشم.
دوستای گلم کمکم کنید خودم بتونم سرپابشم.نمیخوام پام بازبشه به روانشناس.
کمکم میکنید قدم به قدم اجی ها داداشی ها