سلام عزیزم. من همه تایپیک هات و مرور کردم. تا حد زیادی احساساتی که داریم شبیه به همه و از این نظر خودم و خیلی بهت نزدیک می بینم.ببین منم مثل تو درگیر یه ارتباطی شدم که البته خیلی ناخواسته بود.
من هم اعتماد به نفس پایینی دارم و به همین خاطر میترسم که از دیگران بخصوص مردها ضربه بخورم. برای همین کلا تصمیم به ازدواج ندارم و به پسری هم اجازه نمیدم وارد زندگیم بشه. هر چند گاهی احساس نیاز میکنم به اینکه دوست داشته بشم یا کسی و دوست داشته باشم و یکی باشه که بهم اهمیت بده.
بگذریم! کلا اینکه من ناخواسته و بدون اینکه متوجه باشم به یه مرد متاهل اجازه دادم تا به زندگیم وارد بشه. البته هیچکدوم نیتی و دنبال نمیکردیم. یعنی قصد اینکه با هم رابطه ی عاطفی برقرار کنیم و نداشتیم. ولی ناخواسته درگیر شدیم.
شاید یکی از دلایلی که اجازه دادم این آقا تا این اندازه بهم نزدیک بشه این بود که یک در صد هم فکر نمیکردم که نسبت بهش احساسی پیدا کنم. چون متاهل بود و من هم صمیمی باهاش برخورد نمیکردم و از نظر ظاهری هم نسبت بهش تو خودم کششی احساس نمیکردم.
رابطمون اینترنتی بود. توی فیسبوک به دلایلی با هم دیگه حرف میزدیم. اوایل صحبت هامون خیلی کم و رسمی بود و ایشون بودن که به من پیام میدادن. در مورد موضوعات مختلف با همدیگه صحبت میکردیم.
من گاهی از خودم و خصوصیاتم میگفتم و احساساتم نسبت به مسائل مختلف. و همینجور ارتباطمون ادامه داشت تا اینکه یک دفعه چشم باز کردم و دیدم که بیشتر از 6 الی 10 ساعت در روز وقتمو تو فیسبوک با این آقا میگذرونم و زمان هایی که پیام نمیداد به شدت احساس دلتنگی و ناراحتی میکردم و همه ش منتظر بودم بهم پیام بده و حرف بزنیم.http://www.hamdardi.net/images/smilies/47.gif
من با اون همیشه رسمی و جدی برخورد میکردم اما ایشون بعدها مواقعی ابراز علاقه میکرد و با اینکه خیلی کم پیش میومد تحت تاثیر ابراز احساست مردی قرار بگیرم ولی برام عجیب بود که با ابراز علاقه ی ایشون به نوعی قلبم میلرزید و باورش میکردم. ( البته بعدها متوجه شدم که منظور خاصی از ابراز علاقه نداشتن و با همه و حتی دوستان هم جنس به همین شکل برخورد میکنن)
از اونجایی که وابستگی من به ایشون درست نبود به محض اینکه متوجهش شدم خیلی با خودم و احساسم درگیری پیدا کردم. چند باری صفحه مو بستم تا نبینمش و نخوام که باهاش حرف بزنم ولی خیلی برام سخت بود و بعد از چند روز دوباره برمیگشتم. دوست داشتم باهاش حرف بزنم اما وقتی بهم پیام میداد با بداخلاقی و سردی جواب میدادم چون از اینکه باعث شده بود بهش علاقه مند بشم عصبانی بودم.
بالاخره یه روز که شدیدا دلم براش تنگ شده بود و قبلش کلی گریه کرده بودم همین که بهم پیام داد و تند برخورد کردم و علت رفتارهای جدیدم و پرسید دلم و به دریا زدم و گفتم که احساس میکنم بهش وابسته شدم و برای همین فکر میکنم نباید دیگه با هم حرف بزنیم.
اولش که باور نمیکرد و میگفت داری دستم میندازی. (به خاطر اینکه همیشه باهاش رسمی بودم فکر نمیکرد حسی بهش داشته باشم) اما وقتی دید کاملا جدی حرف زدم بهم گفت که ته قلبش یه احساسی به من داره و بعدم پیشنهاد داد که یه دفعه رابطه مون و قطع نکنیم چون اینجوری برای هر دومون سخته و بهتره کم کم از هم فاصله بگیریم.
ولی نمیدونم چی شد که از فرداش باهام خیلی صمیمی تر شد. بیشتر از قبل ابراز احساسات میکرد و کلا رابطمون و به سمت یک رابطه ی خیلی عاشقانه کشید.
من به هیچ وجه اهل ابراز احساسات نبودم ولی این آقا مدام از احساساتم میپرسید و اینکه هنوز دوستش دارم یا نه؟ و منو تشویق میکرد به اینکه احساسم و نسبت بهش با دقت شرح بدم. و البته خودش هم همینطور در مورد احساساتش باهام حرف میزد.
خلاصه اینکه انگار میخواست منو به خودش وابسته تر کنه ولی من دلیلی برای این کارش پیدا نمیکردم. چون از دو شهر مختلف بودیم و امکان ارتباط حضوری وجود نداشت که بگم با نیت خاصی این کارو میکنه
خلاصه گذشت و گذشت و در این بین من چند باری ارتباطمو باهاش قطع کردم. چون روز به روز وابسته تر میشدم ولی هر بار طاقت نمیاوردم و دوباره رابطه رو از سر میگرفتیم. اون اوایل ایشون هم تو ارتباط مجددمون دخیل بودن. یعنی به نوعی باعث میشدن دوباره با هم حرف بزنیم. اما کم کم دیگه خودشون و کنار کشیدن و این من بودم که برمیگشتم به سمت ایشون.
و بار آخر که باز هم بنا به خواست من جداشدیم نه سراغی از من گرفتن نه حالی ازم میپرسیدن که دقیقا این برخوردشون منو با احساساتی که تو داری روبه رو میکرد. که این آقا که اینقدر ادعای علاقه میکرد چطور الان اینقدر بی تفاوت برخورد میکنه.
یعنی منی که دو سال و نیم هر روزم با ایشون میگذشت و این همه هم ادعای دوست داشتنم و داشت اینقدر براش ارزش نداشتم که گاهی حالی ازم بپرسه و هزاران فکر دیگه که همه ابراز احساساتش دروغ بود و باهام بازی کرد و فقط برای سرگرمی میخواستم.
خلاصه تفکرات منفی بی نهایت عذابم میداد و مثه تو ، توی ذهنم مدام دنبال دلیل میگشتم.
احساس تنفر ، دلتنگی ، عصبانیت ، بازیچه شدن . حماقت ، انتقام ... احساسات مختلفی و همزمان تجربه میکردم و مسببش و این آقا میدونستم.
میدونی نمیخواستم قبول کنم که منم توی حال بد الانم ، سهمی دارم. که خودمم اشتباه کردم. همه چیزو گردن آین آقا انداخته بودم.
ببین عزیزم تو باید سهم خودت و از این اشتباه قبول کنی. البته منظورم سرزنش کردن خودت نیست. به هیچ جه خودت و سرزنش نکن چون نتیجه ی عکس داره. ولی سهم خودت و بپذیر و اینقدر احساس سرخوردگی و ضرر نکن به خاطر این رابطه.
مطمئنا که ارتباطت لحظات خوبی هم داشته. چیزهای زیادی از این رابطه یاد گرفتی.تجربه پیدا کردی. تا حدی با روحیات مردها آشنا شدی. این هارو انکار نکن. همه ش و بد نبین.
ببین عزیزم احساس متضرزر شدن توی یه رابطه میتونه خیلی خطرناک باشه و باعث بشه که دوباره اشتباه کنی. برای همین اینقدر روی این مسئله تاکید میکنم که لحظات خوب رابطه ت و هم ببینی. حس خوشایندی که داشتی. شناختی که از نزدیک از مردها پیدا کردی. البته جوری نباشه که تشویقت کنه به برگشتن به اون رابطه.
یه مورد دیگه هم که من خیلی تو صحبت های تو و توی تایپیک های مختلف ازت دیدم اینه که خیلی به دلیل رفتارهای اون آقا فکر میکنی که باید برای این مورد روی خودت کار کنی.
واقعا چرا اینقدر دنبال دلیل رفتارهاش هستی. دوست داشته یا نداشته چه اهمیتی داره؟
این رابطه برای اینکه ادامه پیدا کنه باید وارد فاز دیگه ای میشد که اونم به خواستگاری و اقدام رسمی ایشون بستگی داشته که اتفاق نیقتاده. پس کنکاش توی ارتباطی که با این آدم داشتی هیچ کمکی بهت نمیکنه. قبول کن که بهترین تصمیم تموم شدن این رابطه بوده.
هرچند به نظر من تو دنبال جواب سوالی هستی که پاسخش و خودت میدونی و بهش رسیدی ولی نمیخوای قبول کنی. ببین این آقا تورو دوست داشته مطمئنا. از تو خوشش میومده. شاید واقعا هم در ابتدا قصدش از ارتباط با تو ازدواج بوده ولی به همون دلایلی که خودت نوشتی. مخالفت خانواده و اقدام نکردنشون برای خواستگاری رسمی و کشدار شدن این قضیه و دلایل دیگه ای که ما در جریانش نیستیم رفته رفته نسبت به ادامه ی این ارتباط و ازدواج با شما دچار تردید شده.
شما هم که خصوصیاتی در ایشون دیدی که خودتون هم نسبت به موفقیت و خوشبختیت در ازدواج با این آدم دچار تردید شدی. دوستش داری ولی اینم میدونی که ممکنه باهاش خوشبخت نشی با توجه به شناختی که الان ازش پیدا کردی.
پس عزیزم چرا خود فریبی میکنی وقتی میدونی این ارتباط با شرایط موجود به نفعت نیست؟
- - - Updated - - -
در مورد اینکه این آقا هنوزم گاهی وقتا بهت پیامک میده من فکر میکنم دلیلش اینه که اونم به تو وابسته شده و فعلا نمیتونه به طور کامل کنارت بذاره.
من با اون آقا که رابطه داشتم . با هر کسی که در موردش صحبت میکردم البته تو فضای مجازی بهم میگفتن که داری اشتباه میکنی و باید به طور کامل و به یکباره ارتباطت و باهاش قطع کنی. تو فیسبوک بلاکش کن و شماره ش پاک کن و از این حرف ها....
منم تحت تاثیر این صحبت ها همین کارهارو میکردم. آخرین بار حدود دوماه به طور کامل ارتباطمو باهاش قطع کردم ولی هر روز و حتی بیشتر از گذشته بهش فکر میکردم و همین افکاری که تو الان داری و من هم داشتم.حتی باعث شد رفتارهایی ازم سر بزنه و حرف هایی به این آقا بزنم که خودم تعجب میکنم و همه ش به خاطر این بود که به شدت تحت فشار بودم !! در نهایت به این نتیجه رسیدم که نمیتونم بیشتر از این خودم و عذاب بدم. فرار کردن من از این آدم فقط درگیرترم کرده بود.
برای همین برگشتم و باهاش حرف زدم . اونم منو پذیرفت. اما دیگه مثل قبل که در روز چند ساعت و با هم حرف میزدیم نیست. خیلی ارتباطمون کمتر شده . در هفته شاید کلا 5 ساعت در مجموع یا کمتر حرف بزنیم. و من روی خودم کار کردم که دیگه به دلیل رفتارهاش فکر نکنم. ازش توقعی نداشته باشم. اگه بی محلی کرد دنبال علتش نگردم یا مثل گذشته نخوام بهم توجه کنه.با خودم قرار نذارم که مثلا حالا که بهم بی توجهی کرده باهاش سرد برخورد کنم. تلافی کنم .
میدونی تمام تلاشم اینه که عادی باهاش برخورد کنم مثه آدمای دیگه نه مثل کسی که بهش احساس دارم. همینم تا حد زیادی کمکم کرده که نسبت بهش بی تفاوت بشم. اینکه ازش توقعی ندارم. این خیلی کمکم کرده.
میخوام بگم نمیشه برای همه ی آدما یه جور نسخه پیچید. آدم ها تو شرایط ما نیستن. هر کسی خودش میدونه چه رفتاری باعث میشه آسیب کمتری ببینه. بعضی ها اگه یکدفعه جدا بشن براشون بهتره ولی برای عده ای اینطور نیست. من فهمیدم که نمیتونم کسی و که این همه مدت هر روز ساعت ها باهاش حرف میزدم به یکباره کنار بذارم.
اینجوری فقط خودم و نابود میکنم و تحت فشار میذارم.برای همین برگشتم تا فقدان ناگهانیش تو زندگیم دیوونه م نکنه. حالا بدون ناراحتی و فشار آروم آروم داریم از هم فاصله میگیریم. خوشبختانه دیگه مثه قبل بهم ابراز علاقه نمیکنه
اوایل ناراحت میشدم از این رفتارش اما الان به خودم میگم که این به نفع منه و باعث میشه زودتر به اون چیزی که به صلاح هردومونه برسیم.
تو هم اگه جدا شدن ناگهانی برات مشکله کم کم این کارو بکن. اما نه اینکه فقط رابطه ت و کم کنی باید روی خودت هم کار کنی تا ذهنت و هم از این رابطه بیرون بکشی نه فقط حضورت و. ازش انتظاری نداشته باش ، به رفتارهاش و دلیل رفتارهاش فکر نکن یا حداقل کمتر فکر کن. باهاش مثه یه فرد عادی برخورد کن و ذهنت و آماده کن برای پذیرش آدم های دیگه و فکر کردن روی پیشنهادهایی که برای ازدواج بهت میشه.
احساس گناه نکن. خودت و سرزنش کن. اون آقارو هم همینطور. بپذیر که ارتباطی بوده که سرانجامی نداشته به هر دلیلی و مقصرش تو نیستی. به حرف های دیگران و قضاوت هاشون در مورد ارتباطت توجهی نکن. اصلا فرض کن این مدت با این آقا عقد بودی و به دلایلی یه این نتیجه رسیدین که به درد هم نمیخورید. اهمیتی به حرفای دیگران نده که دیدی درست میگفتیم؟ دیدی به دردت نمیخورد ؟ دیدی نیومد ؟ درسته واسه اینکه چیزی و به دیگران ثابت کنیم خودمون و آینده مون و نابود کنیم ؟؟
تو که میگی خواستگار زیاد داری پس این یعنی دختری هستی که دیگران نظر مثبی بهت دارن برای ازدواج ، پس دلیلی نداره اینقدر تلاش کنی برای نگه داشتن و ازدواج با این آدم که معلوم نیست با ازدواج باهاش به خوشبختی برسی یا نه.. بعضی ها حتی یه خواستگار هم ندارن اما اینقدر به حضور یه نفر در زندگیشون اونم از روی عادت و وابستگی اهمیت نمیدن.
میدونم فکر کردن به این آدم به خاطر علاقه ای که بهش داری برات لذت داره. حتی فکرای منفی. درسته این افکار احساس بدی بهت میدن اما تو ناخود آگاهت دوست داری بهش فکر کنی. اینم یه امر طبیعیه. برای خود من فکر کردن به کسی که دوسش داشتم باعث میشد که به مشکلات دیگه م فکر نکنم . تفکرات و مشکلاتی که برام خیلی آزار دهنده تر از فکر کردن به این آقا و رفتارهاش بود. چون با وجود بدبینی و تفکرات منفیم نسبت بهش ، حس خوبی که بهش داشتم و نمیشد انکار کرد.
قوی باش . از خودت محافظت کن. تردید وکنار بذار و کاری رو بکن که به صلاحته
امیدوارم که موفق بشی :43::43::43:
.