نوشته اصلی توسط
مهرانه111
من تا یکسال پیش اگه شوهرم به شوخی هم راجع به زن دیگه ای می گفت تا بخندیم چنان جوابی می دادم که پشیمون میشد اما حالا خودم............. اگه الان ازم بپرسین دوران درمانو چطوری پشت سر گذاشتی هیچی از دردو اسیبش یادم نمیاد از بس که فکرم وذهنم اون بود رو تخت شیمی درمانی فقط حرفهای اون منو بیخیال میکرد یه چیزیو اعتراف کنم حرف زدن با اونو یشتر می کردم تا با خودم بجنگم می گفتم من که این همه سال یه تار موی منو کسی ندید اینطور باید زجر بکشم پس حالا یه کاری کنم تا وقتی دارم مصیبت میبینم بدونم تاوان چیه کلا با خودم شدیدا در گیر بودم با اینکه ادم احساساتی بودم اما احساس شوهرمو زن اون برام اهمیتی نداشت فقط می خواستم یا خودم بجنگم