-
شما دارین میگین از اینکه قبلا تمام تلاشتونو برای حفظ زتدگیتون نکردین ناراحت هستین.
شاید اون موقع هم بفکر جور کردن شرایط بهتر بودین مثه الان
اما یادتون باشه هرچی بیشتر بگذره برای برگشت پیش فرزندتون بدتر میشه. و فرزندتون بزرگتر میشه.
از طریق قانون خواهان دیدار همون چند ساعته و چند روزه باشین
تا وقتی شرایطتون بهتر شد اگه تونستین حضانتشو بعهده بگیرین.
فعلا اگه صبر کنین تا شرایط بهتر بشه ممکنه فرزندتون فراموشتون کنن.
بعدشم شما مطمعنین فرزندتون پیش نامادریش راضی هستن
بهتر نیست دیداری داشته باشین.
پدر اون فرزند عاشق شده شاید خیلی مسایل و رفتارارو نبینن.
شما هم.که تو خواب غفلت به امید شرایط بهتر گیر کردین.
اون دختر بچه اس احساساتیه، هیچکی براش مثه مادر واقعیش نمیشه.
هرچند سخت اما بخاطر بچه ات تلاش کن.
شما قبلا نه ماه تمام سختی حمل کردن و بدنیا اوردنش و کشیدی.
اونوقت این سختی که در برابر اون شرایط و دردا هیچه.
وقتی اون همه درد و رنج و تحمل کردی تا دخترت جون بگیره و بوجود بیاد، الان بخاطر سختی دادگاه رفتن و... مردد شدی؟؟!!!
چرا ترسیدی و شل شدی؟
تو چه کار اشتباهی کردی؟
کسی که زیر تهعداتش زده
کسی بی وفایی کرده
کسی که خیانت به بچه اش و زندگیش کرده که شما نبودی
کسی که اومده زندگیشو روی یک زندگی دیگه ساخته شما نبودی
برو و با اعتماو بنفس کامل و بدون هیچ ترسی فرزندتو پس بگیر.
مادر اون بچه شما هستین. فرض کن دوباره میخوای بهش جون بدی چقدر بار اول سختی کشیدی پس دوباره هم میتونی.
حداقلش اینه که بچه ات فردا میفهمه که مادرش برای بدست اوردنش خیلی تلاش کرد.براحتی رهاش نکرد.
امید و توکلت بخدا باشه.، خداوند جواب دلتو میده. مطمعن باش.
از اون بالا همه چیو میبینه.
کسی که ظلم میکنه رو میبینه
کسی که آزار و اذیت میکنه میبینه.
نا حق و مبینیه
حق و میببینه
خداوند طرفدار حق و عدالت هستش.
پس امیدت فقط به خداوند باشه.
توکل کن بخدا و شروع کن.
اعتماد بنفس داشته باش.
محکم و قاطع برو جلو.
بذار قاطعیت و محکم بودنتونتو و راسخ بودنتو ببینن.
اگه هم شوهرتون گفتن میخواد صیغه اش کنم، بگین من پایه های زندگیمو رو یک زندگی دیگه نمیسازم.
بگین من یک زندگی دیگه رو خراب نمیکنم
بگین اون زمان که همسر اول و قانونیشون بودم خیانت کردن و خیری ندیدم.
چرا باید صیغه بشم؟
پس نگران نباشین فقط فرزندمو میخوام.
-
چی شد بعد از این همه مدت یاد دخترت و غریزه مادری ات افتادی ؟!!!!!!
وقتی پدر دخترت هنوز با این خانم ازدواج نکرده بود داشتی چی کار میکردی ؟
میدیدی و می دونستی که یه مرد تنها با یه دختر بچه چطوری زندگی می کنه؟
اون موقع کجا بودی ؟ مادر نبودی ؟ احساس تنهایی نمی کردی ؟
الان می خوای چی کار کنی ؟
عین یه بختک بیفتی رو زندگی شون حالا که سر و سامان گرفتند ؟
به شما ربطی نداره که با کی ازدواج کرده و چی کار می کنه و چقدر کوتاه میاد و..... ؟
وقتی ازش جدا شدی و بچه ات را پیشش گذاشتی اینو پذرفتی که ازاده که بره با هر کی دلش می خواد زندگی کنه پذیرفتی که بچه ات را نبینی
الان نمی دونم دقیقا چی کار کنی
ولی می دونم که نباید ارامش زندگی دخترت را به هم بزنی
اگه تلخ نوشتم اگه ناراحتت کردم منو ببخش
باور کن اصلا دوست ندارم کسی را ناراحت کنم
من فقط سعی کردم واقعیت را بنویسم
-
با سلام و تشکر فراوان از دختر بیخیال و کاغذ بی خط و نازنین 2010:72:
درسته حرفهای همه شما درسته ولی من اون زمان همه تلاشمو کردم من شوهرم تو کل مدت زندگیم دانشجو بود زندگی من با اون به سختی گذشت و چون محل تحصیلش تهران بود هفته به هفته خونه نبود و من با اون شرایط دوریشو تحمل میکردم و بار زندگی و بچه روی من بود دوران سربازیشم که تو یه شهر دور من با بچه تنها میموندم چون اون باید برای تحصیلش همش رفت و آمد میکرد من حتی رفتم دوست دخترشم دیدم بهش گفتم من از شوهرم جدا نمیشم ولی کار از کار گذشته بود و اینا عاشق هم شده بودن من تو تنهایی تو خونه با بچه اشک میریختم اون تو تهران با دوست دختر همکلاسیش میخندید حتی غذایی که من براش درست میکردم با هم میخوردن با هم خرید میرفتن و....من دیگه از چشش افتاده بودم :54:ازم خیلی دور شده بود.
منم دیگه بریدم و خسته شدم چون اونا تو خونوادشون چندین طلاق داشتن دادشش و خواهرش داییش و...قبح عمل براشون از بین رفته بود و میدونست از چه راهی وارد شه زودتر به هدف میرسه ولی من تجربه کافی رو نداشتم.
دو سال بعد طلاق خانواده دختره اومدن تحقیق و همه چیو متوجه شدن و با ازدواجشون مخالفت کردن و ازدواج به هم خورد و چند تا خواستگاری هم رفت جور نشد و اونم با یکی از همشهریام که یه بچه هم داره ازدواج کرد .
من نمیگم که من مقصرم نه میگم من همه تلاشمو کردم ولی نشد میگم شاید راهی بوده که من نرفتم همش خودمو مقصر میدونم نمیگم هم مقصر نیستم ولی من اونقدر براش بد نبودم که بره عاشق بشه و منو ترک کنه و یکی دیگه رو لایق مادری بچم بدونه .
اون تو این چند سال اون تنها نبود اولش با اون دوست دخترش بود بچمم هم پیش مادرش بود و برا ازدواجشون نقشه میکشیدن بعدشم که ازدواج کرد الانم که باهمن اون هیچ وقت تنها نبود .
من وقتی باهاش ازدواج کردم سال دوم کارشناسی بود و لاغیر هیچی هم نداشت وقتی جدا شدیم اون کارشناسی ارشدشو داشت دفاع میکرد سربازیشم تموم شده بود بچمون هم دوساله بود الانم استخدام شده ولی وقتی من جدا شدم فقط لیسانس داشتم دیگه هیچی نداشتم منفی شدم ولی تلاش کردم تا خودمو دوباره بسازم از نو شروع کنم تمام این سالها جسته گریخته کار کردم تا محتاج کسی نشم و راه رو بیراهه نرم و همش غصه خوردم تو این سالها اون هیچ وقت سراغی ازم نگرفت نگفت این زن با این شرایط داره چیکار میکنه چطور زندگی میکنه!!!!!!ولی من چند بار باهاش تماس گرفت وقتی نزدیک ازدواج با دوست دخترش بود باهاش تماس گرفتم بهم گفت که تو هم ازدواج کن و منو فراموش کن من دارم ازدواج میکنم !!!!!دیگه باید چیکار میکردم که نکردم هر موقع هم رفتم بچمو ببینم با یه بهونه ای ردم کرد صیغه و از این حرفا مگه من اون موقع زنش نبودم که با دوست دخترش رفت و آمد میکرد من دل نداشتم من زن نبودم من چه گناهی کردم آخه با این مشکل دچار شدم
من همه این چیزایی رو که شما میگید میدونم و هر روز با خودم تکرار میکنم حالا الان باید چیکار کنم که بتونم قدم بردارم لطفا راهنماییم کنید :303:
یعنی من با دیدنشش آرامشش رو به هم میزنم ......!!!!؟؟؟؟؟
-
چیچک جان،
احتمالا توی اون سن و شرایط، بهترین تصمیمی بوده که به ذهنت می رسیده. غصه ی گذشته ها را نخور.
شاید اگر راهنمای خوبی داشتی و مشاوره می رفتی، حداقل با شرایط بهتری جدا می شدی. یا اصلا جدا نمی شدی.
نمی دونم چرا مهریه ات را بخشیدی.
چرا از حق دیدن بچه ات گذشتی.
شاید خسته بودی و می خواستی رها بشی.
ولی خیلی از حق و حقوق خودت کوتاه اومدی.
الان هم می تونی اقدام قانونی کنی و بچه ات را ببینی.
اما گذشته از اینها،
نمی خوای از گذشته جدا بشی؟
هنوز حرفهات بوی رنجش و دلشکستگی می ده.
رها کن اون روزها و اون افکار را.
این که شوهرت سابقت با کی ازدواج کرده و زندگیشون چطوری هست را چرا پیگیری می کنی؟
شما به این جوونی می خوای همیشه مجرد بمونی؟
همیشه بشینی غصه زندگی اونها را بخوری که خوشبختن و ... ؟
تا توی ذهنت به اون زندگی وصل باشی، نمی تونی از زندگیت لذت ببری.
جدا شو و به آینده ی خودت فکر کن.
-
چیچک عزیز الان تصمیم نهاییتو گرفتی، بچه اتونو میخواین؟
حداقل دیدار چند روزه رو میخواین؟
خب باید بری با یک وکیل صحبت کنی.
تو این راه اگه بتونی از خانواده خودت هم کمک بگیری خیلی عالی میشه.
بعدشم اگه میتونی عضو انجمن آزاد بشو و از کارشناسان راهنمایی بگیر..
راه سختیه، اما یادت نره که تو عشق مادرانه اتو داری.
حتما موفق میشی.
نگران گذشته نباش، گذشته دیگه گذشته
شما تمام تلاشتو برای زندگیت کردی
کمتر دختری هست که بتونه چیزهایی که شما میگین و تحمل کنه.( خانوم نازنین گرامی حتما حرفاتونو کامل نخونده بودن که اینطوری تند صحبت کردن،پس زیاد دلخور نشو. تو گذشته خیانت شوهرتون شوک بزرگی حتما براتون بوده، الان یکم فاصله گرفتین. از حقتون نگذرین.برین سراغ فرزندتون. از راه قانونی پیگیر باشین.)
یک دختر زندگیشو از صفر شروع کنه با هزار امید و آرزو بره خونه شوهرش بعدش با خیانت و طلاق مواجه بشه.
متوجه بشه شوهرش عاشق شده
فکر کنم حسرت شما فقط از نداشتنه فرزندتونه.
اینکه فکر میکنین میتونستین فرزندتونو داشته باشین.و بیشتر تلاش کنین
حالا هم دیر نشده میتونی بیشتر تلاش کنی.
اما مطمعن باش اگه ایندفعه بیخیال بشی، چند سال دیگه دیر میشه واست.
فرزندتون بزرگتر میشن.
شما هم که احساستونو فراموش نکردین.
دوباره این احساسات مادرانه ای که سرکوب کردین، به سراغتون میاد.
حداقلش اینه اگه تلاش کردین و خدایی نکرده موفق نشدین
چند وقت دیگه که این احساسات اومد سراغتون میدونین که تلاشتونو کرده بودین و نشده.
-
مچکرم از دوستانی که نظر دادن:72:
دوس ندارم فعلا ازدواج کنم نمیتونم با این وضع روحی تصمیم برای تشکیل زندگی بگیرم زندگی دیگه هیچ لذتی برام نداره من دو سال پیش با یه آقایی آشنا شدم 10 سال ازم بزرگتر بود و دیپلم بود و یه دختر هم داشت 11 ساله تا مرز عقد هم رفتیم ولی ایشون معتاد از آب دراومد اونجا هم ضربه خوردم شوهرمم فکر کرد من ازدواج کردم شاید میخواست برگرده ولی چون فکر کرد که من ازدواج کردم دیگه برنگشت ولی هیچ وقت با من تماس نگرفت و بپرسه اگه تماس میگرفت من اگه ازدواج هم کرده بودم طلاق میگرفتم اون فقط از دور شنیده بود شایدم بخاطر عذاب وجدان دروغ گفت که میخواست برگرده نمیدونم ..من هم بخاطر اعتیادش و هم بخاطر این حرف اون آقارو گذاشتم کنار ولی دیگه دیر شده بود زمانی که من اون آقارو ترک کردم شوهر سابقم ازدواج کرد و الان دیگه اصلا دوست ندارم با مردی آشنا بشم و ازدواج کنم شاید یه روز برگشت.
من اصلا دوس نداشتم طلاق بگیرم و بشم یه زن مطلقه و بچمم بشه بچه طلاق ناامید ناامیدم چطور شوهرم تونست به همین راحتی ازم طلاق بگیره و پشت سرشو هم نگاه نکنه ما با هم زیاد مشکل نداشتیم اون عاشق شد و دیگه منو ندید :47: تنها انگیزه ای که دارم میخوام اگه بتونم و بشه ادامه تحصیل بدم (من فارغ تحصیل کارشناسی دانشگاه ملی هستم )و اگه اجازه بده بچمو ببینم...
اون زمانی که باید دنبال کار و ادامه تحصیل میرفتم تو خونش خونه داری و بچه داری کردم بهترین سالهای زندگیم تو زندگیش گذشت من با خودم چیکار کردم چرا اینطور شد:54::54::54::54::54::54:
نمیدونم چرا انقدر به شوهر سابق و زندگیم وابستم و نمیتونم حتی یک لحظه فراموشش کنم فکر میکنم با هیچ کس دیگه نمیتونم زندگی کنم الان هم 32 سالمه و هیچی ندارم به چی امیدوار باشم اون به همین راحتی ولم کردو فراموشم کرد و رفت ازدواج کرد الان بابای دوتا بچست و زندگیشم خوبه خستم دیگه بریدم از این وضعیت هیچکس دوسم نداره لیاقت هیچیو ندارم میدونید من از بچگی بدون تکیه گاه بزرگ شدم اون موقع بی پدر الانم بی شوهر خستم دوستان خستههههه و غمگینننننن
-
چیزی که تو را ازار میده دخترت و وضع خودت نیست
زندگی شوهر سابقت هست
که تا خودت نخوای و اراده نکنی نمی تونی این فکر و خیالها را کنار بزاری
و ادامه دادن این تاپیک و کامنت کذاشتن اینحا شما را بیشتربه فکر شوهر سابقت می اندارد
ول کن اونو
الانت را بچسب
30-40 سال دیگه و احتمالا بیشتر باید زندگی کنی بقیه عمرت را دریاب که به غصه نگذره
بخون برا ارشد و بعد هم دکترا بگیر
به نظر من راحترین کار دنیا درس خوندن هست
برو دنبال کاری و هنری که بهش علاقه داری
خیاطی گلسازی نقاشی زبان و.....
فقط ببین با چی راحت میشی و دیگه از این فکرا نمی کنی
-
نازنین 2010 دوست عزیز من یک مادرم هیچکس هم بهتر از من احساساتم رو درک نمیکنه مگر اینکه مادر باشه و تو شرایط من ....
مگه میشه یه مادر باشی و دلتنگ بچه اش نباشی!! مادر و بچه یک پیوند معنوی دارند خب شرایط برای من هم اینطور رقم خورد و من به ناچار طلاق را بر خلاف میلم پذیرفتم و تاوان سختی هم دادم باور کنید من تو این چند سال از ته دل یک بار نخندیدم فکرم استپ زده بود و همش غمگین بودم تا حدی که مریض شدم بعد طلاق نتونستم به تنهایی تصمیم بگیرم که چیکار کنم منم از بچگی بی پدر بزرگ شدم دخترمم هم باید مثل من قوی باشه خب من هم بنا به مشکلاتم چند سالی ازش دور شدم بخدا منم اصلا از این وضعیت راضی نیستم و میخوام تعقیرش بدم من بیشتر دلتنگ بچه ام هستم و نگران آیندش شما از زندگی بعد طلاق و آنچه که به من گذشته چیزی نمیدونید من از دوستان راهکار دیدار فرزندم و همفکری برای یافتن راههای مناسب را خواستم نه اینکه تصمیمات گذشته ام را مورد نقد و بررسی قرار دهید!!!!!
-
عزیزم اگه بتونی عضو انجمن آزاد بشی میتونی از نظر مشاوران هم استفاده کنی.
اونجا مشاوره خصوصی میتونی داشته باشی.
شما با یک وکیل هم صحبت کردین؟
چرا راه قانونیشو پیش نمیگیرین مشکلی دارین؟
-
سلام دوست خوبم دختر بیحیال:72:
من مشکلی ندارم عزیزم با وکیل هم صحبت کردم و همه راههای قانونیشم میدونم فقط میخوام روحیم یه کم قوی باشه چون بعدطلاق اعتماد به نفسم صفر شده و بتونم مثل یه مادر قوی با مشکلات روبرو شده و حلشون کنم دخترم به یه مادر قوی و محکم احتیاج داره داره میخوام انقدر از لحاظ روحی و فکری قوی باشم تا کنار من احساس خوبی داشته باشه و ضعفام کمتر براش به چشم بیاد نمیخوام بیگدار به آب بزنم میخواستم از همه جهات بسنحم وقدم درست رو بردارم دیگه نمیخوام بدون مشورت گام بردارم و اشتباهم منجر به شکست بشه برام دعا کنید دوستان خوبم تو این تالار :203: