من فکر کنم کلا راه به راه قهر می کنم با همه :) البته کسی نمی فهمه جز خودم! تو خونه میرم تو اتاقم ناراحت شم از رفتار کسی بیرونم هیچی نمی گم اما کم کم ارتباطمو کم می کنم. البته خوب بعضیاشو حق دارم. بیشترشو حق دارم ناراحت شم.... اصلا همه اشو حق دارم ناراحت شم !! ولی موضوع اینه که من باید بتونم زندگی کنم. نباید بذارم احساساتی شم. اینکه نخوام با کسی دوست باشم یا نخوام با کسی همنشین شم خوب یه بحث دیگه است به اختبار هر کسیه. اما اینکه هر بار دلم ناراحت شه و خودمو بکشم عقب بده. به کسی چیزی نمیشه کسی اصلا نمیفهمه اما واسه من بده دیگه. خوشم نمیاد اینطوریم. نمی شه این حساس بودنمو کم کنم.
راستی بهم هیچی برنمی خوره. اما دل ازرده می شم. مثلا تو خونه وقتی چند تا جمله دارم حرف می زنم خوب توقع دارم حداقل با قیافه ی درهم و ناراحت مثل اینکه وقت ارزشمندشونو گرفتم نگاه نکنن که زودتر خفه شم برم. خوب ادمم کوتاه هم هست حرفم ولی بعضی وقتا اینطوری باهام رفتار میشه. ناراحت میشم در جا میرم تو اتاقم هیچی هم ندارم بگم. خوب این ناراحتی رو نمی خوام بشم. اینکه برم یا بمونم مهم نیست. نمی خوام انقدر دلم راحت اذیت شه و منم اذیت کنه.
یا همین حال بد شدنام اینام یه جور هیجان احساسی هستن دیگه. هیجاناتی که نم یتونم کنترلشون کنم تا برسن به بدی. خوب نمی خوام انقدر تلاطم داشته باشم. کسی چیزیش نمی شه همه راحتن. من دارم هی با خودم کلننجار می رم. از غریبه تا خونواده هر کی فکر کنه ادم خوب و شیرین نیست در جا رد می کنه ادمو همه فکر خودشون هستن. اما منم باید بتونم به فکر خودم باشم.
می خوام بی عاطفه بشم. چطوری بعضیا می تونن فقط احساساتشونو برای کسایی مثل خونواده یا هر کسی که خودشون می خوان بذارن؟ منم اینو می خوام. جایی که لازمه (بیشتر جاها) نمی خوام هی دلم بپره وسط ناراحت شه یا نگران ناراحتی مردم شه.
به خاطر همین احساس و دله که انقدر هیجاناتم بالاست. واسه چی تو یه روز از خوب رو به معمولی می رسم به اینکه می خوام بمیرم؟؟ اینا تلاطم های دله که من نمی تونم کنترلشون کنم.
انگار من نشستم هر جا احساسم می خواد منو ببره. بالا پاینن این ور اون ور هر جا بخواد خوب و بد نرمش داشته باشه یا مثل دریا کوبنده باشه. منم می شینم هر کار خواست باهام بکنه. بعدش اخرش می بیتم خوب چی شد.
یه لینک بود امروز می دیدم
http://www.hamdardi.net/thread-9046.html
میشه بی ثباتی احساسی.
البته در مورد رفتارم تا حد توانم تلاشمو می کنم در ارتباط با دیگران. اما خودم اذیت می شم انقدر متغیره احساساتم. یعنی فقط توی چهره ام این تغییرات دیده میشه در رفتارم تا حدممکن انصافو رعایت می کنم.
در کل کنترل عقل نیاز دارم. این لینک راهشو درست نگفته فقط شرح حال داده.
می خوام عاقل باشم!! من کسی رو ندارم که بخواد بهم حمایت احساسی بده. مثل قایق توی اب هر جا می رم. اون حمایت احساسی رو که یه کم کنترل کننده باشه می خوام. خودم باید به خودم بدم. چطوری؟
فرشته مهربون هم گفت این خلا گم شدگی معنا است.
اخه به کی وصل شم. ادما کسی نیست. خدا هم هنوز به درکش نرسیدم نمی فهمم کجای زندگی من بوده. می مونه خودم. خودمم انقدر سستم که نمی تونم اون تکیه گاه باشم برای خودم. یعنی بعضی وقتا نمی تونم.
ممنون.