نوشته اصلی توسط
خانوم شین
- ایشون همیشه یک خشمی درون خودش نسبت به خواهر و برادرش داشت که پدرو مادر مریض ول کردن و وقتی هم که میان مثل یک مهمان میان و میرن. البته به زبان نمی لورد و من خودم متوجه شدم.
- توی آخر مهر ماه رابطه ما از طرف ایشون تموم شد! با این توجیه که من الان چون بابامو قطع امید کردن آیندم نه معلومه تاریکه نمیتونم به خودم فکر کنم و دنبال شرایط ازدواج خودم باشم
- حدود سه هفته پیش ایشون با شماره خودش زنگ زد و من ۴۰ ثانیه میگفتم الو و اون حرف نمیزد.
- من خودم فکر میکنم که ایشون شخصیتا هیچ وقت شروع کننده نیست و همیشه من باید جرقه بزنم ایشون ادامه بده.
- ایشون الان میدونه که متهم هست و اشتباه کرده و پشیمون شده از کارش و چون میترسه که من سرزنشش کنم و برای همین میخواد من خودم شروع کننده باشم.
- این مدت هیچگونه تماسی باهاش نگرفتم و فکر هم میکنم یکی از علتهای پشیمون شدنش این هست که در نبود من فکر کرده. و اگر من بودم و اصرار میکردم هیچ وقت از تصمیمش برنمیگشت، این یکی از خصوصیت اخلاقیش هست که نظرش خیلی سخت رو تصمیمی که میگیره عوض میشه.
- اون موقع که دکترا قطع امید کرده بودن از پدرشون و من هم شهر محل سکونت خودم بودم، ایشون فقط تماسشو با من خیلی کم و محدود کرده بود ولی نمیگفت چرا به چه دلیل
- و مساله دیگه این که، ایشون هروقت دلش تنگ میشه زنگ میزنه که صدای منو بشنوه، منو تو یه حالت بیم و امید نگاه میداره و خوب اذیت میشم