سلامammin گرامی
مثل همیشه به دادم رسیدید. این جملتون رو ۳،۴ بار خوندم...دقیقا توصیف حس و حالیه که من داشتم
نقل قول:
فروریختن یک بنای ۵ساله دریک ثانیه و یک آن.اون حس تلخ ودردناک مقدس ترین وحقیقی ترین حسی بودکه این ۵سال تجربه کردی،اگه دقت کنی اون لحظه باوجود تلخ بودن،سرشارازحضوروبودن بودی،حس بیدارشدن وحس متصل شدن به حقیقت،شایدحس حقارت ورودست خوردن هم بهت دست داد...
نقل قول:
بذاراین دردمقدس کارشوانجام بده،باتمام وجود همین حالاجام درد روسربکش چون از زیرش در رفتن باعث میشه هر روز یک جرعه ازش بخوری،(منظورم اینه هراحساس تلخی بهت دست داد ازتجربه کردن وچشیدنش نترس وانکارنکن هم تلخیش زودترتموم میشه هم معناشو درآینده بیشترمتوجه میشی پس بااحساسات خودت باصداقت ووضوح رفتارکن )
یعنی واقعاً مشخص که دارم احساساتم رو مخفی میکنم؟!! آخه چارهای جز این ندارم توی این خونه من گریه هم نمیتونم بکنم چون باید واسعش توضیح بدم و از اینکه سرزنش بشم میترسم...و در کّل عدم توی داری هستم مجبورم احساساتم رو سرکوب کنم...
الان شرایط روحیم خیلی بده ،بد تر از اونی که بخوام خط به خط نوشتهها رو جواب بدم چون دارم با گریه مینویسم عذر میخوام از همه کسایی که واسم وقت میذارید:72:
شیدا جون :43:
مرسی که اینقدر خوبی خدا رو شکر که هیچ وقت تاپیکی ازت اینجا ندیدم که بتونم زحمت هاتو جبران کنم .
شما راست میگی ،الان که مامانم برگشت خونه راجع مشاوره باهاش حرف میزنم فکر کنم اونم موافق باشه.آخه مشکلم اینه که نمیخوام مامانم بفهمه تا چه حد ناراحتم سعی دارم یه جور وانمود کنم که یعنی زیادم مهم نیست در حالی که بیش از این حرفا برام مهمه...
نقل قول:
آیا واقعا باید تمام بشه؟ جای بخشش نداره؟ یک خطا و اشتباه است یا اون آقا تنوع طلب و خیانت پیشه است؟ و خیلی موارد دیگه.
شما 5 سال رابطه نزدیک داشتید. حتی فراتر از نامزدی. جدا شدن از این رابطه آسون نیست.
شاید بشه بهش جهت داد، اصلاحش کرد، به مسیر درست برش گردوند.
نمی گم به هر قیمتی باید بمونی. اما فکر می کنم باید به کمک مشاور بررسی کنی که آیا تحمل ضربه این جدایی برات آسون تره و به صلاحت هست
یا تحمل بخشش و شروع دوباره و البته درست!! (منظورم این هست که رابطه را از دوستی با اطلاع خانواده ها، به ازدواج و ... برسونید ).
حسن نیتتون رو میفهمم و اینکه شما بالاخره چند سال از من بزرگترین و طبیعتاً با تجربه تر اما من خیلی چیزا بین پدر و مادرم دیدم،خیانت کردن هاش ... لو رفتنهای هر بار، استرسی که روی مامانم و ما بود و اینکه یه مدت کار مامانم شده بود تعقیب کردن این زن و اون زن خیابونی...من نمیخوام با مردی شبیه بابام زندگی کنم و اونو هر بار از چنگ این زن و اون زن در بیارم... تنها چیزی که از خدا میخوام زندگی در کنار مردیه که بهم آرامش بده همین...
بچهها تا چند وقت حالم بده؟ چقدر زمان لازم دارم؟
- - - Updated - - -
نقل قول:
یکتا جان شک نکن این اتفاق خواست خدا بوده،میدونی خدا هوای بنده هایی که هفت خط نیستن رو حسابی داره...
:47:
شاید درست میگی هرچند من هیچ وقت بنده خوبی نبودم برای خدا که حالا لیاقتشو داشته باشم اما چه میدونم؟ شاید دلش واسم سوخت... دید گناه داره این بیچاره کلی تیپ زده بره بیرون بعد اون پسره داره تو خیابون با یکی دیگه میتابه! کلا الان تو برزخم، همش میگم چرا؟ چرا این کارو کرد؟ مگه من چی کم گذاشته بودم و ...
حس میکنم خوابم .دارم خواب میبینم مثلا ، امیدوارم فقط این روزای بد زود تموم بشن...
- - - Updated - - -