-
من حلقه نامزدى رو پس فرستادم چون بعد از دو هفته كه اون ابرو ريزى پيش اومد به رو خودش نيو وردو باز تكس ميداد بجا معذرت خواهى اون عاشق من بود به همه ميگفت من عاشقشم به مامنش ميگفت دوست دارم دخترم فقط به زنم بره كه هم خوشگل باشه هم خوش اخلاق ميخوام هم اسمه هم باشن انگار يكى اينش به دنيا اومد
من باهاش زندگى كرده بودم اهل اين رفتارا نبود موندم كه حالا چرا اينجورى كرده و واقعاً چه جورى طاقت اورده؟ اون كه بى من ميمرد چرا هنوز زنده ؟
دسته من نيست همكلاسيهام پسرن
همين مسئله باعث شده بود نامزدم تا دمه كلاسها بياد كه خيالش راحت شه همه فهميدن اون نامزده منه
من تو اين مدت باهاشون صميمى نشدم هميشه هم اروم و جدى بودم اما از وقتى جدا شدم همه ميخواستن مثلاً روحيه منو عوض كنن
شما هم انگار اعصاب ندارى
نميتونى كمك كنى مردمو ناراحت نكن
- - - Updated - - -
ستيلا جان خيلى ميخوام شروع كنم اما چه جورى نميدونم؟
-
خسته جان
الهی که هیچ وقت خسته نشوی
دختر خوب ، یه تکونی به خودت بده و پا شو از جات ، مگه دنیا به آخر رسیده ؟ از تو بعیده ها !!
می دونی چرا این همه به هم ریختی با اینکه اونو دوست نداشتی ؟
چون اعتبارت رو گره زده بودی به ابراز علاقه های او ، دوستش نداشتی اما ابراز علاقه و برات می میرم هایش چنان در جانت نفوذ کرده و بهت هویت کاذب داده بود که حالا که رفته تمام فکرت شده اینکه چطور با اون همه علاقه راحت رفت ؟ چرا این شده سئوال برات ؟ چون با باوری که کرده بودی انتظار داشتی بمیره به پات ، انتظار داشتی با تماسهاش با حضورش اذیت بشی ... فکر می کردی آنقدر به پر و پات می پیچه که کلافه می شوی و .... ذهنت پر بوده از اینها و .... وقتی او راحت رفت یک حفره در درونت با این تصورات و اون باور ایجاد شد .... باور اینکه خیلی دوستت داره و برات میمیره در هم فرو ریخته و بجاش حفره ایجاد شده مثل سیاه چاله های فضایی که انرژی و نشاط و آرامشت رو داره میخوره .... این حفره از همان باور و هویت کاذبی که در درونت نسبت به ابراز علاقه های او ایجاد شده بود به وجود آمده ..... یعنی در درون جایی برای یک هویت بیگانه و کاذب باز کرده بودی ... وقتی این هویت رفته جای خالی اش عذابت شده که خودش را با این چرا ها و سئوالها و اگر و مگر ها نشون میده ....
چاره اش می دونی چی هست ؟
1 - اول درک این حال و احساس که اگر توضیح بالا را خوب متوجه شوی یعنی احساست را درک کردی
2 - پذیرش اینکه این هویت پذیری و اون باور اشتباه بوده یعنی حتی اگر واقعاً دوستت داشته اینکه به اون دوست داشتنها وابسته شده بودی اشتباه بوده و بنا براین متوجه می شوی باید قطع وابستگی اتفاق بیافته تا اجزاء روانت از نظر هویت مستقل فردی به هم متصل بشه و اون حفره از بین بره ( یعنی جای خالی احساس نکنی )
3 - قبول کن وقتی شما ایشون را دوست نداشتی و بهش اینو بارها فهموندی ، طبیعی هست که ایشون هم سرد بشه و بره و قبول کن اون ابراز احساسات افراطی او اشتباه بوده یعنی احساسات بوده نه عقلانیت و شاید عاقل شده باشه .
4 - این وضعیت را بپذیر و از اینکه ازآن شرایطی که ناراضی بودی بیرون آمدی خوشحال باش و روی همین رتمرکز کن و تمرکزت از چرایی اینکه چرا راحت رفت مگر اون همه ابراز علاقه نکرد بردار
5 - برای خودت برنامه ریزی کن و سرت را گرم کن بخصوص ورزش و بخصوص شنا را در برنامه ات بگذار .....
6 - هروقت خیلی کسل هستی و احساس ناتوانی می کنی برو دوش بگیر دوش اب ولرم و کمی مایل به سرد و انقدر زیر دوش بمان تا حالت عوض بشه البته همراه با تلقینات بهبودی حال و احوال
موفق باشی
-
فرشته مهربون كاملاً حرفاتون درسته و دقيقاً همينه
ولى ورزش ميرم يادش ميفتم شنا ميرم يادش ميفتم حموم ميرم روحيه ام خرابتر ميشه دانشگاه يادشم
واسه همين ميشينم تو تختم و فقط فيلم ميبينم و فكر ميكنم
همه كارى كردم اما نتونستم به افكارم غلبه كنم نتونستم فراموشش كنم هنوزم فكر ميكنم مياد ميگه ببخشيد دلم ميخواد بيادو عذر خواهى كنه نميخوام برگرده چون واقعاً نميخوامش اما دلم التماس ميخواست چرا نكرد؟
احساس ميكنم مشكل روانى پيدا كردم اما اينجا بدبختى تا يجا برى مشاوره تو ركوردت ثبت ميشه و بعدن واسه كارت مشكل پيش مياد اونم تو زمينه تحصيلى من
-
اینکه مدتی ذهنت درگیرشه طبیعی هست و زمان نیاز داره اگر به این یادآوریها گیر بدهی و به زور بخواهی یادت نیاد اتفاقاً بیشتر یادت میاد ، برنامه برای خودت بریز و مشغولشون بشو و رها باش خودتو رها کن ، گیر نده به خودت و این سئوالات را رها کن بزار سریع بیاد و بره نگهش ندار و روی اونا زوم نکن . تا میاد در ذهنت که چرا رفت ، روی سئوال تمرکز نکن بزار بگذره و بره . هرچه اهمیت بدهی ولت نمی کنه . هرچه بی اهمیت بشی اونم ولت میکنه و رها میشوی
-
مرسى فرشته مهربون
چشم باز هم سعيمو ميكنم اوايل كه جدا شدم به خاطر خانواده ام سعى ميكردم فراموش كنم به درسم برسم چون واقعاً پدر مادرم پشتم بودن و بابام خيلى خوشحال خودشو از جداييم نشون ميداد و ميگفت غصه نخور اگه مثل اون شوهر بخواى ريخته اما ميدونم تو ظاهر بود
واسه همين سعى ميكردم كمتً ناراحت شم هر بار هم كه گريه ميكردم بابام ميگفت گريه نكن اون ارزش نداره
اما من به بودنش عادت داشتم و حالا نبودنش خيلى غمگينم كرده
البته اينم بگم تا زمانى كه باهاش بودم مشكل عصبى پيدا كرده بودم و اكثراً قرص مصرف ميكردم كه اروم باشم واما از زمان جداييم
اون حالت هاى عصبيم خيلى كمتر شده و تو اين ٢ماه فقط يه با قرص خوردم
اما ديگه حوصله حرف زدن هم ندارم و حتى نميتونم غذا بخورم هرچى ميخورم تو گلوم ميمونه و بسيار لاغر تر شدم و نميدونم چه جورى سرمو گرم كنم كارم فقط شده نشستنو فيلم ديدن همين
ميشه بگين چه جورى از اين حالت بى حسى كه تو من ايجاد شده بايد خلاص شم؟
-
سلام
ممنون از خواهر خوبم فرشته مهربان چون من هربار پست های ایشون رو میخونم خیلی برام لذت بخشه چون ابشون واقعا حرفهای درستی میگویند.
تنها چیزی که میتونه بهتون کمک کنه زمان هست.با گذشت زمان شما فراموش خواهی کرد و با گذشت زمان شما دوباره عاشق خواهی شد و با گذشت زمان ایشالا به موفقیت خواهی رسید.
نمیدونم چرا از هم جدا شدین ولی اینکه پدرتون گفته شوهر ریخه راس گفتن مگه شوهر قحطیه.گاهی اوقات تنهایی بهتر از اونه که پیشتون کسی باشه که نباید باشه.
موفق باشین
-
درسته دوست عزيز گاهى تنهايي خيلى بهتر تا با كسى باشى كه از بودنش غمگينى
ولى فراموش كردن ٥سال خاطره كار اسونى نيست
پدرم ميگه شوهر مثل اون ريخته ولى بايد با كسى باشى كه تكيهگاهت باشه بتونى روش حساب وا كنى با اون بودن يعنى مرد و زن خودت بودن و اينجورى بخواى كار دو نفرو كنى تنهايي بهتره
مرسى از شما