نوشته اصلی توسط
شیدا.
خوشبختی عزیز،
شما تا سی سالگی تقریبا باید تکلیف کار و تخصصتون معلوم شده باشه. الان مشخصه تو چه زمینه شغلی ای هستید یا خواهید بود؟
میدونید این شاه بیت مرثه سرایی من واسه خودم.بزرگترین حسرتی که میخورم.هر روز به خودم همین رو می گم که باید تا حالا تو هر چی رو که باید می اموختی ، اموخته باشی و الان وقت درو کردنت باشه.(نمونش همون تخصص شغلی).وقتی دوستام رو میبینم که یکی تو 28 سالگی دکتراش رو گرفته.یا یکی دیگشون یه صافکار خیلی خبره تو شهرمونه.دوست دیگری تو همین سن من یه تولیدی بزرگ داره با چندین کارگر و ... .اما من هنوز هیچ چیزم معلوم نیست.خیلی کارا تو عمرم کردم.اما ارزش چندانی نداشتم.مثلا نزدیک به 4 سال مغازه شوهر عمم فروشندگی کردم.یعنی عملا هیچ چیزی به داشته هام اضافه نکرد و فقط جوونیم رو بر باد دادم.اینها همه در حالیه که من تو خیلی زمینه ها همیشه جزء بهترین ها بودم.تو هر کلاسی(ورزشی،هنری،درسی)جزء دو سه تای اول بودم.اما ... .
تخصصتون در چه زمینه ای هست؟
هیچی.امثال من همون همه کاره هیچ کاره هستن.از هر چیزی یه ذره بلدم.اونقدری هم نیست که بشه بهش گفت مهارت.
البته همیشه استثناهایی هست و بوده. اما من حالت نرمالش را می گم.
بنده با این تز و ذهنیت صد سال دیگه هم همینم.میدونم باید خودم بخوام تا همه چیز عوض شه.اما بارها شروع کردم به اعمال تغییراتن تو زندگیم اما بعد چند قدم به یاد عمر رفته افتادم و دست از تلاش کشیدم.
در زمینه ورزش یا موسیقی و ... هم که مثال زدید، اگر به شکل تخصصی کار نمی کنید،
قرار نیست که همه ما نوازنده چیره دست بشیم و در کنارش آهنگسازی کنیم و در لیگ برتر هم توپ بزنیم (درست نوشتم؟ بله) جایزه اسکار هم ببریم و ....
من تو فوتبال فوقالعاده بودم.اما کیه ندونه واسه فوتبالیست شدن 30 دیره.ساز هم میزنم اما اونم دست و پا شکسته.اونجوری نیست که ازش بتونم بعنوان تخصص نام ببرم.شاید مسخره کنید اگه بگم تو دوران دانشجویی کاردانی من کلاس خصوصی میذاشتم.سه تا از شاگردام بچه های ارشد بودن.تو زمینه درس های عمومی من کمکشون می کردم.اما همه اینها چه فایده داره.چند روز پیش رفتم یه کتاب گرفتم.اصلا نمیفهمیدم چی نوشته.انگار ذهنم پوچ شده باشه.دیگه اون قدرت قبلی رو نداشت.
می شه یه کم بیشتر از خودت بگی؟
کاردانی رو که خوندم درس رو ول کردم.البته مشکلاتی تو خانوادم پیش اومد که لاجرم باید این کار رو میکردم.بعدشم که شدم 27 ساله خواستم بخونم همین ذهنیت لعنتی که می گه همه چیز دیر شده نمیذاشت.به لحاظ شخصیتی هم بشدت مشکل اعتماد بنفس و عزت نفس دارم.پدرم هم همینطوره.دوستان صمیمی کمی دارم.بشدت احساس محورم.زیاد اهل ریسک نیستم.تازگی ها که دیگه خودمم نمیدونم از زندگیی چی میخوام.حس می کنم ایدئولوژی تو زندگیم ندارم.زندگیم چهارچوب و باید و نباید نداره.ادم خوبی نیستم.اما ادم بدی نیستم.ازارم به کسی نمیرسه جز خودم.اگه بخوام از 20 تا 30 سالگی عمرم رو بنویسم واقعا کار خاصی نکردم.یعنی عملا 10 سال لز بهترین سالهای عمرم بر باد رفت.حالا هم خیلی امید ندارم تو این تاپیکها نتیجه بگیرم.اما کلا نا امید هم نیستم.همونطور که می بینید با این ذهنیت سیاهی که دارم هنوز هر از گاهی سر شوق میام.مثلا همین اسمی که انتخاب کردم.اگه یکی ندونه فکر می مکنه دارم از زندگیم نهایت لذت رو میبرم.اما دریغ از ذره ای لذت.
چیکار کردی؟ چیکار می کنی؟
تو یه شرکت انبار دار بودم.الان هم تو یه شرکت دیگه یه کارگر ساده ام که حدود دو ماهه حقوق نگرفته.10 میلیون هم پس انداز تمام این سالها جون کندنمه.واقعا اگه الان منو از کار بندازن بیرون هیچ تخصصی ندارم.