من از هر ده باری که می خوام سرت غر بزنم، نه بارش خودم را کنترل می کنم و یه بار می نویسم.
بهتره همون 10 بار بنویسی تا اینکه یهو بهم بگی.(اتفاقا تلنگر خوبی بود اما اگر پایدار باشه)
نمیتونم دروغ بگم که همین الان تغییر میکنم چون تا الان جوشی ترین فرد خانواده من بودم.
چون تاپیکهای مختلف داری، من این پست را در مورد هر سه تاپیک اخیرت که تقریبا فعاله می نویسم.
- چرا اینقدر مضطرب و عجولی؟ خواستگار زنگ می زنه، شما در موردش تاپیک می زنی در حالی که سوال خاصی نداری. فقط نگرانی.
- خب نگرانی رو باید گفت تا برطرف بشه
- برادرت هنوز شرکت نزده، می گی به من گفته بیا پیش خودم، بچه ها می گن برو، می گی آخه شرکت نزده که !
- اون زمان که تاپیک زدم فکر کردم همه کاراشو کرده اما بعد گفت هنوزمونده تا تاسیس بشه.ازم خواسته برم کلاس حسابداری ودرسمو رها کنم واسه همین پرسیدم.
- چرا تو کارهای همه دخالت می کنی و خودت را مسئول زندگی و تعلیم و تربیت همه می دونی؟
- چون ذاتا نمیتونم بیتفاوت باشم.
- به شما چه که برادرت سیگار می کشه یا موهاش را فشن می کنه یا دوست دختر داره یا نداره. آخه آدمی که خودش این همه گرفتاری وکار داره (مثل هر آدم بزرگسال دیگه ای، همه ما درگیریهای خودمون را داریم) که نمی تونه بره یک پسر جوون را که کس دیگه ای تربیت کرده و مسئول وضعیت امروزش هم کس دیگه ای هست، عوض کنه و از نو تربیت کنه!
- حق باشماست چون نمیتونم عذابم بیشتره.وقتی یه لحظه خونه رو خالی میبینه هرکار میخواد میکنه ومیخواد همه چیو طبیعی کنه من که تو این خونه زندگی میکنم وظیفمه به خاطر خودم یه کاری بکنم.(بقیه اعضاء خانواده واسشون اهمیتی نداره یا حوصله ندارن مهم بدونن.خواهرم که واسه خودش زندگی میکنه.مامانمم واسه خودش)
- ازدواج مجدد پدر و مادرت به شما چه؟ پدرت همیشه پدر تو هست، مادرت هم همیشه مادر تو هست. با هم باشند یا نباشند. به بقیه اش هم کار نداشته باش. به جای مادرت تصمیم نگیر. شاید دوست داشته باشه با همسر سابقش زندگی کنه. شاید همه اون غرغرها و سختی ها برای ایشون شیرین باشه و برای تو سخت. شاید دلش برای زندگیش با همسرسابقش تنگ شده، شاید از پیری و تنهایی آینده اش می ترسه و ........... هزار تا شاید دیگه. چیکار داری که برای دیگران تصمیم می گیری و اینقدر نگرانی و وقت و انرژی خودت را می ذاری سرکاری که بهت مربوط نیست؟ دعوا می کنند؟ در را ببند برو تو اتاقت. گوشهات را ببند. هزاران نفرش هستند که پدر مادرشون دعوا و بحث دارند و یه اتاق هم ندارند که برن توش صداش را نشنوند. در کنارش مشکلات مالی و... دارند. بذار پدرت برگرده و تو هم در حد خودت رابطه پدر و فرزندی داشته باش و کاری به رابطه زن و شوهری اون دو نفر نداشته باش.
- اتفاقا دیروز به همین نتیجه رسیدم ومیخوام خودمو از این قضیه کنار بکشم.چون پدرومادرم روابطشون خیلی بهتر شده.
- من میدونم مامانو بابام واسه پیریشون به هم احتیاج دارن.
- من میدونم اگر پدرم باشه دیگه زیاد غصه کارای برادرمو نمیخورم.
- من میدونم اگر برگرده پشتم گرمتره.
- من میدونم اگر برگرده دیگه لازم نیست واسه هر خواستگار که میاد پشتم بلرزه که چطور بگم.
- پس مطمئنم حتما خدا خودش کمک میکنه تا باهم خوب زندگی کنن.
- داییت در کودکی تو را آزار جنسی داده، ازش بدت می آد، با دیدنش یا هر نوع ارتباط دیگه ای اون خاطره برات زنده می شه و اذیت می شی، ارتباطت را قطع کن. چرا اصلا می ذاری پول به حسابت بریزه؟ مگه محتاجی به اون پول؟ شما که هم از برادرت و هم از پدرت پول می گیری. شماره حسابت را عوض کن و اگر هم گفت بگو دیگه نیازی نداری و نمی خوای بهت پول بده.
- شما برداشت اشتباهی داشتید.
- خانم داییم به من بدهکار بود واسه همین گفته بود داییم واسه من پول واریز کنه.ازش بدم میاد چون بازم همونیه که همون چندین سال پیش بود.جالب اینجاست که به همه میگه ...خیلی دختر خوبیه.با اینکه اینهمه شرایط خطا واشتباه داشته وتو خانوادش همه با اون فرق دارن باز هم خوبه.منو واسه دختراش الگو قرار میده.ازشکلش بدم میاد اما خوشبختانه کاری کردم که نیاد اینجا.منم نمیرم اونجا.شاید یه مجلسی باشه فقط در حد سلام.
- من نسبت بهش حس تنفری ندارم که خودمو اذیت کنم.فقط میگم اون بی ارزشتر از اونه که حتی بهش سلام کنم.
- برای ازدواج مامان بابات می ری مشاوره، برای درمان مشکلات خودت نمی ری؟ برو مشاوره و این فکر دایی را از ذهنت به کل پاک کن. برو این مشکل را حل کن.
- واسه مشکلات خودم هم میرم.فکر میکنید من همینم که چند سال پیش بودم.نه.
از وقتی با مساله به وجود اومده روبرو شدم وفهمیدم کارم گناهه فکر خودکشی کردم.
چون تا اون زمان فکر میکردم آدم پاک وخوبی هستم که آزارم به یک مورچه نرسیده وبه همه خوبی کردم.به خدا میگفتم خدایا من که اینهمه خوبم چرا با اینهمه خواستگار نمیتونم ازدواج کنم؟شاید باورش الان سخت باشه اما گاهی هفته ای چندین خواستگار داشتم.
وقتی توسط یک خانم روضه خون فهمیدم کارم گناهه تونستم به یک مشاور تلفنی خیلی سربسته مساله رو بیان کنم.
فکر کنید که تمام دینو ایمانم رفت زیر سوال.از طرفی نمیدونستم باید چکار کنم.اون مشاور مرد بود ومن با هزار زحمت وتوسط سوالات خودش تونسته بودم مساله رو بیان کنم.نمیتونستم باهاش حرف بزنم.اما اون خیلی کمکم کرد.خودش 3تادختر بزرگ داشت وبیشتر درکم میکرد.
3سال باهاش در تماس بودم وخیلی بهم کمک کرد.الان دیگه ازش خبری ندارم.اون منو به خودش وابسطه نکرد وخیلی خوب وباید بگم عالی کمکم کرد.همیشه دعای خیرم پشتشه.
دوست ندارم داییم بدبخت بشه اما شده.خیلی بدبخته.اونقد که حدو اندازه نداره.
دختراش وخانومش درغیاب اون هرکار میخوان میکنن اما همه چی از دیدش مخفی میمونه.وقتی اینارو میبینم میفهمم خدا داره تقاصمو ازش میگیره.من دیگه کاری ندارم بهش.
اما بازم وقتی خانومش واسه دختراش کمک میخواد دریغ نمیکنم وهر کتابی داشته باشم بهشون میدم و...
میخوام بگم خدا کارشو خوب بلده .هر چیزی به آدم برمیگرده.(البته من اصلا راضی به بیچارگی دختراش یا همسرش نیستم)
- کی بالاخره تصمیم می گیری که چه درسی بخونی و چیکار کنی؟ چرا اینقدر به خودت از این نظر فشار می آری؟ همه که نباید تحصیلات عالیه و تخصص بالا داشته باشند. چرا علاقه ات را پیدا نمی کنی و نمی ری دنبال اون؟ چرا تواناییهای خودت را در نظر نمی گیری و بار سنگین برمی داری تا مایوس بشی و این یاس ناامیدترت کنه و ضعیف تر و سست تر بشی؟
- حق باشماست.اما من باید کاری کنم که از خودم راضی باشم ودرس خوندن تو این رشته حتی اگر انتهای عمرم باشه منو راضی میکنه.
- یکی دیگه هم بود که متاسفانه / شایدم خوشختانه از نظر شما، یادم رفت.
- حتما بگو چون منتظرم.
یوسف گمگشته ی عزیز، اگر اینقدر رک و بی پرده گفتم، برای اینه که حس می کنم لازمه که حتما یه تکون اساسی به خودت و نگرشت و زندگیت بدی.
خیلی خودت را آزار می دی. خیلی خودت را اذیت می کنی.
اگر می خوای مومن باشی، باید از جسمت و روحت درست مراقبت کنی.
جسممو که همیشه مراقبم اما روحم از این چیزا که میگم آروم نمیشه.
هیچ خالقی دوست نداره، مخلوقش خراب بشه، بشکنه، سالم نباشه ... خدا ازت انتظار داره که مراقب یوسف گمگشته باشی.
میدونم اما خیلی دارم سعی میکنم که آروم باشم.نمیگم نمیتونم اما میخوام بتونم.