-
RE: سرگذشت
دیگر نمانده هیچ به جز وحشت سکوت
دیگر نمانده هیچ به جز آرزوی مرگ
خشم است و انتقام فرومانده در نگاه
جسم است و جان کوفته در جستجوی مرگ
تنها شدم ، گریختم از خود ، گریختم
تا شاید این گریختنم زندگی دهد
تنها شدم که مرگ اگر همتی کند
شاید مرا رهایی ازین بندگی دهد
تنها شدم که هیچ نپرسم نشان کس
تنها شدم که هیچ نگیرم سراغ خویش
دردا که این عجوزه ی جادوگر حیات
بار دگر فریفت مرا با چراغ خویش
اینک شب است و مرگ فراراه من هنوز
آنگونه مانده است که نتوانمش شناخت
اینک منم گریخته از بند زندگی
با زندگی چگونه توانم دوباره ساخت ؟
-
RE: سرگذشت
من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم
من وتو به سوی افق های نا آشنا پرکشیدیم
من و تو ندانسته ، دانسته
رفتیم و رفتیم و رفتیم
چنان شاد خوش گرم پویا
که گفتی به سر منزل آرزوها رسیدیم
دریغا دریغا ندیدیم
که دستی در این آسمان ها
چه بر لوح پیشانی ما نوشته ست
دریغا در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم
که آب و گل عشق با غم سزشته ست
فریب و فسون جهان را
تو کر بودی ای دوست
من کور بودم ....!
از آن روزها آة عمری گذشته ست
من و تو دگرگونه گشتیم دنیا دگرگونه گشته ست
درین روزگاران بی روشنایی
در این تیره شب های غمگین که دیگر
ندانی کجایم
ندانم کجایی !
چو با یاد آن روزها می نشینم
چو یاد تو را پیش رو می نشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال آن لحظه ها می کشانم...
-
RE: سرگذشت
خيلى خيلى زيباااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااا بود