نوشته اصلی توسط
tannaz joon
شوهرم تو یکی از شهرهای خیلی نزدیک به شهر خودمون کلاس آموزشی داشت..در کمال تعجب گفت حوصله ندارم بریم شهرمون..اگه تو نمیترسی تنها بمونی خونه بمون تا من برم و برگردم ..خونه موندم اون ساعت ٤ صبح رفت.بعد از مدتها که فکر کنم آخرین بارها تو دوره ی عقد بود که بهم اینجوری اس ام اس میداد بهم اس ام اس داد " من حرکت کردم نگران نباش..مواظب خودت باش..دلم برات تنگ میشه ..":43:
حس خوبی دارم اگه باباش دائم تو زندگی ما فتنه نکنه و شوهرمو پر نکنه شاید زندگیمون رو به بهبود بره..شایدم نره..
فعلا تنها هدفم اینه که نزارم خونه باباشو بکوبه .تا ببینم چی میشه..برام دعا کنین ..