فکر کنم از یه جایی به بعد آدم دیگه بعضی چیزها رو حس نمی کنه .
و این خیلی هم خوبه. چون زندگی راحت تر می شه.
نمایش نسخه قابل چاپ
فکر کنم از یه جایی به بعد آدم دیگه بعضی چیزها رو حس نمی کنه .
و این خیلی هم خوبه. چون زندگی راحت تر می شه.
من عقل و فهم و درک و شعورم مشکلی نداره.
فقط احساس و عاطفه ندارم.
این اشکالی داره اصلا؟
این بی احساسی شامل بی میلی نسبت به مسائل غریزی هم میشه البته. و از این نظر فکر کنم مشکل برام ایجاد کنه. در آینده.
ولی خب با این بی احساسیم بخصوص نسبت به خانواده ام چه کنم؟
گاهی هم احساساتم باز وجود دارند. و حسشون میکنم. اما خیلی گذرا است و دوباره بر میگردم به همون سنگی.
مثلا الان که داشتم برای مانلی مینوشتم حس همدردی و دلسوزی براش رو داشتم.
اما نمیدونم چرا نمیتونم نسبت به خانواده ام این احساسات رو داشته باشم. نسبت به یکی از برادرام چرا. ولی نسبت به بقیشون انگار نه:302:
البته تحمل اینو هم ندارم که کسی به هر کدومشون بگه بالای چشمت ابرو...
ولی مثلا وقتی غم و دردی دارن من درونم غمگین نمیشه...
عصبی میشم...
اما غمگین نه...
گاهی وقت ها راه حل مشکلات فقط گذر زمانه!
البته من خودم از این راه حل ها متنفرم
برخورد هایی که از خانوادت تعریف کردی واقعا دردناکه
اگر امکانش هست برو یجا مشغول کار شو
یا تمرکز کن روی درسو ادامش بده
نمی دونم درسته یا غلط ولی هممون زنده به اینیم که
یه روز خوب میاد
اما تاحالا کسی اون روز رو دیده؟؟؟
یکی از رفتارهایی که خیلی خیلی اذیتم کرد این بود که حدودا سه سال پیش، سر یه کار اشتباهی که برادرم میکرد بابا داشت دعواش میکرد و کار به کتک کاری کشید. من سعی میکردم دخالتی نکنم. بابا داشت به شدت برادرمو میزد. مامان رفت پا در میونی کنه توی اون گیری ویری دست خودش هم شکست.
بابا هم چون عصبانی بود نیومد مامانو ببریم دکتر.
فقط هم منو همون برادرم خونه بودیم. مامانو با پازانس بردیم اورژانس. نصفه شب بود. از دست مامان عکس گرفته بودیم و منتظر بودیم که نوبت بشه بریم گچ بگیریم.
بعد یهو دیدم برادرم داره دوباره همون کاری رو که به خاطرش بابا داشت دعواش میکرد رو انجام میده!!!
خب منم خیلی داغ کردم.
وقتی اومد طرفمون یه لگد آروم زدم تو ساق پاش و گفتم : همه این بدبختیا از دست اون کار توه. حالا هم از رو نمیری.
اونم توی همون اورژانس اول چونمو گرفت و هلم داد بعد هم هی مید به قفسه سینه ام و هلم داد تا بیرون اوژانس و هی میگفت به تو هیچ ربطی نداره و .... بعد هم از در اورژانس به شدتی هلم داد که من دو سه متر اونطرف تر خوردم زمین.
بعد هم قهر کرد و رفت. ما کارای مامانو کردیم. یعد من زنگ زدم به آزانش که بیاد. مامان هی گفت بگو برادرت هم بیاد سوار شه. راننده آزانس بنده خدا چند بار رفت پشت سرش بوق زد و هی بهش گفت نصفه شبه بیا سوار شو. ولی نیومد. منم به راننده گفتم نمیخواد آقا. لطفا برید خونه و ادرس رو بهش گفتم.
بازم راننده هی پشت سرش رفت و بوق زد و مامانم هم هی بهش میگفت بیا سوار شو. ولی محل نمیداد. آقا طلبکار هم بود.
بعد که رفتیم خونه من رفتم رختخوابمو پهن کردم و زیر پتو داشتم گریه میکردم و هی براش اس ام اس میزدم که بیا خونه و هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد.
بعد یهو دیدم مامان سر و کله اش پیدا شد. اومد همه ی چراغای خونه رو روشن کرد. پتو رو از روم زد کنار و با دعوا و عصبانیت بهم میگفت:" فکر کردی میذارم بخوابی؟ اونو آواره کردی تو خیابون و خودت گرفتی خوابیدی؟ فکر کردی تا اون نیاد خونه من میذارم تو راحت باشی؟ تا اون نیاد خونه هیچ کس حق نداره بخوابه."
من هیچی نمیگفتم. اولش که پتو رو زد کنار از جام بلند نشدم. ولی همونجور که داشت اون حرفا رو میزد تشک رو هم به زور از زیر تنم میکشید. منم بلند شدم و نشستم. ولی هیچی نگفتم.
فرداش وقتی فقط من و بابا خونه بودیم یکم با بابا حرف زدم. گفتم بابا یکم با این برادر بیشتر راه بیاید و یکم بهش فرصت بدید و وقتی یه کار خوب میکنه تشویقش کنید و از این حرفا...
بابا هم در اومد گفت:" تو هم طرفداری کن از او. تو هم خائنی و ...."
اصلا این اتفاق خیلی تاثیر بدی روم گذاشت. به خصوص اون رفتار مامان.
کلا خب میدیدم وقتی واقعا اصلا من اینقدر بی ارزشم و کارهام اینقدر بی ارزشه و دیوار کوتاه تر از من گیر نیاورده اند و انگار هرچی تحمل میکنم بیشتر بارم میکنن، خب من هم واقعا مایوس شدم.
بعد هم در ادامه اش حرفهایی که قبلا هم گفته ام.
جناب مدیر همدردی قبلا به من گفته بودند باید یه تعامل سازنده با اعضای خانواده ام داشته باشم. مثل لاستیک باشم.
ولی نمیدونم چطوری ممکنه. مثلا من نمیدونم باید چیکار کنم؟
الان کاری به کار کسی ندارم. دیگه از حرفا و رفتارهاشون دردم نمیگیره. بهشون بی احترامی نمیکنم.
ولی کاملا نسبت بهشون بی تفاوت شده ام.
گویا مدتها پیش همشون برام تموم شده اند...گویا مدتها پیش دیگه دور همشونو خط کشیده ام...
راستی گیسو جان پرسیده بودی اونا با چی من مشکل دارن؟ فکر میکنم فعلا اینا باشه:
1-کم اشتهایی و بی برنامگی در تغذیه ام
2- زیاد خوابیدنم
3-زیاد پای کامپیوتر بودنم
4-بی اهمیتی وضع و حال دیگران
5- بی اهمیتی نسبت به سر و وضع خونه(قبلا ها خیلی روی نظم و نظافت خونه حساس بودم. بعد میدیدم خودشون اصلا رعایت نمیکنن. منم گفتم خب اگه براشون ارزشی نداره به من چه که انجام بدم؟ حالا خیلی کم و فقط در حد ضرورت انجام میدم)
6- این بی برنامگی هام و فعال نبودنم (که البته خودم هم از این اذیت میشم)
7-تغییر شخصیتم(دیگه اون آدم قبلی نیستم. قبلا مهربون و عاطفی بودم. بارها شده بهم گفتن تو دیگه اون قبلی نیستی)
8-احتمالا شرایط ازدواجم هم الان نگرانشون کرده.(به خصوص که مامان از قبل هم همش نگران بود من آینده ام بشه مثل یکی از دخترای فامیل که ازدواج نکرده) (در این مورد اصلا به هیچ وجه نگرانیشون اذیتم نمیکنه. چون تو دلم میگم خودتون کردید. حالا هم نگرانیتون برام مهم نیست)
9- گاهی زیاد با تلفن حرف میزنم.
10- اینکه چرا مثل آدم زندگی نمیکنم؟(این عین جمله مامانه.)
فعلا فقط همینا به ذهنم میرسه
- - - Updated - - -
یکی از رفتارهایی که خیلی خیلی اذیتم کرد این بود که حدودا سه سال پیش، سر یه کار اشتباهی که برادرم میکرد بابا داشت دعواش میکرد و کار به کتک کاری کشید. من سعی میکردم دخالتی نکنم. بابا داشت به شدت برادرمو میزد. مامان رفت پا در میونی کنه توی اون گیری ویری دست خودش هم شکست.
بابا هم چون عصبانی بود نیومد مامانو ببریم دکتر.
فقط هم منو همون برادرم خونه بودیم. مامانو با پازانس بردیم اورژانس. نصفه شب بود. از دست مامان عکس گرفته بودیم و منتظر بودیم که نوبت بشه بریم گچ بگیریم.
بعد یهو دیدم برادرم داره دوباره همون کاری رو که به خاطرش بابا داشت دعواش میکرد رو انجام میده!!!
خب منم خیلی داغ کردم.
وقتی اومد طرفمون یه لگد آروم زدم تو ساق پاش و گفتم : همه این بدبختیا از دست اون کار توه. حالا هم از رو نمیری.
اونم توی همون اورژانس اول چونمو گرفت و هلم داد بعد هم هی مید به قفسه سینه ام و هلم داد تا بیرون اوژانس و هی میگفت به تو هیچ ربطی نداره و .... بعد هم از در اورژانس به شدتی هلم داد که من دو سه متر اونطرف تر خوردم زمین.
بعد هم قهر کرد و رفت. ما کارای مامانو کردیم. یعد من زنگ زدم به آزانش که بیاد. مامان هی گفت بگو برادرت هم بیاد سوار شه. راننده آزانس بنده خدا چند بار رفت پشت سرش بوق زد و هی بهش گفت نصفه شبه بیا سوار شو. ولی نیومد. منم به راننده گفتم نمیخواد آقا. لطفا برید خونه و ادرس رو بهش گفتم.
بازم راننده هی پشت سرش رفت و بوق زد و مامانم هم هی بهش میگفت بیا سوار شو. ولی محل نمیداد. آقا طلبکار هم بود.
بعد که رفتیم خونه من رفتم رختخوابمو پهن کردم و زیر پتو داشتم گریه میکردم و هی براش اس ام اس میزدم که بیا خونه و هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد.
بعد یهو دیدم مامان سر و کله اش پیدا شد. اومد همه ی چراغای خونه رو روشن کرد. پتو رو از روم زد کنار و با دعوا و عصبانیت بهم میگفت:" فکر کردی میذارم بخوابی؟ اونو آواره کردی تو خیابون و خودت گرفتی خوابیدی؟ فکر کردی تا اون نیاد خونه من میذارم تو راحت باشی؟ تا اون نیاد خونه هیچ کس حق نداره بخوابه."
من هیچی نمیگفتم. اولش که پتو رو زد کنار از جام بلند نشدم. ولی همونجور که داشت اون حرفا رو میزد تشک رو هم به زور از زیر تنم میکشید. منم بلند شدم و نشستم. ولی هیچی نگفتم.
فرداش وقتی فقط من و بابا خونه بودیم یکم با بابا حرف زدم. گفتم بابا یکم با این برادر بیشتر راه بیاید و یکم بهش فرصت بدید و وقتی یه کار خوب میکنه تشویقش کنید و از این حرفا...
بابا هم در اومد گفت:" تو هم طرفداری کن از او. تو هم خائنی و ...."
اصلا این اتفاق خیلی تاثیر بدی روم گذاشت. به خصوص اون رفتار مامان.
کلا خب میدیدم وقتی واقعا اصلا من اینقدر بی ارزشم و کارهام اینقدر بی ارزشه و دیوار کوتاه تر از من گیر نیاورده اند و انگار هرچی تحمل میکنم بیشتر بارم میکنن، خب من هم واقعا مایوس شدم.
بعد هم در ادامه اش حرفهایی که قبلا هم گفته ام.
جناب مدیر همدردی قبلا به من گفته بودند باید یه تعامل سازنده با اعضای خانواده ام داشته باشم. مثل لاستیک باشم.
ولی نمیدونم چطوری ممکنه. مثلا من نمیدونم باید چیکار کنم؟
الان کاری به کار کسی ندارم. دیگه از حرفا و رفتارهاشون دردم نمیگیره. بهشون بی احترامی نمیکنم.
ولی کاملا نسبت بهشون بی تفاوت شده ام.
گویا مدتها پیش همشون برام تموم شده اند...گویا مدتها پیش دیگه دور همشونو خط کشیده ام...
راستی گیسو جان پرسیده بودی اونا با چی من مشکل دارن؟ فکر میکنم فعلا اینا باشه:
1-کم اشتهایی و بی برنامگی در تغذیه ام
2- زیاد خوابیدنم
3-زیاد پای کامپیوتر بودنم
4-بی اهمیتی وضع و حال دیگران
5- بی اهمیتی نسبت به سر و وضع خونه(قبلا ها خیلی روی نظم و نظافت خونه حساس بودم. بعد میدیدم خودشون اصلا رعایت نمیکنن. منم گفتم خب اگه براشون ارزشی نداره به من چه که انجام بدم؟ حالا خیلی کم و فقط در حد ضرورت انجام میدم)
6- این بی برنامگی هام و فعال نبودنم (که البته خودم هم از این اذیت میشم)
7-تغییر شخصیتم(دیگه اون آدم قبلی نیستم. قبلا مهربون و عاطفی بودم. بارها شده بهم گفتن تو دیگه اون قبلی نیستی)
8-احتمالا شرایط ازدواجم هم الان نگرانشون کرده.(به خصوص که مامان از قبل هم همش نگران بود من آینده ام بشه مثل یکی از دخترای فامیل که ازدواج نکرده) (در این مورد اصلا به هیچ وجه نگرانیشون اذیتم نمیکنه. چون تو دلم میگم خودتون کردید. حالا هم نگرانیتون برام مهم نیست)
9- گاهی زیاد با تلفن حرف میزنم.
10- اینکه چرا مثل آدم زندگی نمیکنم؟(این عین جمله مامانه.)
فعلا فقط همینا به ذهنم میرسه
خب اين 10 موردي كه نوشتيد رو نميتونيد كمي بيشتر رعايت كنيد
لااقل تا وقتي كه خونه پدرتون هستيد رعايت كنيد بزاريد كمي اعتمادشون نصبت بهت جلب بشه
شايد همه اين چيزهايي كه نوشتيد براي پدر و مادر و خانوادتون خيلي ارزش داشته باشه
درسته منم به اين جمله كه
از دردهاي كوچك است ادم ناله ميكند درد كه زياد باشد لال ميشود ادم
اعتقاد دارم
ولي اين رابطه و احساس شما درست شدنيه
فقط با تغيير بعضي شرايط كه دست خودتونه بعضي شرايط هم كه لااقل ميتونيد توي تغييرش دخالت كنيد
ببين pooh عزيز
من دوست دارم واقعا كمكت كنم اگه خودم نتونستم راهنماييت كنم
دوست دارم شماره يا ايميل يكي از استادهاي خوبم(روانشناس) رو بهت بدم
نميدونم نظر خودت چيه اميدي به بهبود داري؟
ممنونم گیسوی عزیز و آقای جنوب سرخ گرامی.
من الان در رابطه ام با خانواده ام مشکل خاصی ندارم.یعنی دیگه مثل قبل که توی زندگیم دخالتی کنن نیست. (البته چیز خاصی هم نیست که بخوان دخالتی کنن) ولی فقط در مورد همون ده موردی که بیان کردم، معترض هستن. که بهشون حق میدم. و اصلا نمیگم تقصیری ندارم.
خب قاعدتا باید برای حفظ سلامت زندگی خودم، تغذیه کافی، خواب کافی، فعالیت و برنامه ای برای زندگیم داشته باشم.
البته الان مدت زیادیه با تلفن صحبت نمیکنم. ولی هنوز زیاد میام نت.
ولی مثلا در مورد تغییر نوع شخصیتم، بی تفاوتیم نسبت به اطرافیانم،بی احساسی و بی عاطفگیم نمیدونم چیکار کنم. یا بهتر بگم. انگیزه ای برای تغییرش هم ندارم.
من الان دنبال راهکار برای این نیستم که خانواده ام کمتر اذیتم کنند و رفتارشون باهام بهتر بشه.
من مشکلم کلا بی عاطفگیمه.(که خانواده ام هم شامل این بی عاطفگیم میشن) که نمیدونم باهاش چیکار کنم. نمیدونم چرا اصلا تمایلی به عاطفه داشتن هم ندارم. با اینکه میدونم خیلی بده که یه دختر اینقدر سنگ باشه. ولی واقعا میلی به داشتن عاطفه هم ندارم.
من مشکلم اینه.
- - - Updated - - -
من دو سال پیش مشاوره حضوری هم رفتم. مثلا میگفتم مامان من اینطوری باهام رفتار میکنه. مشاور میگفت" خب بکنه. مگه چیه؟"
یا مثلا در مورد رفتارهای پسرخاله ام میگفتم. میگفت"خب حق داشته تو مغرور بوده ای. حساس بوده ای. او هم خسته شده از دستت"
یا مثلا میگفتم که مامانم مانع از ازدواجم با پسرخاله ام شد. میگفت:" او مانع نشده. تو خودت جربزه نداشتی. تفنگ که رو سرت نذاشته بودن که اگه بگی بله میکشیمت. میخواستی محکم تر وایسی و بگی یا همین یا هیچ کس دیگه"
گاهی یهو به شدت منو میکوبید و محکوم میکرد. تا حدی که اشکم در میاومد.
فکر کنم میخواست سفت بشم.
نمیدونم.
البته مشاور سطح پایینی هم نبودا. عضو هیات علمی یکی از بهترین دانشگاه های کشور بود.
ولی من فقط 4 جلسه رفتم پیشش.
بعدش با حرفایی که زد حس میکردم همه اش مشکل از منه و من حق اعتراض به رفتار دیگران و ناله کردن و حتی توقع اینکه دوستم داشته باشند رو ندارم.
بعدشم دیگه کم کم فقط سعی کردم یاد بگیرم بی احساس و سفت باشم. در حدی که دیگه هیچ اذیت و آزاری رنجم نده.
سلام.خانمpooh توی شرایطی که هستی یه آمپول بی حسی زدی به روح خودت تا دردها روحس نکنی بلکه اعتراضی هم به رفتارخانوادت باشه واین رفتارباعث شه اونا کوتاه بیان.حالا آیاجواب میده یانه معلوم نیست.تصاویر بالاتراومدن هواپیما روازابرها رودیدی؟عمیقتروپخته تر رفتارکردن شما یه چنین تجسمی داره.منهای رفتارهایی که ناخوشایندت بوده انگارنه انگارتادیروز چی بهت گفتن یا الان چه نگاهی بهت دارن اون رفتارپخته روازخودت نشون میدی باورکن تاثیر داره...درمورداحساسات الانت همین که علم داری کرخت شدی وناراضی هستی یعنی سنگدل نشدی.اما یه انتقاد هم دارم همه ما همیشه حس عاطفه ورزی نداریم گاهی شرایط خاصی رومیطلبه.اگه زیادی ازخودت انتظار داشته باشی مثل این میمونه که یه ماشین تامقصدش بنزین داره اما همون کیلومترهای اول تمام بنزینش روبسوزونه و وسط راه بمونه.کیفیت وکمیت احساسات هم تحت تاثیر نگرش وفکرمادرمورداون مسأله هست مثلا بیماری پدرت....
- - - Updated - - -
اما اگه تصیمیم گرفتی پرونده پسرخاله ت روواسه همیشه ببندی.تعریفت رواصلاح کن همانطورکه عشق آتشین درخیلی مواردجواب نداده.یه علاقه مداوم وپیوسته رو واسه آیندت تعریف کن وباورکن..عشق بایدانسان روبه اوج برسونه پس چیزی که اینطوری توروضربه فنی کرده واینقدرسرزنش وحقارت به سمتت سرازیرکرده لایق اون کلمه نیست بهتره اسمش روفوران احساس بذاری.من که دیگه به عشق آنچنانی درروابط دوجنس مخالف اعتقادی ندارم یه علاقه ودوس داشتن خاص یامنطقی اگه ایجادبشه ،درست هست.حیف اون همه انرژی و وقت که امثال من یاشماسوزوندیم.به نظرم حماقته اگه دوباره مثل گذشته تعریف گسترده ازعشق واحساس داشته باشیم اون میراث جوونی ونپختگی مابودمیشه حکایت همون ماشین که کیلومترای اول بنزینش تموم میشه اونوقت بایدالتماس دیگرانو کنه تابتونه ادامه بده.
من فکر میکنم شما اینقدر دغدغه و غصه شخصی داشتید که فرصت نکردید نسبت به خانوادتون نگاهی بندازید ..
منم اینطوری احساس میکنم که دارم برا داداشام و پدر مادرم کم میزارم..
النا جان، من تا قبل از دو سال پیش بزرگترین دغدغه ام خانواده ام بودند. و البته تا قبل از سه سال پیش پسرخاله ام هم از دغدغه های بزرگم بود.من دغدغه ی مردم و کشور و جامعه ام رو هم داشتم.
این سه تا دغدغه های من بودن.
اتفاقا هیچی جز اینا برام مهم نبود.