نوشته اصلی توسط
m_alone
راستش شهرشوهرم خیلی کوچیکه متاسفانه اونجا خواستگار زیاد داشت.آخه خیلی آرومو متین هست.چون خونوادشم همه میشناسن اونجا طرفدار زیاد داره مادرشوهرمم مرتب میگفت که همه آرزوی ازدواج با پسرمنو داشتن جلوی من میگه واسه بسرم زن زیاده.شوهرمم باورش شده که من باعث بدبختی شم .کاش یکم مادرشوهرم شرف داشت.پدرمادرم عاشق شوهرم بودن همش بهش محبت میکردن اما الان میگن این پسره آبزیرکاهه.باپنبه سرمیبره.خودشو آروم جلوه میده.امامنطق نداره.فقط میگن طلاق.واقعأ هم بی منطق بود.کاش یکم فقط یکم زحمت میکشید واسه. زندگیمون.