-
عزیزم ملکه عزیز خیلی خوب و با حوصله و نکته به نکته همه اشکالای کارتو توضیح دادن. فقط یه چیزی بگم. از تمام حرفات مشخصه که همسرت واقعا مرد زندگیه . خیلی تو و زندگیش رو دوست داره و واقعا قلبش از ته تهش واسه تو و زندگیتون می تپه. قدرشو بدون و دوستش داشته باش. همسران ما همه چیز ما هستند. چرا نمیخوایم قبول کنیم؟؟؟
-
وای ملکه جااااااااااااااااان ممنون که این همه ریز به ریز حرفای دلم عین یه مادر یا دوست واقعی خوندی و دونه دونه بهم توضیح دادی خیلی برام موثر هستن و با گفته های تو من فکر می کنم قبل از اینکه شوهرم تغییر بدم اول باید خودم تغییر بدم و اون با تغییرهای من تغییر کنه. مرسی که کمکم می کنی واقعا ممنون :72::72::72: تنهام نزار امیدوارم خدا همیشه کمکت باشه.
فقط ازت یه سوال دارم شما میگین تغریبا شوهرتون شبیه شوهر من هست بعد از مدتی تلاش زندگیتون عوض شده. آیا شوهرتون تغییر کرده یا شما تونستین خواسته های شوهرتون راحتتر پذیرا باشین؟؟. آیا با خانوادتون ارتباطش درست شده؟؟
بنظزت کار خوبی که فردا باهاش صحبت کنم و بهش بگم که من کلی فکر کردم دیدم هیچ کس و هیچ چیزی جای تورو نمی گیره و دوست دارم کسی باشم که تو دوست داری چون من دوستت دارم. و بهش بگم بیا 1.5 سال زندگیمون بزاریم کنار و از نو بسازیم انگار که همین امروز عقد کردیم .
به نظرت خوبه؟؟؟ فقط از یه چیز می ترسم اونم اینکه ، فکر کنه که اگه بد این سخت بگیره یا قاطعانه برخورد کنه یا سرد باشه باهام یا به قول خودمون پیش خودش بگه اگه زیاد بهش رو ندم زنم هی کم میاره و مظلوم میشه و بخواد بعد این همین طوری برخورد کنه.و هی بخواد سخت بگیره. فقط ترسم اینه همین . اینکه تا کی مردونگی شو می خواد بهم نشون بده تا جه مدتی آیا تا ابد؟؟؟
-
وای ملکه جااااااااااااااااان ممنون که این همه ریز به ریز حرفای دلم عین یه مادر یا دوست واقعی خوندی و دونه دونه بهم توضیح دادی خیلی برام موثر هستن و با گفته های تو من فکر می کنم قبل از اینکه شوهرم تغییر بدم اول باید خودم تغییر بدم و اون با تغییرهای من تغییر کنه. مرسی که کمکم می کنی واقعا ممنون :72::72::72: تنهام نزار امیدوارم خدا همیشه کمکت باشه.
خواهش میکنم عزیزم ، دقیقا همینطوره عزیزم تو باید تصمیم به تغییر کنی ، من و تو نمیتونیم هیچ کس رو تغییر بدیم با تغییر خودمون میتونیم شرایط رو تغییر بدیم و اطرافیانمون هم نا خود آگاه به تغییر ما عکس العمل نشون میدن
فقط ازت یه سوال دارم شما میگین تغریبا شوهرتون شبیه شوهر من هست بعد از مدتی تلاش زندگیتون عوض شده. آیا شوهرتون تغییر کرده یا شما تونستین خواسته های شوهرتون راحتتر پذیرا باشین؟؟.
ببین همه ما ها نسبت به اون چیزهائی که بهش وابستگی داریم یه تعصب هم گاهی داریم که این تعصبه گاهی واقعا بیجا و الکی هست مثل تعصب رو کشور رو جامعه رو یه غذای خاص رو یه تیم ورزشی و .... و مهمترین اینها تعصب روی خانواده است خیلی خوبه که انسان نسبت به خانواده اش تعصب داشته باشه ولی این تعصبه باید یه تعادل هم داشته باشه در حقیقت ما ها باید یاد بگیریم این تعصبه الکی بزرگش نکنیم و الکی و بی مورد یه جاهائی که حق با طرف مقابلمون هست از ترس اینکه فردا روزی پر رو نشه و خانواده مان را همان جایگاه بالا نگه داریم حق رو از طرفمون نگیریم و بی مورد به خانواده مان بدهیم ببین شاید هیچکس و هیچ چیز مهمتر و عزیز تر از پدر و مادر و خواهر برادر آدم نباشه ولی وقتی انسان ازدواج میکنه وقتی میره سر خونه زندگی خودش خانواده اش یه نیم پله به عقب میرن و نفر اول زندگیت دیگه میشه همسرت هر جا که احساس کردی واقعا حق با همسرت هست نیازی نیست که تو رو در روی خانواده ات بایستی و از همسرت دفاع کنی و هرجا هم حق طرف خانواده ات هست باز نیازی نیست که تو مقابل همسرت بایستی و از خانواده ات دفاع کنی گاهی فقط میتونی بگی من از طرف خانواده ام از تو معذرت میخوام یا به خانواده ات بگوئی من از طرف همسرم از شما معذرت میخوام که به نظر من شاید این مغذرت خواهی هم نیاز نباشه باید یاد بگیریم که انعطاف پذیر باشیم در مقابل این مسائل در کل بهترین حالت اینه که ما خودمون رو درگیر مسائل خانواده با همسرانمان نکنیم و همچنیین همسرانمان را درگیر مسائل خودمان با خانواده شان نکنیم ... ببین عزیزم هر وقت احساس کردی همسرت داره به خانواده ات بی احترامی میکنه اون مقطع از زمان رو کمتر رفت و آمد کن با خانواده ات یواش یواش یواش همه چیز حل میشه ... به هر حال اون داماده و خانواده ما ها هم احساس میکنن دختر دسته گلشون رو دادن و داره بهش سخت میگذره خانواده از روی دلسوزی که واسه بچشون دارن یه حرفی میزنن اون هم به غرور مردونه اش بر میخوره و داستان شروع میشه ... واسه کم شدن این مسائل در زندگیت تصمیم بگیر دیگه هیچ گونه درد و دلی واسه خانواده ات نکین (این تیکه رو قبلا هم بهت گفتم) شاید یکی از مواردی که من موفق بودم تو این زمینه همین باشه من هیچ وقت تحت هیچ شرایطی ناراحتی هام رو به خانواده ام عنوان نکردم و اگه صحبتی هم کردم از خوبی های همسرم و خانواده همسرم گفتم ... و الان مادر من مادر همسرم رو خیلی قبول داره و مادر همسرم هم مادر من رو خیلی قبول داره ... یه جورائی صمیمیتی که بین مادرهامون هست بین من و مادر همسرم و همسرم و مادر من نیست [IMG]file:///C:\DOCUME~1\MALILA~1\LOCALS~1\Temp\msohtmlclip1\01 \clip_image001.gif[/IMG]
آیا با خانوادتون ارتباطش درست شده؟؟
بله درست شده نیاز به زمان داره راستش از وقتی که ما عقد کردیم همسرم همیشه در مقابل خانواده ام و هر حرفی که میزدن جبهه میگرفت هر حرفی که اونها میزدن همسرم سریع علیه خودش تفسیر میکرد و هر وقت خواهر برادرم مهمونی داشتند به یه بهونه ای نمیرفتیم یعنی من رو میبرد مسافرت که تو اون مهمونی نباشیم و گاهی دعوامون بالا میگرفت و اون هم همیشه میگفت که کی بهت گفته اگه تو با من این رفتار هارو داشته باشی موفق میشی فکر میکرد که خانواده من میشینن و من رو پر میکنند و راه و روش برخورد با همسرم رو بهم نشون میدن اوایل من آیه قرآن رو قسم میخوردم که اصلا کسی در مورد رابطه من و تو هیچ حرفی نمیزنن و جالب اینجا بود همه همسر من رو خیلی دوست داشتند و هر جا مینشستند از همسرم تعریف میکردند الان هم مادرم همیشه میگه و براردم هم به مادرم گفته بود که همسر من بهترین داماد مامانم هست من کلی خوشحالم از این قضیه... و این داستانها ادامه داشت تا تغریبا یکسال بعد از عروسیمون و دیگه همسرم باورش شد که هیچ کس هیچ خطی تو زندگی به من نمیده باورش شد که من هیچ حرفی به خانواده ام نمیزنم که اونها بخوان بهم بگن چکار کنم یا نکنم ... و بعد از اون دیگه اعتمادش که جلب شد روابطش با خانواده من بهتر شد شاید هنوز اون ایده آل من نشده باشه ولی من به این راضی هستم چون احترام دو طرف سر جاش هست
بنظزت کار خوبی که فردا باهاش صحبت کنم و بهش بگم که من کلی فکر کردم دیدم هیچ کس و هیچ چیزی جای تورو نمی گیره و دوست دارم کسی باشم که تو دوست داری چون من دوستت دارم. و بهش بگم بیا 1.5 سال زندگیمون بزاریم کنار و از نو بسازیم انگار که همین امروز عقد کردیم .
آره خیلی خوبه حتما انجام بده و بهش بگو خیلی ایده خوبی هست
به نظرت خوبه؟؟؟ فقط از یه چیز می ترسم اونم اینکه ، فکر کنه که اگه بد این سخت بگیره یا قاطعانه برخورد کنه یا سرد باشه باهام یا به قول خودمون پیش خودش بگه اگه زیاد بهش رو ندم زنم هی کم میاره و مظلوم میشه و بخواد بعد این همین طوری برخورد کنه.و هی بخواد سخت بگیره. فقط ترسم اینه همین .
negad عزیزم لطفا از هیچ چیز نترس این افکار رو بنداز دور شاید من و تو چون در زمان مجردی دخترهای تقریبا آزادی بودیم پدر مادرهامون ما رو محدود نکرده بودن هر جور که دوست داشتیم لباس میپوشیدیم البته در حد عرف خونه دوستامون میرفتیم دوستامون میومدن و حالا اگه یه سری محدودیتها رو همسرمون واسمون قائل میشن واسمون خیلی سخته من هم اوایل همین فکر ها رو میکردم باورت میشه همسرم من میگفت نباید تنهائی حتی خونه خواهرت هم بری ولی یواش یواش اعتمادش که جلب شد خواهرزاده ام یکبار به من کلی اصرار کرد که شب خونشون بمونم و من قبول نکردم وقتی اومدیم تو ماشین همسرم گفت بچه انقدر اصرار کرد میموندی خوب گناه داشت .... میخوام بگم تو اعتماد همسرت رو جلب کن مطمئن باش اون بهت نمیگه با مقنعه برو بیرون یا بخواد تو رو محدود کنه و هی بخواد بهت امر و نهی کنه ...
اینکه تا کی مردونگی شو می خواد بهم نشون بده تا جه مدتی آیا تا ابد؟؟؟
یادت باشه تو هیچ وقت هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی نمیتونی و نباید مردونگی همسرت رو ازش بگیری ، مرد و مردونگیش و تو باید حتی بهش بیشتر این حس مردونگی رو بدی پس از این فکر و این ترسها بیا بیرون بهش بگو من به مردونگی تو افتخار میکنم ، نمیدونم این حس رو بهش بگو زبونی تو عمل احساسی هر جور که فکر میکنی میشه به همسرت نشون بدی که تو همه جوره قبولش داری و نفر اول زندگیت هست این کار رو بکن
فقط ترسها رو بریز دور و نا امید نشو ممکنه یه مدت همسرت هیچ واکنشی به تغییرات تو نشون نده ممکنه بدتر هم بکنه حتی ولی تو هدفت انقدر باید برات با ارزش باشه که این سختی ها رو به جون بخری تا نتیجه اش رو 2 - 3 ماه دیگه ببینی حتی خیلی زودتر از اینها هم مثل همون یک هفته ای که همسرت کلی ازت تعریف کرده بود ...
-
سلام دوست خوبم . به قول ملکه جان ما هممون این دوران رو دیدیم. همه مردا فکر میکننند اول زندگی مادر همسرشون بهش خط میده، همسرشوه هر چی میشه به خانواده اش توضیح میده، میخواد رو سرش سوار شه، کنترل خونه رو به دست بیاره، و کلی از این حرفا که حتی اوایل زندگی همسرم بهم به بعضی هاش عیننا اعتراف کرد. ولی خانمی تا نتونی اعتماد همسرت رو بدس بیاری نمیتونی توی زندگی اونی رو که دلخواه خودته بدست بیاری. مردا هم همین اعتماده رو میخوان. وقتی تو میگی میترسم زور گفتنش برای همیشه باشه ما برای همینه که میگیم اگه چشم گفتن رو یاد بگیری یه جورایی افسار زندگیت میفته دست تو. باور کن راست میگم. تو اون چشم گفتنه خیلی چیزا هست. امتحان کن ضرر نمیکنی. از همین امروز شروع کن و تو حرف و تو عملت کاری کن همسرت بدونه اولین فرد زندگیت همسرته. همه حرفایی رو که نوشتی بهش بزن. منم عین این جملات رو به همسرم گفتم و فکر نمیکردم اینقدر معجزه کنه.
- - - Updated - - -
- - - Updated - - -
زندگی مرا بارها در هم کوبیده، چیزهایی دیده ام که هیچگاه نمیخواهم دوباره ببینم، اما از این مسئله مطمئنم، هرگز روی زمین نخواهم ماند، همیشه بلند خواهم شد، هرگز و هرگز و هرگز تسلیم نخواهم شد
-
بچه ها ببخشید که من این پستو میزارم اما..منم د قیقا شوهری مثله شوهره negad دارم و طرزه فکری مثله negad ..
نمیدونم رفتاره من تا چه حد درست یا غلط بوده اما اینکه میگین تو همه چی یه مدت بگو چشم من امتحان کردم..مثلا شهرمون که بودم شوهرم میگفت چه خبره هر روز میری بیرون در صورتی که من ٢هفته یبار یا ماهی یه بار میرفتم..تا اینکه شوهرم واقعن اینجوری عادت کرد و من ١سال تمام تو خونه بودم و بدون شوهرم حق نداشتم جایی برم حتی وقتی خونه مادرم میخواستم برم باید اون منو میرسوند..و این قضیه واقعن واسم خسته کننده شده بود چون یه جاهایی واقعن باید تنها میرفتم.اما اون خیلی سختش بود که بهم اجازه بده.و میگفت پس واسه چی میگی هرچی تو بگی؟و این قضیه واسش عادت شده بود که من باید تا ابد بگم چشم و خلاف اونو انجام ندم.نمیدونم شاید منم ی مدته کوتاهی امتحان کردمو بدش بهش نشون دادم که این چشم گفتنم حرفه دلم نیست
-
آخه طناز جون چشم گفتن تو جایی بوده که بدون تغییر رفتارای دیگه ات فقط گفتی چشم. من توی پست قبلی گفتم اول اعتمادسازی تو هر زمینه بعد گفتن چشم. این اعتماد سازی هم باید راهشو خودمون پیدا کنیم.
-
tannaz joon جون منم از همین می ترسم که عادت کنه که تو میگی عادت کرده.... . من این جوری تصمیم گرفتم تا عید سال 1393 این روند امتحان کنم هم بهش چشم بگم همم انتقادم بکنم و هم خواسته هام بخوام ولی این بار به یه روش دیگه که حرفم برو تر باش.. من اگه فقط چشم بگم و هیچ خواسته ای نداشته باشم فکر نکنم جواب بده بلکه برعکسم می شه .
در مورد اینکه تنهایی نمی زاره بیرون بری ،ببین اکثر مردها اینجورین من خودم از شوهرم می پرسم میگه بعد 4-5 سال دیگه تنهایی میری. شاید فکر می کنه اون موقع اعتمادش 100% بشه . من اینجوری خودم قانع کردم که ذاتن تنهایی بیرون رفتن حوصله ام سر می ره پس بهتر با کسی برم ،کی بهتر از شوهرم یا مادرم. اونجوری خودم قول زدم.
ممنون ملکه جان ولی شما یه خوش شانسی که داشتی این بوده که از اولش متوجه شدی که کارای بد شوهرتو به خانوادت و مال خانوادت به شوهرت نگی و روابط خانواده ها بهتر بودن ، ولی من این کارو نکردم نشتم با خانوادم درد دل کردم و حرفام بهشون گفتم. و خانواده شوهرم همش شوهرم از خانواده من پر کردن که این خود شوهرمم میگه مثلا میگه چرا مامان تو فلان حرف به مامان من گفت چون این حرف گفته منم فلان کارو می کنم ، میبینی یه دونه حرف مادر شوهرم 1 هفته مارو زهر مار میکنه. خودشم ما تو یه خونه زندگی میکنیم. و الان تا حدی رسیدن که نه خانوادم نه شوهرم چشم دیدن همدیگرو ندارن از هم متنفر شدن. به مرور زمان می تونم دید خانوادم درست کنم ولی مال شوهرم مطمئن نیستم.
من فقط باید بلد باشم که به شوهرم ثابت کنم که اون مهمتر از خانوادم هست و با حرف اونا تصمیم نمی گیرم. این کارو چه تو عمل چه تو حرف چه تو گفتار باید نشون بدم. ولی چه جوری اون مهم .... که از پیشنهاد های شما استفاده می کنم. ممنون.
بازم من تنها نزارین.. مرسی.
-
دوستای من الان دارم میرم بیرون با شوهرم صحبت کنم بعدش از اونجا برم خونمون آخه من الان 15 روز خونه مامانم بودم. شاید نتونم به این زودی بیام سر بزنم به اینجا ولی از راهنمایی هاتون دریغ نکنین. ممنون. و دعام کنین ،بهتون خبر می دم که چی شد.
ولی می دونم شوهرم می خواد خودش بگیره و حق به جانب صحبت بکنه. امیدوارم خدا بهم صبر بده تا بتونم صبور برخورد کنم.
-
negad جان عزیزم ، وقتی که تو با همسرت خوش باشی ، و توی زندگیت آرامش داشته باشی ، خانوادت هم خوشحال تر هستند و از اینکه دخترشون خوشبخت شده خوشحالن .
تو سعی کن روابطت رو با همسرت روز به روز بهتر کنی ، حتی اگر مجبور باشی که به خونه مادرت نری ، ولی همین که پدر و مادرت بدونن تو خوشحالی یک دنیا براشون کافیه .
به مرور زمان همسرت هم رفتارش عوض میشه .
اگر با همسرت لجبازی کنی ، اون هم با تو لجبازی میکن، خودت بگو زندگی با لج و لجبازی میشه ؟؟؟؟
سعی کن با تغییر رفتار خودت رفتار اون رو تغییر بدی . بهش نشون بده که دوستش داری ، بهش محبت کن ، اونوقت ببین اون هم برای تو چه کارها که میکنه .
-
یه مثال کوچیک از زندگیم میارم مثلا صبح وقتی شوهرم میره سر کار من دم در بهش می گم می خوام برم خونه مامانم برمیگرده میگه نه میگم آخه چرااا میگه اینجوری بهتر تو الان نمی فهمی بعدا می فهمی چرا ، داره بهونه میاره فقط. منم با اخم و با عصبانیت می گم خداحافظ می رم خونه فقط غصه می خورم نه انرژی دارم کار خونم بکنم نه انرژی دارم به خودم برسم اونم که می یاد می بینه من این جوری بی حال و اخمو ام ناراحت میشه بعدش دعوامون میشه. این فقط یه نمونه بود می دونین به خدا خانواده من هیچ وقت باهاش بد رفتاری نمی کنن خیلی فداکاری میکنن ولی اون اصلا نمی فهمه.
الان من و شوهرم با هم قهریم و اون به من گفته که فکراتو بکن اگه به خواسته های من نه نگی و اگه م برات از خانوادت مهمتر باشم اون موقع آشتی میکنیم.
نمی دونم چرا ولی همش یه احساس تو درونم میگه اگه چشم بیاری تا آخر عمر سوارت میشه. یه احساس میگه پرو کنی دیگه نمی تونی از پسش بر بیای.
الان بزرگترین مشکل من اینه که بهش بفهمونم که اون برام مهمتر از خونوادم ولی خانوادمم نمی تونم پاک کنم. یعنی شما میگین من برم به شوهرم بگم که من تمام گفته هاشو قبول می کنم؟؟؟[/QUOTE]
سلام دوست عزیز../
تمکین زن ازمرد یک وظیفه شرعی هست هرچند که تو ایران ضمانت اجرایی ندارد یعنی پشمه دیگه!!
دوما شوهرت حتما مصلحت میدونه که نباید بخونه باباتون بری یااینکه ازاین طریق نقطه ضعف ترا بدست اورده مخواد حالگیری کنه واینطوری هم بنظر م خوب نیست!یااینکه بی حرمتی اعضای خانواده همسر موجب سردی روابط داماد با اونها میشه!!
مادر زن من غروب مارا بشام دعوت میکردند میرفتیم می دیدیم شام نپخته اندیا غذای مانده را از نهار برای شام میاوردند ولی درصورتیکه موقع اومدن اونها بخونه مون من از جون ودل خدمت میکردم این یه نوع بی حرمتی یااینکه موقع امدن کسی تا دم دروازه حیاط هم ماراهمراهی وخداحافظی نمیکرد از 10 نفر اضای خانواده حتی یکیش..درصورتیکه قبلا همه پشت سرمون اب می انداختند.
یه روز من بخانمم گفتم اینطوری من خورد میشم منو ارزان کرده ای اخه برای چی هرروز خونه بابا !!این چه حرمتی هس که بما میکنن دیگه من نمیرم تو هم خواستی هفته ای یکبار میبرسونمت وغروب میام میارم خونه .چندین بار تنهایی رفت !!ولی موقعیکه دیدم حرمت این هم کم شده بش گفتم ماهی یکبار برو.قبول نکرد وچون تمام باااوامردادشش هرکاری میکرد یک شب بش گفتم یامن یا داداشت؟؟گفت داشم!!گفتم چرا؟اخه من شوهرتم؟!گفت اون 20 سال زحمتمو کشیده نمتونم بخاطر تو ولش کنم گفتم ممکنه 40 سال من زحمتتو بکشم ؟!گفت ممکنه یکسال هم نکشی!!
بلاخرهفر مانبری ازاعضای خانواده زندگی رمانتیک را به اغوش چاه طلاق کشوند.
خواهشا از شوهرت پیروی کن مگر درمسائلی که بر خلاف شرع اسلام باشد تو خونه مرد حکمفرماست اگه زن زرنگ باشه میتونه دل شوهرو تسخیرکنه وحکمفرمایی کنه نه اینکه بازور ولغو دستور!!
دستور شوهر درصورت شرعی بودن بدون چرا قابل اجراست اونهم باکما اشتیاق!!
تو میگی من زیر بارزور نمیرم!!!عزیزم میری!!!دیر یا زود!!!!پس زودتر برو عزیزتر بشی!!این قانون زندگیست اگه مخوایی شوهرت مدیر ومدبر باشه باید اینو قبول کنی!!وگرنه خیلی مردها هستند که اصلا خبری اززنشون ندارند که مرداد کجا بود مهر کجاست!وابن کجا خواهد رفت!!
من ترا مقصر میدانم!!درمورد جربحث شوهرتون با پدرتون !!شوهرتون بی لیلقت تشریف دارند چون پدر زن بزرگ هست باید حرمتشو نگه داشت وشرم درین مورد واجب هست!!
اینگار دوتای شما هم کله هستید توی یک دیگ دوتا کله خوب پخته نمیشه مگه نه؟؟!:livid::72: