خب منم همون غیرت نوع زنونه اش منظورم بوده.
این حس رو قبلا داشتم.
ولی الان فکر میکنم دیگه ندارم.
- - - Updated - - -
گاهی فکر میکنم بیشتر شبیه یه خر، یا گاو، یا گوسفند شده ام.
نفهم نفهم....
نمایش نسخه قابل چاپ
خب منم همون غیرت نوع زنونه اش منظورم بوده.
این حس رو قبلا داشتم.
ولی الان فکر میکنم دیگه ندارم.
- - - Updated - - -
گاهی فکر میکنم بیشتر شبیه یه خر، یا گاو، یا گوسفند شده ام.
نفهم نفهم....
سلام. گاهی تو این سایت همدردی چیز هایی میخونم که فکم می افته. :33:
پوو عزیز و شاید بهتره بگم: پوو عجیب. اول از اینکه امیدوارم پدرت سلامتیش رو دوباره بدست بیاره تا حضور پر قدرتش باعث بشه آرامش و شادی مجددا در خونه شما حس بشه.
دقت کردی وقتی آهنگرا آهنی رو جوش میدن ذرات ریز جرقه و گداخته آهن روی دست و بدنشون میریزه اما عکس العملی نشون نمیدن. اون موقع حتما فکر میکنی اونا نمیسوزن. نه اینطور نیست. دست اون بنده خدا هم مثل دست من و شما از پوست و گوشته . اون هم حس داره. اما اتفاقی که افتاده اینه که آستانه درد اون فرد بالا رفته. یعنی بر اثر تماس مکرر با ذرات ریز جوش پوستشون کلفت شده. اعصابشون دیگه واکنشی در برابر این قبیل موارد نشون نمیده.
شما هم گویا انقدر به این موارد فکر کردی یا از دیگران شنیدی که برات داره عادی میشه. ( البته نشده، فکر می کنی شده.) دیدی چطور زمانی که راجب مادر و خواهرت صحبت شد عصبانی شدی. این همون غیرته. همونی که بعضی تصور میکنند خانوما ندارند.
البته بعضی تفاوتی بین غیرت و تعصب قائل نمیشن. اما اینا با هم یکی نیستن.
باز هم برای پدرت آرزوی سلامتی میکنم.:72:
:82: ببخشید برای عیادت بیمار کمپوت نبود به ناچار قهوه آوردم.
ممنون آقا مجید. انشاالله که زودتر حال بابا خوب بشه.
مثال جوشکارا و آهنگرا خیلی مثال خوبی بود. خب من هم فکر میکنم درد قبلی برام اونقدر شدید بود که دیگه از چیزی دردم نمیگیره.
این خوبه یا بد؟
شاید اسمش بی غیرتی نباشه. شاید اسمش دلسنگی باشه. نمیدونم خودمم.
گاهی تنهایی اذیتم میکنه. دلم هوای بودن یکی رو میکنه که دوستش داشته باشم و دوستم داشته باشه.
ولی ته تهش به خودم میگم چه آرزوی مسخره ای. کلا عشق به نظرم یه دروغ بزرگه.
نمیدونم. شاید هم حرفایی که علی بهم میزد و ایرادایی که ازم میگرفت و رفتارهایی که از خودش دیدم باعث این حالتم شده.
اصلا کلا یه حال مسخره ای شده ام.
خب چیزی که توی خیانت، طرف خیانت دیده رو اذیت میکنه چیه؟ خب دلش میشکنه دیگه. جز اینه؟ قلبش پاره پاره میشه. جز اینه؟ یه ئفعه میبینه هرکاری کرده بود برای طرف مقابلش بی ارزش بوده. جز اینه؟ میبینه چقدر خر بود که اون طرف رو دوست داشت و فکر میکرد دوستش داره. جز اینه؟
خب من همه ی اینها رو کشیده ام. دیگه روح و روان و قلب و تک تک سلولهام با دردش یکی شده اند. دیگه بی حس شده ام. حس میکنم از این به بعد هم اگه کسی بهم خیانت کنه بازم میتونم تحمل کنم. میتونم حس نکنم.
دیگه درد بالاتر از اون دردی که کشیدم فکر میکنم سرم نیاد. حتی اگه خیانت باشه.
- - - Updated - - -
ممنون آقا مجید. انشاالله که زودتر حال بابا خوب بشه.
مثال جوشکارا و آهنگرا خیلی مثال خوبی بود. خب من هم فکر میکنم درد قبلی برام اونقدر شدید بود که دیگه از چیزی دردم نمیگیره.
این خوبه یا بد؟
شاید اسمش بی غیرتی نباشه. شاید اسمش دلسنگی باشه. نمیدونم خودمم.
گاهی تنهایی اذیتم میکنه. دلم هوای بودن یکی رو میکنه که دوستش داشته باشم و دوستم داشته باشه.
ولی ته تهش به خودم میگم چه آرزوی مسخره ای. کلا عشق به نظرم یه دروغ بزرگه.
نمیدونم. شاید هم حرفایی که علی بهم میزد و ایرادایی که ازم میگرفت و رفتارهایی که از خودش دیدم باعث این حالتم شده.
اصلا کلا یه حال مسخره ای شده ام.
خب چیزی که توی خیانت، طرف خیانت دیده رو اذیت میکنه چیه؟ خب دلش میشکنه دیگه. جز اینه؟ قلبش پاره پاره میشه. جز اینه؟ یه ئفعه میبینه هرکاری کرده بود برای طرف مقابلش بی ارزش بوده. جز اینه؟ میبینه چقدر خر بود که اون طرف رو دوست داشت و فکر میکرد دوستش داره. جز اینه؟
خب من همه ی اینها رو کشیده ام. دیگه روح و روان و قلب و تک تک سلولهام با دردش یکی شده اند. دیگه بی حس شده ام. حس میکنم از این به بعد هم اگه کسی بهم خیانت کنه بازم میتونم تحمل کنم. میتونم حس نکنم.
دیگه درد بالاتر از اون دردی که کشیدم فکر میکنم سرم نیاد. حتی اگه خیانت باشه.
چقققققققققدر زود بی حس شدی؟!!!!
فقط با یه بار خیانت!!!!
پس از این به بعد تو زندگی مشترک که یک درد ممکنه هزاران بار اتفاق بیفته،چیکار میخای بکنی؟
بازم بی حس شی؟
که زندگیتو با این بی تفاوتی و ناامیدی تقدیمش کنی؟
که بگی ضعیفی؟
که قدرت بازسازی خودتو نداری؟
ته این بی حسی چی میشه؟نفعی ام برات داره؟
جز اینه که همه چی رو ذره ذره از دست میدی؟
منم بی حس شده بودم اما نه با اولین خیییییانت،با دومین.
اما یه روز به خودم گفتم اونایی که بهم خیانت کردن لیاقت منو نداشتن
پس چرا من زندگیمو تباه کنم با غصه خوردن،با آه های فراوون،با بی حسی.
در عوض اونا ککشونم نگزه.
پر از احساس شدم و اینبار با عقلم تصمیم گرفتم و الان عااااااشقانه همسرمو میپرستم.
بلند شو و پر از حس.زندگی مال ماست
سلام خانم pooh.به نظرمن کاملا عکس عنوان تایپیکت صادقه.شما یه بار زجر زیادی کشیدی حالا درحال ترمیم این دردقرارگرفتی.اما دوباره باخودت میگی اگه درچنین موقعیتی قرارگرفتم چکارکنم چون بشدت ازچنین موقعیتی نگرانی.بنابراین بناروبربیخیالی وانکارگذاشتی.اولا قرارنیست چنین اتفاقی دوباره بیفته.دوما اگه توذهنت چنین اتفاقی افتاد چنان بخابون زیرگوشش که راه خونه ش روگم کنه حداقل توی فرضیاتت واسه خودت ارزش قائل باش تانمودش رو توی واقعیت هم ببینی...تازه داری به نتایج درست میرسی اونجا که گفتی عشق مزخرفه، من ۵سال پیش به چنین نتیجه ای روقبول داشتم اما دربرابراون دختر این جمله رو کنارگذاشتم بلایی به سرم اومد که کارم به ام آرآی وپزشک رسیدهنوزآثارش داره اذیتم میکنه...خودت یه بارگفتی پسرخاله ت گفته عشق تو سوزان وغیرقابل تحمل بوده اما واسه همسرفعلیش آرام ودلپذیر.خب این همون فرق علاقه با عشق هست.صحبت مرحوم شریعتی روباید باطلانوشت؛به هرکه دوستت ترمیداری "بچشان"که دوست داشتن ازعشق بالاتر. این معنی بهت چشیده شده و هزینش رو دادی به خودت توهین نکن.میشه دوباره دوست داشت ولی اینبارعاقلانه ودلپذیر.گرازاین منزل ویران سوی خانه روم...دگرآنجاکه روم عاقل وفرزانه روم.
سلام.
ممنون آقای ammin
واقعیتش اینه که نه. نگران نیستم.
چیزی برام فرقی نداره. هیچ چیزی برام فرقی نداره.
خوشبختی یا بدبختی
حس میکنم اصلا اینقدر برام همه چیز بی تفاوته که دلیلی برای تلاش نمیبینم.
واقعا برام فرقی نداره.
بدبخت بودن.
آواره بودن.
گرسنه بودن
بیمار بودن
بی پناه بودن
هیچی برام فرقی نداره.
اینم یکی از اون چیزایی که برام فرقی نداره.
من احساساتم از کار افتاده. من قلبم از کار افتاده.
من اینو خوب میدونم اگر هم زمانی ازدواج کنم (که با این حالت خودم ترجیح میدم اصلا ازدواج نکنم) عاطفه ای به طرف مقابلم نخواهم داشت. براش هر کار هم بکنم از سر وظیفه است. نه از سر علاقه و مهر درونی.
خب اونقدر خودمو بی احساس میبینم که اگر هم بهم خیانتی بشه دیگه برام مهم نیست.
من الان بابام سه شنبه هفته قبل یه عمل جراحی سنگین کرده. یه غده ی 15 در 17 سانتی کل شکمش رو گرفته بوده. کلیه اش رو درآورده اند. حالش بده. ولی من عین خیالم نیست.
فکر میکنید کسی مثل من اصلا دیگه انسانه که قلبی هم داشته باشه که بشکنه؟
نمیدونم شاید بهتر بود عنوان تاپیکم رو میذاشتم فکر کنم من خیلی دلسنگم...
)پس احتمالا خدا خیلی پسرخالمو دوست داشته!!!!!!!!!!!! که حس دوست داشتن برتر از عشق رو بهش چشوند.!!!ه)
دوست عزيز
چقدر حالات و افكار شما شبيه پسره منه. راستش منم همش به اين فكر مي كردم كه چرا پسر من به يه سري چيزا كه پسراي ديگه حساسيت دارن ؛نداره يا اينكه به قول شما نكنه واقعا بي غيرت باشه.
اما با مثالي كه شما از خودتون زديد ياد اين افتادم كه او هم به نوعي بعد از شكست عشقي كه داشت اينجوري شده. البته يه جوري از كنار همه چيز بي تفاوت رد ميشه. مثلا اگر دختري رو خوشش بياد باهاش صحبت مي كنه اما اگر نشد و علاقه اي نشون نداد هم خيلي براش مهم نيست.
خانم باران آرام.
امیدورام همیشه خوشبخت باشید در کنار همسرتون.
نمیدونم اون نوع خیانتی که شما دیدید چی بوده. ولی خوبه که تونستید باهاش کنار بیاید.
من اگه رفته بودم با کسی دوست شده بودم و بعد ولم میکرد میرفت دلم نمیسوخت.
او اول از طریق خانواده اش خواستگاری کرد. چندماه صحبت داشتیم و طی مشکلاتی که پیش اومد من منطقا دیدم که باید کنار بکشم و تمامش کنم. تا یازده ماه بعد از کنار کشیدن من ول کن نبود. اونقدر گفت و گفت تا دیگه من هم واقعا فکر کردم منو واقعا میخواد. واقعا باورش کردم. ما تا آزمایش خون هم رفتیم. او پسرخالم بود. غریبه نبود. ولی وقتی خواست بره بدون توجه به دل و احساس من رفت. من بازم نشکستم. ولی بعد از رفتنش هم تا دو سال بارها و بارها با احساس و غرور من بازی کرد. و در نهایت هم رفت ازدواج کرد.
اون عشق آتشینش رو رها کرد. رفت پیوست به اونایی که خدا خیلی دوست ترشون داره. ....
شما بعد از كات كردن به قول خودتون يازده ما طرف دست نكشيد و گفتيد كه حتما عاشقتونه، چرا از خودتون نپرسيديد كه آيا واقعا عاشقش هستيد يا اينكه با اصرار ايشونه كه دوباره رابطه رو شروع كرديد.
من خیلی دوستش داشتم. همون کات کردن هم فقط به خاطر این بود که پدر ایشون منو نمیخواست و مخالف بود تا حدی که روابط فامیلی داشت به هم میریخت. من هم بعد از شش ماه که با پسرخاله ام حرفامونو زده بودیم، کنار کشیدم. گفتم با این وضع مخالفت باباش نمیشه ادامه داد. ولی تا 11 ماه بعدش هم ادامه داد. خب من هم دوستش داشتم. من هم دختر بودم عاطفه داشتم قلب داشتم. تو اون 11 ماه من حتی جواب اس ام اس هاشو هم نمیدادم. ولی خب وقتی ادامه داد خب منم دیگه زورم به قلبم نرسید. و دوباره رابطمون شکل گرفت. من قید موافقت پدرش رو هم زدم. شش ماه بعد از شکل گرفتن مجدد ارتباطمون تا آزمایش خون هم رفتیم. ولی پدر ایشون باز هم مخالفت کرد و در جلسه حضوری خانواده ها شرکت نکرد. و خب همین هم باعث شد که خانواده من هم بهم فشار بیارن که نباید این وصلت رو قبول کنی. و مجبورم کردن به جوای منفی. ولی خود پسرخاله ام هم حاضر نشد صبر کنه و رفت. حتی وقتی همه چیزو براش توضیح دادم و خواستم یکم دیگه صبر کنه تا فرصت داشته باشم خانوادمو راضی کنم ولی رفت.
بعد از رفتنش باز هم من وضعم خیلی بد نبود. بالاخره یک جدایی عاطفی بود و سخت بود. ولی داشتم زندگیمو میکردم.
تا دو سال بعد از اون هی هرچند وقت یکبار اس ام اس های میداد و باز من سعی میکردم توجه نکنم. ولی ادامه میداد. تا حدی که من فکر میکردم شاید هنوز میخواد ولی غرورش اجازه نمیده بگه. رفتارش در خدی بود که همه متوجه میشدن. همه بهم میگفتن الهام علی هنوز میخوادت هااا. ولی وقتی من عکس العملی به اس ام اس ها و رفتارش نشون میدادم شروع میکرد به تحقیر کردن من. و له کردن غرورم.
نمیدونم. نمیدونم چطور تونست دو سال هر روز ده بار به من بگه دوستت دارم و بدون تو لنگ میزنم و باهام بمون و ... ولی اینقدر راحت منو زیر پا بذاره و بره. و نه اینکه فقط بره. بلکه به اعتراف خودش کاری کنه که غرور منو له کنه تا غرور خودشو بسازه.
چرا من اینقدر خر بودم که فکر میکردم اگه یکی میگه دوستت دارم یعنی دوستم داره؟؟!!!!
- - - Updated - - -
من خیلی دوستش داشتم. همون کات کردن هم فقط به خاطر این بود که پدر ایشون منو نمیخواست و مخالف بود تا حدی که روابط فامیلی داشت به هم میریخت. من هم بعد از شش ماه که با پسرخاله ام حرفامونو زده بودیم، کنار کشیدم. گفتم با این وضع مخالفت باباش نمیشه ادامه داد. ولی تا 11 ماه بعدش هم ادامه داد. خب من هم دوستش داشتم. من هم دختر بودم عاطفه داشتم قلب داشتم. تو اون 11 ماه من حتی جواب اس ام اس هاشو هم نمیدادم. ولی خب وقتی ادامه داد خب منم دیگه زورم به قلبم نرسید. و دوباره رابطمون شکل گرفت. من قید موافقت پدرش رو هم زدم. شش ماه بعد از شکل گرفتن مجدد ارتباطمون تا آزمایش خون هم رفتیم. ولی پدر ایشون باز هم مخالفت کرد و در جلسه حضوری خانواده ها شرکت نکرد. و خب همین هم باعث شد که خانواده من هم بهم فشار بیارن که نباید این وصلت رو قبول کنی. و مجبورم کردن به جوای منفی. ولی خود پسرخاله ام هم حاضر نشد صبر کنه و رفت. حتی وقتی همه چیزو براش توضیح دادم و خواستم یکم دیگه صبر کنه تا فرصت داشته باشم خانوادمو راضی کنم ولی رفت.
بعد از رفتنش باز هم من وضعم خیلی بد نبود. بالاخره یک جدایی عاطفی بود و سخت بود. ولی داشتم زندگیمو میکردم.
تا دو سال بعد از اون هی هرچند وقت یکبار اس ام اس های میداد و باز من سعی میکردم توجه نکنم. ولی ادامه میداد. تا حدی که من فکر میکردم شاید هنوز میخواد ولی غرورش اجازه نمیده بگه. رفتارش در خدی بود که همه متوجه میشدن. همه بهم میگفتن الهام علی هنوز میخوادت هااا. ولی وقتی من عکس العملی به اس ام اس ها و رفتارش نشون میدادم شروع میکرد به تحقیر کردن من. و له کردن غرورم.
نمیدونم. نمیدونم چطور تونست دو سال هر روز ده بار به من بگه دوستت دارم و بدون تو لنگ میزنم و باهام بمون و ... ولی اینقدر راحت منو زیر پا بذاره و بره. و نه اینکه فقط بره. بلکه به اعتراف خودش کاری کنه که غرور منو له کنه تا غرور خودشو بسازه.
چرا من اینقدر خر بودم که فکر میکردم اگه یکی میگه دوستت دارم یعنی دوستم داره؟؟!!!!
- - - Updated - - -
اصلا چرا باید کسی رو دوست داشت؟؟
من دیگه کلا عشق و دوست داشتن رو ریختم دور.
درسته. گاهی دلتنگ عشق میشم. ولی بازم میدونم خریته.
چرا باید کسی رو دوست داشت که بعد محتاج محبتش شد محتاج بودنش شد محتاج تعهدش شد؟
میخوام که اصلا صد سال سیاه کسی رو دوست نداشته باشم که بخوام بهش محتاج هم باشم. که بخوام اصلا وجودش برام مهم باشه یا تعهد یا خیانتش برام مهم باشه.
- - - Updated - - -
دکتر شریعتی گفته:
خدایا به آنکه دوست میداری بیاموز که عشق از زندگی کردن برتر است. و به هر که دوست تر میداری بچشان که دوست داشتن از عشق برتر.
دوست داشتن و عشق باشه برای اونا که خدا دوستشون داره.
من که دیگه نمیخوام خدا دوستم داشته باشه.
من ترجیح میدم برگردم به همون زندگی کردن.