براي خودت چكار كردي جز اينكه داري آزارش ميدي؟
نمایش نسخه قابل چاپ
براي خودت چكار كردي جز اينكه داري آزارش ميدي؟
خب من خودمو دوست دارم. ولی چرا اینقدر نیاز دارم کسی دوستم داشته باشه و منم دوستش داشته باشم؟
چرا این نیازه یهو اینقدر اذیتم میکنه؟
اگه قلبم زخمی نبود بهتر بود. اصلا نمیفهمیدم درد زخم بی مرهم چیه. ولی الان میفهمم. بعد از 5 سال زخمم هنوز مرهم نداره.:302::47:
- - - Updated - - -
آزار؟
چه آزاری؟
منم بودم ميزد به سرم. بايد پر انرژي و پويا باشي كه همه دلشون بخواد همراهيشون كني نه جوري باشي كه بقيه ازت نا اميد بشن.
نقل قول:
پسر خاله ت بر فرض که هنوزم دوستت داشته باشه. چه کاری میتونه برات بکنه؟
دوستم داشته باشه؟؟؟؟/ برام کاری بکنه؟؟؟؟ من کی همچین چیزی گفتم؟؟؟؟؟
اون ازدواجش رو کرده داره زندگیشو میکنه.
ابراز علاقه و دونستن حس دوست داشتن الان، چه فایده ای داره برات؟من کی این حرفو هم زدم؟؟؟؟؟
واقعا از کجای حرفای من چنین چیزایی به نظر میاد؟
از اینجا این حس رو کردم:
فکر کردم این حس ها تا الان هم برات ادامه داشته.نقل قول:
دو سال بعدش او ازدواج کرد. در طی اون دو سال بارها پیش می اومد که وقتی میدیدمش تو چشمام زل میزد و اشک توی چشماش جمع میشد.یا اس ام اس های احساسی میزد.و من فکر میکردم شاید هنوز دوست دارهادامه بدیم ولی غرورش اجازه نمیده.
انصافاً گفته هات کمی یه جوریه.
اگه الان کامل گذاشته بودیش کنار، هیچ حسی بهش نداشتی. نه حس دوست داشتن و نه حس تنفر، هیچ کدوم معنیش فراموش کردن نیست.
(الان نگی از کجا این برداشتو کردم که ازش بدت میاد! )
اگه اون موقع دلایلت برای خودت منطقی بوده، پس الان این تفکرات نباید تو ذهنت بیاد.
الان فقط میومدی میگفتی من از تنهاییم ناراحتم. بدون حسرت رابطه ی قبلی.
------------------
بیخیال.
من چرا دارم بحث میکنم.
راه حلی ندارم برات پوی عزیز.
عذر میخوام که برات نظر گذاشتم.
امیدوارم مشکلاتت حل بشن.
من نه دوستش دارم نه ازش متنفرم.
تنهایی هست. ولی این تنهاییه باعث میشه خودمو سرزنش کنم که شاید اگه جور دیگه رفتار میکردم الان تنها نبودم.
اعصاب من از این خورد میشه. از سرزنش خودم.
- - - Updated - - -
من دلم علی رو نمیخواد دیگه. اصلا حسی بهش ندارم.
اما دلم هوای عشق میکنه. هوای دوست داشتن میکنه.
- - - Updated - - -
من بارها خواستم موارد دیگه ای که بعد از تموم شدن قضیه علی برام پیش می اومد رو ادامه بدم. من میخواستم. اما خیلی هاشو خانواده ام رد میکردن. من میگفتم بذارید یه بار دیگه هم بیان و باهاشون حرف بزنم. ولی خانواده ام رد میکردن. بدون توجه به نظر من.
فقط یه مورد بود که خانواده ام راضی بودن. ولی خودم اصلا نمیتونستم نسبت بهش حسی داشته باشم. به دلم نمینشست.سه ماه تلاش کردم ازش خوشم بیاد. اما نتونستم.
سلام خانم پوه، آدم باید خیلی از خودگذشتگی داشته باشه برای شما نظر بده!! ولی خب این دردت فقط درد شما نیست اینجا خیلی ها راحت باهات همدردی
میکنند و دوست دارن کاری کنن حرفی بزنند که ناراحتیت کمتر بشه. فکر کنم کمی صورت مساله ات به حاشیه رفته. نه علی برات مهمه نه هیچ کس دیگه.
فعلا خودت مهمترین آدم زندگیته. میخوای کسی داشته باشی که دوستت داشته باشه و تو هم بتونی دوستش داشته باشی. فکر کردی چند درصد آدمهای
این انجمن همچین آرزویی دارند؟ تصور من توی این چند مدت اینه که قطعا درصد خیلی زیادی. چرا اونها همچین تاپیکی نمیزنند؟ به نظرم شما خودخواهیت
از بقیه پررنگ تره. توی جوابهات هم تا حدودی مشخصه.
خلاصه اینکه شما از نظر من دختر باهوشی هستی. قلم خوبی داری و خیلی خوب میتونی منطقی فکر کنی. این موضوع در پست دومت در این تاپیک کاملا
مشخصه. فقط نمیدونم چرا گویا صبرت تموم شده و فقط داری خودت رو میبینی و باز نمیدونم این واقعیت رو نادیده میگیری یا دیگه قدرت تحملش رو نداری که
بعضی ها در شرایط سخت تری باید زندگی کنند و چاره ای هم نیست باید خودشون رو باهاش وفق بدند وگرنه روزگار بیرحمتر از اونه که وقتی آدمها در مقابلش
کم بیارن باهاشون مدارا کنه. آدمهای ضعیف رو له میکنه و با قدرت میگذره.
چیزهایی که من از گذشته تعریف کردم برای این بود که فقط بگم من این رفتارها رو داشته ام. و الان وقتی تنهایی خودمو میبینم باعث ایجاد سرزنش در خودم شده.
- - - Updated - - -
واقعا آقای توجیه، چرا؟
خیلی دوست دارم دلیل این نظرتون رو بدونم. واقعا به نظر خودخواه میام؟ تا حدی که جواب دادن به من از خودگذشتگی لازم داره؟
آقای توجیه
وفق دادن کار راحتی نیست. چون نیازش در روح و فطرت ما نهادینه شده.
من خیلی وقتا خودمو میزنم به بی خیالی. خیلی وقتا میگم اصلا به درک. نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن رو بی خیال. بقیه چیزهای زندگی هم قشنگه.
اما یک نیازه. و وجودش در قدرت اختیار من نیست.
گاهی به شدت بروز میکنه و آزارم میده.
با بعضی شرایط آدم میتونه وفق پیدا کنه. مثلا با محیط زندگی. با میزان درآمد.با اخلاق اطرافیان، با فرهنگ، با اعتقادات، با تمام عوامل بیرونی.
اما کنار اومدن با تشنگی نیازهای اساسی و بنیادی درون خودم کار خیلی سختیه.
این حرفم کمی شوخی بود و کمی هم حسم از خوندن نوشته هات توی فقط همین تاپیک. مهم نیست. اصلا فکر نمیکردم این جمله برات جلب توجه کنه
کاملا موافقم. خیلی سخته. آخه چاره ای هم نیست. ما مجبوریم با بعضی چیزهایی که دوست نداریم کوتاه مدت یا شاید هم بلند مدت کنار بیایم.
شما راه بهتری به ذهنت میرسه؟ لطفا اگه بود به من هم خبر بده.