-
ممنونم.اما من دقیقا مشکلم همینه:
همه حرمت ها شکسته شده و من نمیدونم چجوری درستش کنم؟؟یعنی شوهرمو وادار کنم که ذرستش کنه.
- - - Updated - - -
چرا کسی سوال دوممو ج نمیده؟؟از کجا میشه فهمید؟؟؟
با تئجه به اینکه وابستگی شدید به خونه و خونوادش داره.در حدی که دو روز بیشتر میریم سفر میره تو خودشو اصن افسرده میشه.
یا اینکه دانشگاه تهران درس میخوند .اما پارسال اونجارو ول کرد و اومده تو شهر خودمون داره یه دانشگاه سطح پایین درس میخونه.هرچقد گفتیم صبر کن من انتقالی بگیرم بیام پیشت گفت نمیتونم.از محلمون و این شهرکه دور میشم نفسم بالا نمیاد.
-
سلام دوستان.
اومدم بگم من دیگه خسته شدم.میخوام دیکه بهش فک نکنم و بذارم خودش بگذره و هرچه باداباد.
دارم غصه چیو میخورم؟؟دارم با ادمی سروکله میزنم که اصن واسش هیچی مهم نیس.فقط اعصاب منو میخواد داغون کنه انگار.اون خوش واسه خودش.با دوستاش.با خونوادش.من کجای زندگیشم ؟؟؟
- - - Updated - - -
چرا ادما اینطورین؟؟همیشه حواسمون به کسایه که اصن حواسشون بهم نیست.
خیلی وقتا وقتی به اتفاقایی که بینمون افتاد فک میکنم از خودم تعجب می کنم: چجوری هنوز به این ادم امیددارم؟چجوری هنوز دوسش دارم؟
ادمی که همه رو به من ترجیح میده.هیچ وقت هیچ وقت یادم نمیاد به خاطر من یه رفتار بدو ترک کرده باشه.
چرا؟چرا؟چرا نمیتونم همه چیزو ت کنم.من که تو این دو سال به هیچکدوم از چیزایی که میخواستم نرسیدم.من که هیچ وقت یه اب خوش از گلوم پایین نرفت.همیشه تنها بودم.تو سفر.تو مهمونی.تو خونه.تو خوشی.تو سختی.پس دیگه دنبال چی ام؟
اینطوری میشه که از خودم بدم میاد.وقتی واسه کسی میمیرم که واسم تبم نمیکنه
- - - Updated - - -
:47:
- - - Updated - - -
یه همکلاسی داره که ازش متنفرم.هزاربارم گفتم ازین خانوم همکلاسیت اصصلا خوشم نمیاد.دفعه پیش که اون خانومو رسونده بود کلی ناراحت شدم.گفتم دوس ندارم با این حتی سلام بدی.گفتم اگه کسی تورو با همچین ادمی ببینه چی میگه؟؟؟؟
فقط واسه ساکت کردن من گفت باشه.دیروز دوباره باز اون خانومو رسونده بود.(دانشگامون 20 دقیقه از شهر فاصله داره)
اومده با خنده و قهقهه واسم تعریف میکنه بعدم میگه "ناراحت نشو دیگه.خب؟؟؟ من که باهاش مشکلی ندارم.دختر خوبیه ها.تو حساس شدی"
بعد تو اوج عصبانیت باز شب بهش اس دادم" دفه بعد این کارو نکن.خب؟یه بار بیا یه کار بدتو بذار کنار بذار منم خوشحال شم.تو این دو سال تو هیچ تغییری نکردی.ببین زندگیمونو؟؟"
اس ی که به من داد این بود: بعد از نیم ساعت: "ولش کن دیگه باز شروع نکن اعصابمو خرد نکن .یه چیز جالب برات بگم: الان نی نی خواهرمو بغل کردم فلان شد....."
یعنی به این ادم چی بگم دیگه؟؟
مامانش کم بود این بچه م به ما اضافه شده فک کنم ازین به بعد:102:
-
دوس دارم گریه کنم.دوس دارم همش خوابم بیاد و بخوابم.
من تنهام .خیلی تنها.
شبا از شدت دلتنگی دوس دارم خودمو بکشم.حالم بده.
یه اضطرابی دارم.میدونم یه اتفاق خیلی بد واسه زندگیم تو راهه.
کمکم کنید بتونم خودمو دوس داشته باشم و ازون بدم بیاد.کمک کنید ترکش کنم.بذارمش کنار.ازش دل بکنم و پشیمونم نشم.
این باری که رو دوشمه واسه منه تنها سنگینه.میخوام یکی دوسم داشته باشه.یکی ادم مسیولیت پذیر بیاد این بار رو ورداره و یکم اون بکشش.
چرا هیچکس نمیفهمه من چی میکشم؟
چرا هیچکس نمیفهمه من چی میگم؟
چرا هیچکس نمیفهمه من چی میخوام؟
- - - Updated - - -
وقتی به اخر این رایطه فک میکنم دیوونه میشم.میدونم باید جدا شیم.میدونم اینجا گیر کردیم و ازین جلوتر نمیشه بریم.خیلی هنر کنم میتونم همین رشته باریک رابطه رو حفظ کنم
-
اره.مثل اینکه واقعا مشکل شما هم خیییییلی شبیه مشکل منه.منم دقیقا همین طوریم.اصلااحساس نمیکنم اون تکیه گاهمه وهمون طور که تو هم گفتی توسفر،مهمونی یا هرجای دیگه ای که میرم اصلا احساس نمیکنم یکی هست که....... از شدت تنهایی پناه اوردم به این سایت.
-
باسلام با توجه به سن کم شوهرت اصلا ازش انتقاد نکن بهش غر نزن سعی نکن چیزیو بهش بفهمونی یا یادش بگی چون اگه میتونست خودش یاد میگرفت توهم رفتارتو مثل خودش کن این حرفمو آویزه گوشت کن با هرکسی مثل خودش رفتار کن با شوهرت دقیقا مثل خودش رفتار کن البته خیلی عادی نه اینکه فیلم بازی کنی که لج کنه باهات اصلا جلوش موضع نگیر که با خانوادت خوب نسیت چرا مامانت اینطوری میکنه چرا اینو گفت چرا فلان شد چرا بفکر زندگی نیستی تو هم برا خودت تفریح کن با دوستات وقت بگذرون اصلا فکر آینده و زندگی نباش بذار اون بفکر بیوفته مثلا اون مرده نه تو بذار اون فک کنه که تو بچه ای و مدام باید بهت گوشزد کنه پسرا باید خودشون مرد بشن نه اینکه بهشون بگی باید تو موقعیتش قرار بگیرن از بچه خواهرش عکس بگیر بنداز رو گوشیت بوسش کن همش بگو دلم برا بچه خواهرت تنگ شده اصلا باهاش دردودل نکن بذار اون بیاد برات دردو دل کنه بعد تو بهش آرامش بده هرچی هم میگه بگو آره درست میگی حق باتو حتی اگه اشتباه بود همش ازش تعریف کن بگو خیلی خوبی خیلی مهربونی خیلی خوشتیپی خلاصه یکاری کن فک کنه تو چشم تو یه سوپرمنه اونوقته که مثل موم میشه تو دستت
-
گاهی اوقات وقتی مخاطب احساس مسئولیت واسترس طرفشو ببینه بیخیال ترمیشه.اول ازهمه آرامش وخونسردی خودتو حفظ کن...اگه زیاد بهش گفتی به توجهت نیاز دارم یه مقدار کمتراین کارو کن سعی کن تبادل عواطف واحساسأت بااو هماهنگ باشه نه بیشترازواکنش های او نه کمتر...مسئولیتش رو بهش یادآوری کن که کی میخاد به فکرسرپناه باشه وبرنامه ش برای آینده دقیقا چیه.ترمیم روابط خانوادگی نیازبه زمان وصبروحوصله داره وبایدسهم خودتو ازتخریب این روابط مشخص کنی وباحوصله فقط سهم خودتوجبران کنی..با گذشته روابطت وحرفهای مادروخواهرشوهرت کاری نداشته باش هروقت اونا رو میبینی وباهاشون درارتباطی،منطقت باید این زمانی واین مکانی باشه وحداقل بدبینی وسوظن درگفتارت باشه:مثلاوقتی بهت میگن پسرشون امروزخسته بود نبایدفکرکنی منظورشون اینه توخسته ش کردی چون مثلاقبلاهم چنین بحث های داشتید.برای بهبود روابط حتی اگه دیگران باگاردوپیشداوری میان جلو،کسی که میخاد روابطت رودرست کنه بامنطق وجدیت و هم حسی جواب میده. این نیازبه افکارمنظم ومنطقی وتمرین داره.ازموضع بلوغ وجدیت بیشتررفتارکن این میشه کلیاتی ازسهم شما.
-
ممنونم از راهنماییتون.
برداشت من از صحبتاتون اینه:
من وظایف خودمو انجام بدم و دیگه بیشتر ازین منتشو نکشم که با خونوادم روابطشو اصلاح کنه.
اما من رابطه مو با خونوادش اصلاح کنم.برم.بیام.خوبی کنم و بذارم خودش به اشتباهش پی ببره و خودش راهشو انتخاب کنه/
درست متوجه شدم؟؟؟
راستش این راهکارو خیلی ها بهم دادن.اما من از یه چیز میترسم:
ببخشید اما همسرم خیلی بی جنبه س.میترسم برم و خوبی کنم با خونوادش خوب شم و این کار وظیفه م شه.
اخه میدونید.چند وقت پیش که باهاش صحبت میکردم گفتم:
"باشه.من با خونوادت میشم مثه روز اول.من میتونم ببخشم.من حاضرم یه دسته گل بگیرم و باهم بریم خونتون.اما توام قول بده رو خودت کار کنی و تجدید نظر کنی تو رفتارت".
میدونید چی میگه؟میگه:
"مگه خونواده من مثه مال توان.خونواده من خوبن خوبیم میبینن.اما خونواده تو چی؟؟..."
بعدم شروع کرد به توهین و داستانهای صدسال پیش.
گذشت منو میذاره پای خوب بودن خونوادش!!!!!ازین میترسم من.
-
تقریبامنظورم این بودکه نوشتی با این تفاوت که قرارنیست زیادبری پیش خونوادش قرارنیست منت کسی روبکشی قرارنیست خودتو کوچیک کنی یامجبوربه کاری کنی که ازانجامش عذاب میکشی.اول ازهمه با آرامش وخونسردی سعی کنی هماهنگ با عرف درست رفتارکنی.منطقی ومعقول با خانوادش رفتارمیکنی به سهم خودت وحتی الامکان گلایه پسرشون روپیششون نکن سعی میکنی روابطت باهاشون لذت بخش باشه و ازطرف دیگه یه لیست پیش خودت تهیه کن که کجاها اشتباه کردی مثلا نامزدت قبلا زیاد اومده خونه تون و تو جلو چش اون یه دعوا کوچولو وشخصی بامادرت داشتی واین باعث شده دیداونسبت به خانوادت مثلاطعنه آمیزباشه(این یه مثال فرضی بود)چون معمولا نامزدهانگاه رفتارنامزدشون باخانوادش میکنن وازطریق این سعی میکنن برای روابطشون الگو گیری کنن.رفت وآمد زیادبه خانواده های همدیگه دربعضی فرهنگ هاوعرفها نتایج خوبی نداره وبهتره معقول و منظم وحساب شده باشه تامثلاکاربه جای نکشه که پدرومادرت مجبورباشن بگن داماد نیاد تاخودشو اصلاح نکرده،بقیه جزئیات رو خودت پیداکن.امادرموردشوهرت به نظرم بهش بگو درمورد روابطش باخانواده هابیشتر فکرکنه درهمین حد دیگه فشاری بهش نیار تاخودش فکرکنه.واسه رفتارهای جدیدت نیازبه افکارتازه ترومنطقی تری اول برای خودت داری مثلأ انگیزم چیه که میخوام برم به خانواده(شوهرت)سربزنم باچه دیدگاهی قراره برم؟
- - - Updated - - -
وقتی داوطلبانه به میل خودت وبامنطق و نیت خودت باخانوادش رابطه برقرارکنی این نمیشه وظیفه.
-
ممنونم.
حتما اینکارو میکنم.البته اول به یه فرصت نیاز دارم.باید به خودم زمان بدم و به قول شما اهدافمو مشخص کنم.و اینکه فک مینم با توجه به اینکه خواهرشوهرم تازه زایمان کرده اونا الان سرشون شلوغه و رفتن من کار درستی نیس.دوس دارم یه وقتی برم که اوضاع عادی باشه.همه چی اروم باشه.
در ثانی من خیلی افسرده ام.احساس میکنم شکست خوردم.نیاز به زمان دارم که دوباره بلند شم.
- - - Updated - - -
امشب رفتیم بیرون باهم.کلا 5تا جمله ام حرف نزدیم باهم.من که دیگه کلا حوصله حرف زدن باهاشو ندارم.چون چیزایی که نباید بشنومو میشنوم.ته دلمم ازش ناراحتم.نمیدونم از چی دقیقا اما خیلی ناراحتم.دلم شکسته.اما نفهمیدم کی؟؟
اونم که اصن واسش مهم نبود.شایدم حوصله مونداشت.نمیدونم.فقط واسه خودش شعر میخوند.هیچ اصراری ام نداشت که بخندونتم یا باهاش حرف بزنم.شاید اونم ازم ناراحته.شاید اونم خسته س.نمیدونم.خسته شدم ازینکه این همه چیزو نمیدونم.
-
الهام جون چیزی که خودم درباره ارتباط خونواده ها تجربه کردم این بود:
اوضاع بین خون واده هامون داشت خراب میشد که من اینکارروشروع کردم:
هیچ وقت بدی خانواده شوهرت رو پیش خانواده خودت نگو حتی اگه خیلی بد باشن.در عوض خوبی هاشون رو براخانواده خودت بزرگ کن البته ن جوری که فکر کنن رفتی طرف اونا.بذار فکرکنن داری حقیقت رو میگی.اگر هم خانواده شوهرت یه حرفی زدن برا خانواده خودت توجیهش کن.درباره خانواده خوت هم پیش شوهرت وخانوادش همین طوری رفتار کن.مطمئن باش نتیجه میگیری.