خانم گیسو، هرچند زیاد اعتقادی به مثلا پیکر سالم و پیشگویی ندارم، ولی بازم خوش به حالتون که به یه چیزی ایمان دارید.
آقا مجید، من اصلا نمیگم عشق زمینی بده. میگم باید سمت و سویی الهی داشته باشه، وگرنه هیچ ارزشی نداره جز پاسخ به بعضی غرایز.
نمایش نسخه قابل چاپ
خانم گیسو، هرچند زیاد اعتقادی به مثلا پیکر سالم و پیشگویی ندارم، ولی بازم خوش به حالتون که به یه چیزی ایمان دارید.
آقا مجید، من اصلا نمیگم عشق زمینی بده. میگم باید سمت و سویی الهی داشته باشه، وگرنه هیچ ارزشی نداره جز پاسخ به بعضی غرایز.
من متوجه نمیشم سمت و سو الهی یعنی چی؟ من اگر انسانی رو دوست داشته باشم برای خودشه نه به خاطر رضای خدا. ممکنه کمی توضیح بدین؟ غریزه جنسی هم نوعی نیازه که خدا در وجود من و شما قرار داده. مثل غریزه های دیگه. اگر به جا و در کنترول باشه هر جور که مورد استفاده قرار بگیره اشکالی نداره. اما اگر عنان و اختیار مارو از کفمون در بیاره از انسان تبدیل به حیوان می شیم.
ضمنا درستش بد که نیست تازه کلی کیف هم داره.:305:
اصلا مگه ما زندگی میکنیم که فقط به نیازهامون پاسخ بدیم؟ اینکه خیلی مزخرف میشه که :sad:
نه زندگی ما برای رسیدن به کماله. دوری از خون بسته و رسیدن به روح خدا ( فلسفه دیالکتیک توحیدی ) . اما هر چیزی حد و حدودی داره و باید در جایگاه خودش قرار بگیره. اگر به درستی به این غرایز نگاه بشه و به موقع استفاده بشه بسیاری از رنجها و الام بشر وجود نخواهد داشت . یکی از مزیت های دین اسلام پرداختن و دادن اهمیت به این غرایزه. بر خلاف ادیانی که معتقد به سرکوب و پنهان کردن آن برای رسیدن به خداست.
نقله پیامبر گفته : در دنیا سه چیز را بیشتر دوست داره. نماز عطر و زن.
آقا مجید منظورتون رو میفهمم. من هم اصلا نمیخوام نیازهای مختلف رو نفی کنم. ادعایی هم ندارم که پاک پاک بوده ام و هرگز این نیازها منو به خطا ننداخته.من هم این نیازها رو دارم.
ولی نمیدونم چرا صرفا بخاطر رفع این نیازها به ازدواج فکر نمیکنم.
نمیدونم کسی میتونه بفهمه که من منظورم چیه؟ شما ها تجربه کردید این رو که آدم عاشق درد باشه؟ دردمند باشه؟
اصلا نمیدونم چه جوری بگم. من قبلا یه همچین حالتی داشتم.خنوزم دلم میخوواد برگردم به همون حالت. ولی هی به خودم میگم اون چیزا توهمه.
یه مثال میزنم.
من همش از بچگی آرزوم بوده برم توی یه روستای محروم به بچه هاش درس بدم. یا کلا از ضعیف ها و مظلومها دفاع کنم. منهمش غم مظلوما رو میخوردم. به نظرم این اسمش عشق بود. یعنی بالاترین عروج های قلبم رو در این آرزوهام تجربه میکردم.نمیدونم. حس میکردم این چیزا خالصم میکنه. پاکم میکنه چنان احساس درد عمیقی به من میداد که اصلا وصفش نمیتونم بکنم. و من عاشق این درد بودم.
ببینید من وقتی که با شهید چمران آشنا شدم حس کردم چقدر روحیاتش مثل منه.
یا وقتی دیدم دکتر شریعتی گفته:" خدایا شادی ها را برای بندگان حقیرت بگذار و به من دردهای عظیم بخش" یهو حس کردم واااااااااای چقدر مثل من.
من همش تو آرزوهای بزرگ سیر میکردم. توی حتی آرزوی شهادت!!!!
یا مثلا حتی وقتی پسرخاله ام هنوز بودش. خب چون او این چیزهامو درک میکرد و از طرفی عشق به او باعث میشد من بیشتر اون غمها رو حس کنم و میدیدم او هم چنین روحیاتی داره(یا شاید هم من فکر میکردم داره) عاشق او شدم.
من اصلا نمیگم نیازهای دنیوی رو نداشتم. چرا. من هم نیاز به شنیدن حرفهای محبت آمیز و یک آغوش داشتم. ولی نه برای لذت بردن. بلکه برای تسکین پیدا کردن.
نمیدونم. شاید من طبیعی نیستم. ولی مثلا وقتی پسرخالم بهم میگفت دوستت دارم من فکر میکردم بخاطر این دردهام دوستم داره. یا مثلا وقتی درد درونم شدید میشد و حس میکردم رو دلم داره خیلی سنگینی میکنه تازه احساس میکردم که به آغوشش نیاز دارم.
یا مثلا انتخابات 88. همون مناظره اول وقتی دیدم انگار با هم دشمن هستن تمام وجودم انگار داشت پاره پاره میشد. همه دنبال این بودن که کدوم کاندیدا چی گفته و طرفداری از یکی از اونها. ولی من فقط درد میکشیدم. باور کنید حس میکردم بند بند استخونهام از درد فریاد میزنه وقتی میدیدم هم سران کشورمون با هم یکی نیستن هم مردممون.ماه ها هر روز زار زار با همه وجودم گریه میکردم.
چرا من اینجوری ام؟ چرا نمیتونم مثل خیلی های دیگه زندگی کنم؟ چرا نمیتونم مثل بقیه دخترا عاشق آرایش و خرید و این چیزا باشم؟ چرا نمیتوم مثل خیلی آدما مادیات رو دوست داشته باشم؟ چرا حتی توی نوجوونیم هم عاشق خواننده ها و بازیگرا نمیشدم؟ چرا نونوای محلمون رو اونقدر دوست دارم؟ چرا اون موقع ها که صبح زود از خونه میزدم بیرون و کاگرهای ساختمونا سر میدونها وایساده بودن منتظر اینکه یکی که کارگر بنا نیاز داره بیاد ببردشون، اونقدر همشونو دوست داشتم؟
من چرا اینجوری ام؟ چرا؟
نمیدونم. شاید دو سه سال پیش با ازدواج پسرخالم، و درکنارش فشارهای انتقادی خانواده ام ازم، و مشکلاتی که پی در پی برام پیش می اومد، و از همه بدتر مشکل خودارضایی که پیدا کرده بودم، یهو فکر کردم همه ی چیزی که من هستم به درد نخوره.خیلی دلم شکست. چون همیشه فکر میکردم بهترین راه رو دارم میرم. ولی همش انتقاد و انتقاد و سرزنش و سرزنش و شکست از خودم. .
بعدش هم زور زدم که اون خود قبلیم رو بذارم زیر پا. یاد بگیرم بیام توی این دنیا. حتی نماز رو ترک کردم.که خدا رو هم ازش دل بکنم. ولی چقدر نابود کردن خودم درد تلخی داشت. من هرگز از نابود کردن خودم لذتی نبردم. اما حس میکردم باید بکنم. باید یاد بگیرم که فکرام به درد این زندگی دنیا نمیخوره.
ولی خیلی این دو سه سال تلخ بود.
من دیگه نمیتونم. دیگه نمیتونم به این له کردن خودم ادامه بدم. دلم برای خودم تنگ شده.از دوری خودم دارم دق میکنم.دلم همون قبلی رو میخواد.دلم همون دردهای خودمو میخواد. اون دردها برام خیلی شیرین بودن.
ولی نمیدونم چرا اینجوری ام؟ چرا نمیتونم مثل بقیه آدما زندگی کنم؟ چرا خوشیهام فقط تو همون دردهاست؟ چرا فقط با دردها احساس بودن میکنم؟؟؟؟؟
من مشکلم چیه؟
قبلا ها اصلا به چیزی که بودم شک نداشتم.
ولی این دو سه ساله انگار دوتا نیروی مخالف درونم هست. یکی به شدت میخواد برگردم به همون آدم قبلی. و یکی هی بهم میگه نه اون الکی و به درد نمیخوره و توهمه و بذارش کنار.
یه روز این یکی غلبه میکنه یه روز اون یکی.
ولی وقتایی که اولی غلبه میکنه حس خوبی دارم. و وقتایی که دومی غلبه میکنه حس به شدت بدی.
- - - Updated - - -
وقتی نیروی اول غلبه میکنه دلم میخواد برم نماز بخونم و کلی گریه کنم. بعد تا میام برم نماز بخونم یهو دوباره درگیریشون شروع میشه. بعد یهو یه اضطراب شدیدی بهم دست میده.
- - - Updated - - -
حتی تو همین تاپیک هم معلومه یه روز این وری ام یه روز اون وری
???????:sad:
سلام پووه. چقدر افکارت شبیه منه. البته نه همش.
من هم یه زمانی سعی میکردم یه انسان ایده آل باشم. موءدب. با اخلاق. راستگو. اهل نماز . کمک به محرومین. خلاصه از اون تیپ افرادی که همه پشت سرش قسم می خوردن. بعد از چند سال بخاطر مشکلات و سختی های زندگیم هنگامی که می دیدم خیلی از افراد این صداقت منو نوعی سادگی تصور میکنن. و از خوبی های من سوءاستفاده میکردن. و من تمام این کار ها رو متوجه میشدم اما به روی اونا نمی آوردم. چون دوست نداشتم خجالتشون بدم. مایل نبودم آبروشون رو ببرم. همه چیز رو ندید میگرفتم. بعد کم کم دیدم که نه. نه تنها دارن پشت سرم میخندن رو در روی من طوری رفتار میکنند که با آقای هالو رفتار نمی کنند. رفتم جلوشون واستادم گفتم . " من انقدر مار خوردم که خودم اژدها شدم. از این به بعد هر رفتاری انجام بدین دودش تو چشم خودتون میره. "
خلاصه جلو اون آدما حسابی واستادم. بعد دیدم که انگار به من بیشتر احترام میذارن. یک سری مسائل هم باعث شد به شدت از اعتقادات مذهبیم دور بشم. کم کم از شخصیت اولم دور شدم. تا جایی که به افرادی که به من خوبی میکردن هم به همون روش برخورد میکردم. بعد برای خودم تو ذهنم به دنبال چاره تراشی میگشتم. دلیل های واهی. بدنبال چیزی که رفتارم رو برای خودم توجیح کنه.
آخرش هم از خودم متنفر شدم. وجود خودم رو اضافه تصور میکردم .کل زندگی و دنیا برام بی معنی بود.
تا اینکه اتفاقی افتاد که از پیله سیاهی که دور خودم تنیده بودم خلاص شدم. بخاطر اشتباهم توبه کردم و سعی میکنم دیگه تکرارش نکنم. متوجه شدم که زمانی زندگی معنی پیدا میکنه که انسان به دیگران کمک کنه. سعی کنه مفید باشه.
شما هم وقتی به دیگرون خوبی میکردی و درد اونا رو تسکین بودی. حس خوبی داشتی.
نگاهت به ازدواج هم کاملا منطقیه. نیاز جسمانی بخش کوچکی از دلایل لازمه برای ازدواجه.و ازدواج تنها همراهی دو شخص برای کنار هم بودن در راه زندگیه. اصل هدف و مقصده. اصل مسیر و حرکته. دوری از سکون و در جا زدن. سرکوب نیاز جنسی و رها کردن بی قید و شرطش هر دو باعث میشه از هدف نهایی دور بشیم.
موفق باشی.
بابا سه شنبه یه عمل جراحی سخت داره. احتمال داره کلیه اش رو کلا در بیارن.
دعا کنید.
راستی من چند روزه نماز رو دوباره شروع کردم.
احساس بهتری دارم.
آقای اس سی آی،مدیر همدردی عزیز، فرشته مهربان، و همه ی دوستان همدردی از همه ی شما ممنونم.
(میخواستم اینا رو در تاپیک و حال و احوال بمویسم دیدم نمیشه. ولی خب حال سایرین رو خوندم.
خداییش من که عضو قدیمی نیستم، دیدم که آقای محمد ابراهیمی خیلی خیلی مهربون هستند و همیشه احال همه رو میگیرن و حواسشون هست کی یه مدته پیداش نیست و متوجه شده بودم یه مدت نیستن. ولی چرا بقیه احوال ایشونو نگرفته بودن؟ دیدم خودشون هم اشاره به این مساله کردن. اگه میشد اونجا بنویسم حتما بازگشتشون رو خوشامد میگفتم)
دختر مهربونی مثل شما بزرگترین قوت قلب و انرزی برای یک پدره. سایه پدرت مستدام و تنش سلامت.
سلام خانم پوه.کاملامیفهمم چی میگی منم این دغدغه هاروداشتم تاحدودی حلش کردم.بعضی ازمکتبها میگن نیکی وبدی پیش خدا یکسانه.اگه مابدی روبدمیدونیم بخاطراینه بدی به ما آسیب نزنه ولی چیزی به خداضررنمیرسونه که بخادبدش بیاد خب آیات قرآن اینو ردمیکنه.آیه ۳۸سوره اسراء مستقیما این دیدگاه روردمیکنه؛کل ذلک کان سیئه و عند ربک مکروها:این قبیل کارها واندیشه های بد گناهش نزدخدا ناپسنداست...امادرمورد دیدگاه ایده آل گرات به نظرم خوبه ولی نیازمندی بامطالعه وتفکر اونو تعدیل کنی.این دنیا نمادوسایه است همه ابعادش اینطوریه اماشکل حقیقیش در عالم مثل یاعالم مثال هست.وقتی ما قبول داریم که یکی ازصفات خدا حافظ و نگهبان هست،اگه پدرومادر درنوزادی وکودکی ازمامحافظت نمیکردن متوجه صفت حافظ بودن خدانمیشدیم یعنی مادراون موقع داره ذیل صفت حافظ گونه خداوند رفتارمیکنه.
همچنین اقتدارپدر وقدرت او ذیل قدرت خداست وما ازصفات پدرومادربه خدامیرسیم درآیات قرآن هم بعدازاینکه میگه به خدا شرک نورزیدبلافاصله بعدش میگه به والدین احسان کنید چون اختلال زیاد دراین قسمت (درک وارتباط صحیح با صفات نمادین پدرومادر)باعث شکاف درعقایدمامیشه وحتی ممکنه به شکل رسم وفرهنگ یاشبه دین هم دربیادمثلا بخشی ازمسیحیت میگه پدرآسمانی تا اونجاکه ازمفهوم اقتداروقدرت پدرکه به عنوان نماد قراره به خداوصل بشه رودرست رفته اما متاسفانه بقیه مسیر رواشتباه رفته نمیتونه به شکل کاملتربه حقیقت نمادها ی زمینی برسد.این مسأله درسایرابعاد زندگی ما هم مطرح هست مثلا کسانی که اهل دوستی باجنس مخالف هستند واونو بدون شک قبول دارند بدون اینکه متوجه بشن برداشتشون ازخدا دچارتغییروانحراف میشه.من یه مثال میزنم؛ یکی ازعالیترین صفات انسانی انسان باخدا "خلوص"هست حالانماد زمینی این صفت چیه وکجاست؟نگاه وخلوص زن ومردباهمدیگه. اینجا اگر صفت خلوص درکسی هنوزهویدانشده بادوست داشتن همسر وخلوص وصداقت با اومتوجه حضوروخلوص خدامیشه واینجا یک پرده وحجاب برداشته میشه.البته این خلوص درجاهای دیگه هم میتونه اتفاق بیفته اما قسمت غلیظ و آسونترش میتواند درازدواج رخ دهد.من فکرمیکنم در دوس داشتن علی وتو چنین حسی رولمس کردی وبارفتنش دوباره احساس کردن حجابی روی قلبت افتاده. خلاصه کلام اینکه خوبیها آینه ی دریافت حضوروحس خداست.البته این بحث گسترده است و نکته زیاد داره که باید تخصصی تر دنبالش کنی.