-
وقتی شما از نظر جنسی مشکلی ندارید چرا فکر میکنید همجنس گراست؟
شاید از رو کنجکاوی خواسته یه مطلبی رو ببینه و بخونه
ببخشید سوال میکنم علت جدایی همسرتون چه بود؟
- - - Updated - - -
وقتی شما از نظر جنسی مشکلی ندارید چرا فکر میکنید همجنس گراست؟
شاید از رو کنجکاوی خواسته یه مطلبی رو ببینه و بخونه
ببخشید سوال میکنم علت جدایی همسرتون چه بود؟
-
سلام
خانم کیما نجات دلایل زیادی بوده واسه جداییشون اما اگه بگم به خاطر این جور مسایل بوده نه فکر نمی کنم بیشتر بخاطر دخالتهای خانواده ها و اینکه خانمش از نظر سنی 7 سال بزرگتر بوده .
خودش هم میگفت فقط کنجکاوی بوده اما من درک نمی کنم اگه کنجکاوی بوده پس چرا شماره نوشته بود یا اینکه گفته از فلان شهر هستم .
- - - Updated - - -
این چند روزه خیلی از نظر روحی داغونم
پنج شنبه وقتی برگشت خونه گفت بیا حرف بزنیم منم نشستم حرفاشو گوش کنم چون واقعا از ته دل میخواستم واسم دلیل قانع کننده بیاره هیچی نگفتم و فقط گوش کردم گفت که فقط منو دوست داره که تو این دنیا فقط من و خانواده م واسش موندن گفت هیچ وقت کاری نمی کنه پیش خانواده م آبروش بره گفت فقط از روی خریت بوده که حتی الان خجالت میکشه تو چشام نگاه کنه گفت حتی حاضره رو قرآن دست بزنه که تا حالا هیچ وقت به من خیانت نکرده و این اولین بار بوده گفت نمی خوام کارم رو توجیه کنم چون اشتباه بوده از تو هم انتظار ندارم منو ببخشی چون میدونم خیلی سخته گفت همیشه تو زندگی واسه اشتباهاتم جوری رفتار کردی که خودم خجالت کشیدم بابت اشتباهاتم بعدش تمام اشتباهاتی که کرده بود و من بهش فرصت جبران رو داده بودم یکی یکی اسم برد بعدش گفت حتی تو این چند سال زندگی یه حرف اشتباه یا کار اشتباه از من ندیده و اینکه پا به پاش همه سختی ها رو تحمل کردم و همیشه پشتش بودم گفت به خاطر من به خونواده ش پشت کرده چون چیزایی گفتن که واقعا حق من نبوده و .....
راستش رو بخواید اون لحظه یه کم آروم شدم حتی بهش گفتم پس اگه کسی بهت زنگ بزنه چی گفت هیچ کس زنگ نمی زنه اگه کسی هم این کارو کرد فوقش میگم اشتباه گرفتی بعدش اگه کسی هم زنگ زد حتما به تو میگم ....
خلاصه بعد ازظهر که برگشت خونه دیدم از این رو به اون رو شده اخم کرده بود یکم نشست بعد گفت دوست داری شام بریم بیرون گفتم باشه بریم نمی خواستم دیگه بیشتر از این کشش بدم خواستم اعتماد کنم .... اما یکم بعد گفت نه حوصله نداره بذار واسه یه وقت دیگه شب یه چیز حاضری خوردیم بعدش گفت ببین من نمی خوام سربار تو باشم فردا وسایلم رو جمع میکنم میرم خونه مادرم . یعنی داغ کرده بودم بهش گفته یعنی چی ظهر یه چیزی میگی الان برعکسش پس اون همه حرف چی بود یه غلطی کردی نذاشتی من هضم کنم حالا میخوای بری خب برو بخدا کسی جلوتو نمیگیره برو چون منم دیگه اعصابم نمیکشه ...
ولی جمعه صبح اومد بیدارم کرد صبحانه خوردیم گفت سرماخورده و حالش خیلی بده دیگه یه کلمه هم حرف نزدیم تا شب خودش رفت دکتر و برگشت شب هم جدا خوابیدیم الان بهش زنگ زدم حالشو پرسیدم .
ولی دارم دیونه میشم دیشب تا صبح فقط گریه کردم مدام اون جمله ها میاد جلو جشمم و اینکه برای اینکه از دلم دربیاره هیچ کاری نکرد هیچ کاری ......
تو رو خدا راهنماییم کنید دارم دیونه میشم