بله بچه ام با من زندگی میکنه البته بعد از ازدواج با خواستگارم رو نمیدونم اگه بخواد شوهرم لج کنه و حضانتش رو ازم بگیره وای نه دیوونه بچم هستم با خودم میگم اصلا قید ازدواجو بزنم نمیدونم چیکار باید بکنم
نمایش نسخه قابل چاپ
دوستان ممنون میشم کمکم کنید خیلی فکر کردم ولی به نتیجه نرسیدم باید چی کار کنم؟دوباره همسرم باهام تماس گرفت گفت اگه شک داری بیا مدتی رو صیغه باشیم ولی میترسم قبول کنم و از چاله بیفتم تو چاه-بعضی ها میگن با شوهر قبلیت ازدواج کن بعضی میگن با خاسگارت.خانوادم تقریبا مایلند با همسر قبلیم ازدواج کنم اما من میترسم دوباره و از طرفی خاسگارم با شرایط خوب رو از دست بدم-از خاسگارم فرصت خواستم ولی به من گفتند تو 2 ماه فرصت داشتی سریع جوابم رو میخوان کمکم کنید:316::316::316::162::162::162::162::162:
- - - Updated - - -
دوستان ممنون میشم کمکم کنید خیلی فکر کردم ولی به نتیجه نرسیدم باید چی کار کنم؟دوباره همسرم باهام تماس گرفت گفت اگه شک داری بیا مدتی رو صیغه باشیم ولی میترسم قبول کنم و از چاله بیفتم تو چاه-بعضی ها میگن با شوهر قبلیت ازدواج کن بعضی میگن با خاسگارت.خانوادم تقریبا مایلند با همسر قبلیم ازدواج کنم اما من میترسم دوباره و از طرفی خاسگارم با شرایط خوب رو از دست بدم-از خاسگارم فرصت خواستم ولی به من گفتند تو 2 ماه فرصت داشتی سریع جوابم رو میخوان کمکم کنید:316::316::316::162::162::162::162::162:
موضوع و اختلاف شما فقط خواستگاری پسرعموتون بود؟
همسرتون در مورد افراد دیگه شکاک و بدبین نبودند و شما را اذیت نمی کردند؟
اگر فقط پسرعمو بود شاید بهتر می شد حلش کنی. چرا طلاق؟
می تونستید برید مشاوره و ببینی چرا این موضوع تا این حد شوهرت را نگران کرده بود که راضی به طلاق شد.
الان هم به نظرم بهتره با همسرسابقت بری مشاوره تا علت اون مشکل را پیدا کنی.
در مورد ازدواج مجددتون هم راهنماییت می کنه.
بله فقط پسرعموم-تو بعضی مسایل باهم اختلاف نظر داشتیم ولی نه تا این حد که منجر به طلاق بشه-من مقصر بودم چون ارتباطم رو با پسرعموم کمتر نکردم چون هنوز رفتارمون مثل گذشته بود پسرعموم خیلی با من رفتار دوستانه ای داشت و شوهر سابقم از این موضوع ناراحت نبود تا اینکه قضیه خاسگاری رو فهمیدو دیگه از این رو به اون رو شد. یه شب که بحثمون شد من گفتم از تو متنفرم و عاشق پسرعموم هستم در صورتی که اینطور نبود چون از بدبینی هاش خسته شدم این حرفو زدم از خودم بدم میاد که چرا پیشنهاد طلاق دادم خیلی خسته شده بودم هر روز دعوا اونم جلو بچم-بچم داشت نابود میشد
شماهمسرسابقتون رو مسلما بهترمیشناسید اخلاق ورفتارشودیدیدپس باید ی شناخت کلی از ایشون داشته باشید تعجب میکنم.درضمن اون یکی خواستگار شما شاید الان با نگهداری بچه پیش شما مخالفتی نکنه ولی خب ممکنه وقتی رفتید زیر ی سقف رفتارش عوض بشه فکر اینده هم باشید که بچه دار شدن شمااز این اقا واسه این طفل معصوم ممکنه مشکل ساز بشه(سر ی مساله ممکنه این بچه رو تحقیر کنه یا حتی شماروکه اره من دارم بچه شوهرسابقت رو بزرگ میکنم وخیلی چیزای دیگه).اینم بدونیدکه شوهر سابق شما نمیذاره بچش پیش ی غریبه زندگی کنه بنظر من بیشتر فکرکنید بیشتر باهاش حرف بزنید مسلما هرکسی بچش واسش مهمه شاید واقعا سرش ب سنگ خورده باشه شما هم که میبینید روی پسرعموتون حساسه ی کم تورفتارتون باپسرعموتون دقت کنید تا اونم این بدبینی رو بتونه کناربذاره
ممنونم-بله دیگه دارم به این باور میرسم که به خاستگارم جواب نه بدم از اونجایی که ازشون مدتی بیشتر وقت خواستم و به من ندادند نمیتونم درست تصمیم بگیرم و از طرفی هم فرزندم رو از دست میدم- ولی ازدواج مجدد با همسر سابقم خیلی تردید دارم-ممنون دوستان خیلی خوب راهنماییم میکنید اگه میشه بیشتر کمکم کنید
خوبه خداروشکرکه قبول کردیدکه خواستگارجدیدتون رو رد کنیدحالا یکی از مشکلات از سرراهتون کناررفت میمونه همسرسابقتون اونم به این راحتی نبایدبهش جوا مثبت بدید ی مدت باهاش حرف بزنید مشاوره برید امتحانش کنید تموم مشکلاتتون رو واسه هم بیان کنیدحتی اگه تکراری باشن ازش بخواین واسه ی زندگی مجددوالبته موفق تروپایدارترانشاالله واسه همیشه رفتاراشو تصحیح کنه وتردیدرو درموردهمسرش بذاره کنار تابتونه ب ی ارامش بالاتواین زمینه برسه
انشاالله که بتونیدزندگی خوب وجدیدی رو شروع کنیدخواهر خوبم
رابطه دوستانه شما با پسرعموتون چطور و تا چه حد بود؟
شما گفتید علت طلاقم پنهان کاری من بود.
فکر نمی کنم پنهان کردن خواستگار قدیمی اسمش پنهان کاری باشه.
شاید پنهان کردن روابط صمیمانه ات با پسرعمو مشکل آفرین شده.
خودت بهتر می دونی مشکل چی بوده.
آیا واقعا همسرت در این مورد سخت گیری بی جا کرده یا شما اشتباه کردی؟
پسرعموم با من شوخی میکرد وسربه سرم میزاشت مثل برادرو خواهر بودیم ولی شوهرم ناراحت نمیشد چون ما با عموم اینا خیلی صمیمی هستیم-شوهرم بعد از فهمیدن جریان که به هم علاقه مند بودیم فکر میکرد همه رفتارهای ما بخاطر اینه که عاشق همیم ولی اینطور نبود واسه من که اینطور نبود من دیگه قبول کردم که نمیتونم با پسرعموم ازدواج کنم و به همسر سابقم علاقه مند بودم قبلا هم گفتم فقط در حد یه دوست داشتن معمولی بود اونم واسه ازدواج وقتی که نشد من فراموش کردم-نمیگم من بی تقصیرم ولی خیلی نسبت به من بدبین شده بود خیلی حساس شده بود منم خیلی بد بودمو کوتاه نمیومدم-مثلا اگه عموم مارو شام دعوت میکرد شوهر سابقم نمیومد من از رو عصبانیت تنها با پدرو مادرم میرفتم-میدونم اشتباه کردم چون خیلی کلافه میشدم-دوست داشتم به من اعتماد داشته باشه-هر کسی تو گذشتش یه رازی داره مگه من از گذشتش خبر دارم شاید اونم کسی رو میخواسته-میترسم دوباره همون حس بدبینی رو داشته باشه
- - - Updated - - -
پسرعموم با من شوخی میکرد وسربه سرم میزاشت مثل برادرو خواهر بودیم ولی شوهرم ناراحت نمیشد چون ما با عموم اینا خیلی صمیمی هستیم-شوهرم بعد از فهمیدن جریان که به هم علاقه مند بودیم فکر میکرد همه رفتارهای ما بخاطر اینه که عاشق همیم ولی اینطور نبود واسه من که اینطور نبود من دیگه قبول کردم که نمیتونم با پسرعموم ازدواج کنم و به همسر سابقم علاقه مند بودم قبلا هم گفتم فقط در حد یه دوست داشتن معمولی بود اونم واسه ازدواج وقتی که نشد من فراموش کردم-نمیگم من بی تقصیرم ولی خیلی نسبت به من بدبین شده بود خیلی حساس شده بود منم خیلی بد بودمو کوتاه نمیومدم-مثلا اگه عموم مارو شام دعوت میکرد شوهر سابقم نمیومد من از رو عصبانیت تنها با پدرو مادرم میرفتم-میدونم اشتباه کردم چون خیلی کلافه میشدم-دوست داشتم به من اعتماد داشته باشه-هر کسی تو گذشتش یه رازی داره مگه من از گذشتش خبر دارم شاید اونم کسی رو میخواسته-میترسم دوباره همون حس بدبینی رو داشته باشه
تو این قضیه هردو مقصربودین.شماباید همون اول میگفتین بهش.ولی تعجب اوره که چرا اونم سریع طلاق رو راه حل دونسته؟عجله نکنید بیشتر باهاش صحبت کنید ازش سوال کنیدچرا تا دیده خواستگار دارید پاپیش گذاشته؟
در ضمن خواهرم منم ب کمک شما احتیاج دارم ی موضوع گذاشتم اگه میتونید راهنماییم کنید موضوعم اینه(ی مدت دختری رو میخواستم ولی........ )