سرم درد می کنه... نگرانشم می ترسم یه کاری دست خودش بده... اون دیوانه است... یه بار باهاش بحث کردم محکم خودش رو زد... من ازش ترسیدم... اون به من می گفت تو امانت مردمی ولی هیچ کس چشم انتظار من نیست...
نمایش نسخه قابل چاپ
سرم درد می کنه... نگرانشم می ترسم یه کاری دست خودش بده... اون دیوانه است... یه بار باهاش بحث کردم محکم خودش رو زد... من ازش ترسیدم... اون به من می گفت تو امانت مردمی ولی هیچ کس چشم انتظار من نیست...
Opal عزیز
میدونم شرایط سختی رو داری تحمل میکنی و روزهای سختی رو گذروندی
میبینم که همش داری اعتراض میکنی یه لحظه از خاطرات و امیدهاتون به آینده میگی یک لحظه از عمر تلف شده ات میگی
میخوام یه مقدار عمیق تر به رابطه ات فکر کنی
تحصیلات تو و نامزدت چی هست ؟ آیا شاغلید؟
شاید تو فکر میکنی نخوردن غذائی که نامزدت دوست داشته در نبودش به معنی این هست که تو از خودگذشتگی کردی و یعنی واسه نامزدت ایثار کردی و ...
شاید فکر میکنی نامزدت مرد نامردی و همه مردها یک کرباسند .... ولی از یک طرف میگی حسرت روابط مردهای دیگه رو با همسر و فرزندانشون رو میخوری ...
نه اینکه اون مردها که تو حسرت ارتباطشون با خانوادشون رو میخوری هیچ ایرادی نداشته باشن ها اونها هم دارن مطمئن باش هیچکس کامل کامل نیست
اینکه میگی از خدا خواستم فقط عشق یکی رو در دل من بندازه و اون یک نفر هم کامل باشه
تو کامل بودن رو در چی میبینی
به نظر تو یک مرد کامل باید چه خصوصیات اخلاقی داشته باشه
باید چه کارهائی در برابر نامزد یا همسرش انجام بده
تو با توجه به اینکه دیدت در مورد یک مرد کامل چی هست در اون زمانی که به نامزدت گفتی بله چه چیزی در او دیدی که جواب مثبت دادی ؟
و اینکه به نظر تو یک زن کامل چه مشخصاتی داره ؟ آیا تو یک زن کامل (نامزد) برای نامزدت بودی ؟
کجاها بهش نشون دادی که به عنوان مرد زندگیت قبولش داری ؟
ساحل چطوری باید خودخواه باشم با کسی که سه سال همه زندگیم بوده... مرسی عزیزم ولی من چیزی ازش دریغ نکردم اون خودش نخواست همه اش می گفت امانت مردمی تو... توی این سه سال عزیزم حتی طرز حرف زدن و فکر کردن ما به هم نزدیک شده بود... الان هر کاری می کنم یا هر حرفی می زنم یه رد پایی ازش توش هست... ولی واقعیت اینه از من با همه ویزگی هام فراری هست... چرا نباید مغرور باشم؟ چرا اون نباید نگران من بشه؟؟؟ مگه نه اینکه عزیزش بودم... یعنی هیچی یادش نمیاد؟؟؟ دلش تنگ نمیشه؟؟؟ انداختن یه ادم از زندگی بیرون به این راحتی هست که اگر جایی بهمون بد گذشت باید ترکش کنیم... چه نامردی هم بوده این شوهرت ساحل... تو خیلی دختر قوی بودی که این هشت ماه با خودت و خدا و روزگار دشمن نشدی...
- - - Updated - - -
سلام ملکه جان... باهات موافقم دارم متضاد حرف می زنم... چون هرچی به ذهنم میاد رونوشتم... عزیزم منظورم این بود که کامل این بود که یک آدمی که همه مسئولیتهای زندگی مشترک را که به مرد مربوطه را به صورت کامل پذیرفته باشه و نخوام مدام سر مسایل واضح و مبرهنی مثل اینکه باید ازدواج کنیم باهاش سر و کله بزنم... خودش همسر و پدر خوبی باشه و از این نقشهاش لذت ببره... نمی دونم چرا مسئله غذای مورد علاقه اش را تعریف کردم براتون ولی معنی اون کار برای من دوست داشتن بود نه ایثار... الان اینقدر ذهنم در همه که سوالاتت به نظرم خیلی سخت هستن... ولی من به خاطرش جنگیدم... هیچ وقت تا قبل از این خانواده من از مسایل ما خبر نداشتن... هر وقت م یخواستم کاری انجام بدم اول نظر اونو می پرسیدم اول از خودش کمک می خواستم... ولی اینقدر این موارد براش بی ارزش بود که منم گفتم براش مهم نیست دیگه و این رفتارامو تغییر دادم و به دنبالش اون واسه دقیقاً همین موارد روزگار منو شب کرد... عزیزم ما هر دومون فوق لیسانس هستیم. کارمندیم. ولی کارمون ثبات شغلی نداره هر آن ممکنه بگن نیا دیگه...
شوهرت مگه چند سالشه؟ خودت جند سالته؟ تحصیلاتتون چیه؟ ببین خودزنی رو شوهر (؟؟؟!!!) داشت من ظریفم. کوچولو هستم. چون خود نامردش وکیله می ترسید کبود شم برم پزشکی قانونی ازش دیه بگیرم. البته من اهل این کارها نبودم که برم. شوهر همکارم هم خودزنی داشت (زنشو و با نوزاد توی بیمارستان تنها گذاشته بود رفته بود تو سکوت خودشو گم و گور کرده بود)
مگه بچه است که بلایی سر خودش بیاره. عاقل و بالغه آورد که آورد. مگه تو گفتی؟ می خواست احمق بازی در نیاره قهر نمی کرد. معلومه هیچ کس چشم انتظار آدمی که متعهد نیس نیست.
یعنی داشت دروغ میگفت و نقش بازی می کرد و من نفهمیدم؟ مگه من خنگم که نفهمم حرف کسی رو که از چشماش م یشه محبت و عشقشو خوند... اینکه با من کاری نداشت واسه این بود که من امانت مردم بودم یا اینکه خودش از تصمیم خودش مطمئن نبود و حدس می زد تا آخرش نمی مونه باهام... و نمی خواست که ...
- - - Updated - - -
واقعاً ؟؟؟ زن و بچه رو توی بیمارستان گذاشت رفت گم و گور شد؟؟؟ چه خبره توی این دنیا... فکر کن آدم جای اون زن باشه... نه ماه... ساعتها درد... مسئولیت سنگین یه موجود کوچولوی بی پناه...
نه عزیزم بچه نیست... 29 سالشه...
opal جان کاملا مشخصه که شما ذهن پر هیاهویی داری الآن ولی ازت میخوام یه استراحت به ذهنت بدی و به سوالهائی که ازت پرسیدم جواب بدی نیازی نیست الان جواب بدی
برو یه دوش بگیر یه لیوان شربت آبلیمو با گلاب بخور آرامش داشته باشی یا یه دمکرده گل گاوزبان بخور آرامش داشته باشی
میدونم دلت پره و الان همه خاطرات خوب و بد به سراغت اومده
ولی پاشو کاری که گفتم رو بکن بعد سر فرصت بنشین به سوالهائی که ازت پرسیدم جواب بده
این نوشته تو هست که در پست قبلی گفتی :
باهات موافقم دارم متضاد حرف می زنم... چون هرچی به ذهنم میاد رونوشتم... عزیزم منظورم این بود که کامل این بود که یک آدمی که همه مسئولیتهای زندگی مشترک را که به مرد مربوطه را به صورت کامل پذیرفته باشه و نخوام مدام سر مسایل واضح و مبرهنی مثل اینکه باید ازدواج کنیم باهاشسر و کلهبزنم... خودش همسر و پدر خوبی باشه و از این نقشهاش لذت ببره... نمی دونم چرا مسئله غذای مورد علاقه اش را تعریف کردم براتون ولی معنی اون کار برای من دوست داشتن بود نه ایثار... الان اینقدر ذهنم در همه که سوالاتت به نظرم خیلی سخت هستن... ولی من به خاطرش جنگیدم... هیچ وقت تا قبل از این خانواده من از مسایل ما خبر نداشتن...هر وقت م یخواستم کاری انجام بدم اول نظر اونو می پرسیدم اول از خودش کمک می خواستم... ولی اینقدر این موارد براش بی ارزش بود که منم گفتم براش مهم نیست دیگه و این رفتارامو تغییر دادم و به دنبالش اون واسه دقیقاً همین موارد روزگار منو شب کرد... عزیزم ما هر دومون فوق لیسانس هستیم. کارمندیم. ولی کارمون ثبات شغلی نداره هر آن ممکنه بگن نیا دیگه...
میبنی این موضوع انقدر ها هم براش بی ارزش نبوده که که روزگارت رو برات شب کرده باشه
و تو نباید برای چیزی که میخوای بهش برسی سر و کله بزنی باید از راه درست جلو بری مطمئن باش اینجا اگه به سوالهای من و سوالهای دوستان دیگه که از خواهند پرسید جواب بدی حداقل میتونی متوجه این بشی کجای رابطه ات تو اشتباه کردی و کجا درست عمل کردی حتی اگه نامزدت دیگه بر نگشت یا اگه برگشت میتونی یاد بگیری که چطور باهم ارتباط بر قرار کنید
زندگی میدون جنگ نیست که بخوای باهاش سر و کله بزنی
زندگی دوران کودکی نیست که بخوای لج بازی کنی مثل کاری که تو کردی مسائل حتی کوچکت رو به نامزدت نگفتی و اون رو از خودت دور کردی
یادت باشه همه انسانها مثل هم نیستند شاید یه مردی براش مهم نباشه که تو با پولت چیکار میکنی کی میری خونه مادرت با کی میری با کی میای چی خوردی و ....
ولی بعضی مردها دوست دارن یا این رو یک نوع احترام میبینن که طرفشون ریز و درشت اتفاقات و کارهای که انجام داده رو بهشون بگه با یه مقدار کمتر و بیشتر مثالهائی که برات آوردم ...
از زن بودن خودم متنفرم... از اینکه مثل یه احمق نگران کسی باشم که ترکم کرده مثل یه اشغال منو از زندگیش انداخته بیرون، شرمنده هستم...
- - - Updated - - -
چشم ملکه جان می رم یه دوش بگیرم و یک چیزی بخورم الان چند روزه که چیز درست جسابی نخوردم:72::72::72::72::72::72:
زنگ زدم به برادرش بهم گفت زن داداش به خیالت تو خیلی عزیزتر از ما بودی؟؟؟ ما همه مون منتظر این روز بودیم تازه دیر اتفاق افتاده ما خیلی زودتر از این حرفا منتظر بودیم!!!!
- - - Updated - - -
دلم خون هست... خدایا تمام اون چیزایی که با من بحث می کرد و می گفت تو به من تهمت می زنی یا می گفت تو بد متوجه شدی اینا واقعیت نداره واقعاً واقعیت داشت... من بد یا اشتباه متوجه نشده بودم... اون نامردتر از اونی بود که من تخمین زده بودم...
- - - Updated - - -
احساس پوچی میکنم تحمل درد طرد شدن برام خیلی سخت تر از هم پاشیدن این رابطه است... اینجا هیچ حق انتخابی به من داده نشده، هیچ تلاشی نمی تونم بکنم اینکه باید زندگیمو بر پایه این تصمیم اون از نو بنویسم ازارم میده... اینقدر م یترسم که ترجیح می دم خود بی معرفتش بر گرده ولی در واقع می دونم حتی دیگه اگر برگرده هم یه چیزی درون من خرد شده که نمی تونم همون آدم قبلی باشم باهاش...
- - - Updated - - -
فقط خدا می دونه یک دخترایی مثل ساحل چی کشیدن از دست شوهراشون... چطور دلش اومده 6 ماه بره حتی یک خبر از زنش نگیره... یعنی اینا دل ندارن؟ دوست داشتنشون حرف مفته؟؟؟ چی بگم خدا لعنتشون کنه که اینقدر نامرد و بی غیرت و بی وجدان هستن که همه دنیای یک زن را نابود می کنن و می رن...
- - - Updated - - -
خدا رو شکر می کنم که حداقل پیش خدا رو سیاه نیستم... در حقش بی وفایی و خیانت نکردم. ازش سو استفاده نکردم. بهش نارو نزدم... نپیچوندمش دورش نزدم گاهی... خدا خودش شاهده اگر یک حرفی هم زدم واسه این بوده شاید یه تکونی به خودش بده این رابطه را نجات بده... ولی...
- - - Updated - - -
کاش من پولدار بودم می تونستم برم سفر... یه جای دور برم که کسی منو نشناسه...
دوست عزیزاروم باش
میبینی داری همه خاطرات تلخ وشیرین گذشته روتخمین میزنی میشه درکت کرد چون ادم وقتی بایه نفرقرارازدواج میذاره وروزوشب بهش فکرمیکنه وقتی دعوایابحثی پیش میاد وازسرناراحتی ازهم خداحافظی میکنند ادما چه حالی میشوند مدام گریه وناله حالاکه نامزدشمارفته براتون سخته
ولی خواهرگلم قوی باشید خودتون رونبازید مگه چی شده که میخوایدیه جایی بریدکه کسی شمارونشناسه خدای نکرده شماکه گناهی ندارید
اگرقوی باشیدبهترمیتونیدبه یه نتیجه برسید سعی کنیدخودتون رواروم کنید چون همین روحیه شماباعث میشه که خانوادتون بیشترازشماعذاب بکشند ولی اگرخودتون رونبازید اونهاهم میتونند راهنماییتون کنند
عزیزم نمیخوام بنویسم خودخواه باش وفقط خودت روببین فقط میخوام بدونیدکه درحال حاضرلازمه یکی به شمارسیدگی کنه شمانشستیدوبه نامزدتون فکرمیکنیدکه چی خورده کجارفته چیکارکرده برای فکرکردن دراین مورداول بایدخودتون ازنظرروحی وجسمی درسلامت کامل باشید وطوریکه براحتی توان پرس وجو کردن داشته باشید یاحداقل بتوانید منتظررسیدن به پاسخ سوالهاتون بمونید
میدونم سخته ولی شدنیه همونطوریکه میدونیدبرای ساحل هم راحت واسون نبوده بلکه خودش خواسته ودوباره به زندگی برگشته ویک شروع دوباره داشته شماهم اگربخواهیدمیتوانید
من نمیخواهم بدبینانه به موضوع نگاه کنم وبگویم نامزدتون برنخواهدگشت چون ازدل ایشون کسی جزخداخبرنداره
امیدتون به خداباشه
عزیزم اینا تو پسرهای بی مسولیت حالا و فشارهای اقتصادی الان عادی شد دیگه
منم دقیقا شرایط شما رو داشتم یعنی تقریبا همسرم منو 3ماه کامل بی خبر گذاشت منم مثل شما نگرانش بودم البته بعدا فهمیدم آقا تفریح بود و من احمق براش گریه میکردم
بعدا با میلهای بی امان من مجبور شد جواب بده و گفت طلاق
منم گفتم من طلاق نمی خوام هر کی می خاد خودش اقدام کنه.مشکل من دخالت بی امان خانواد ش بود
بعد که طلاق رفت تقاضا داد دید همه چی به ضررش هست رفت پس گرفت
2سال از عمرم از اون طرفم 6سال زندگیمو نابود کرد و با خیال راحت
من خودم بعدا با نفقه رفتم ازش طلاق گرفتم
بعدا به غلط کردن افتاد من طلاق نمیخوام و ................
من دیگه واقعا ازش متنفرم شدم و راحت
بعد از طلاق تازه باورش شد واقعا زنش نیستم همش زنگ می زد و گریه میکرد
ولی دیگه برام مهم نبور
دقیقا بعد از دوره عده خودم نامزد گرفتم داشت روانی میشد ولی دیگه هیچ فایده ای نداشت
ذره ای از زندگیمو گفتم برات
که فقط بدونی این چیزا زیاد شده.فقط فکر خودت و ارامشت باش
مردی زنی رو بخاد امکان نداره رهاش کنه
این مردا بی مسولیت و راحت طلبن.تا فشار بیاد روشون فرار می کنند.
بهتر است الان برن تا بعدا با یک بچه این کارو کنن