-
امروز زنگ زدم به خواهرم و براي دومين بار پيشش گريه كردم.خستم ،داغونم...كلي به خودم فحش كه من احمق با چه اعتماد به نفسي ازدواج كردم.از ازدواجم خستم...از همه چي خستم...از اين كه هيچ كس بهم احترام نمي ذاره خستم .روحيم خيلي داغونه....با اين كه خيلي خوشحالم از اين كه بالاخره برگشتم خونه،ولي استرس اين كه دوباره برگردم اونجا اذيتم مي كنه.ديگه واقعا نمي خوام برم اونجا.تا روحيم برگرده مثل قبل...ولي انگار غيرممكنه.
اينقدر نسبت به رفتار هاي خالم حساس شدم كه ديگ احساس ميكنم با من دشمني داره.اقا من دوري و دوستي رو ترجيح ميدم.نه تنها رفتارش با من حتى با بقيه رو دوست ندارم و دوست ندارم حتى ببينم...
ادم وقتي بيش از اندازه مورد انتقاد قرار بگيره خسته ميشه.منم خستم...كلي گريه كردم امروز با خواهرم...كاش زمان برميگشت و هيچ وقت ازدواج نمي كردم.
-
سلام عزیزم
من که فعلا نمیتونم چیزی بگم اما توو تاپیک خودم لینک تاپیک تو رو هم میزارم تا دستان بیاین کمکت کنن مطمئنم که رهنمایی های خوبی بهت میکنن
فقط سعی کن چیزایی که بهت میگن حتما انجام بدی نه اینکه فقط بیای درد و دل کنی و بری عزیزم