حق با مهرااده.
اما من دارم فراموش ميكنم.
نمایش نسخه قابل چاپ
حق با مهرااده.
اما من دارم فراموش ميكنم.
اول روی سخنم با شماس جناب فقط خدا: تجربه من به عنوان یه خانم 32 ساله رو نادیده نگیرین.
:311:
دوم: یوسف گمگشته عزیز خ شجاع و جسوری. این احساسات طبیعی هستن و خودت رو به خاطرش ملامت نکن! اما این جسارت تو ایران معادل خربزه خوردن و پای لرزشش نشتنه گله من. من اگه شارژ بودم برات پیام خصوصی می زاشتم!
من دختر خ مغروری ام و بابت این غرورم خ ضربه خوردم! کلا خوبه حد تعادل رو رعایت کردن.
اما جناب یوسف گمگشته و فقط خدای عزیز من نخاستم هیچکدومتون رو ناراحت کنم. در هر صورت همیشه ارزو می کنم بهترین تصمیمات رو بگیرین تو زندگیتون. پ
من هم خوشحالم كه اون تاپيك به كل منفجر شد چون خيلي سعي كردم احساسمو برعكس كنم اما...
دارم با خدا رفيقتر ميشم بلكه به هيچ چيز وابسته نباشم.
يه وقت حرف از عشق واين حرفا نزنيد كه اصلا صحيح نيست.
من ارادت خاصي به فقط خدا دارم.اما جديدا از ازدواج واينكه يك نفر كنارم قرار بگيره بيزارم.پس مطمئن باشيد عاشق مرام وروش فقط خدا شدم نه چيز ديگه.
اونم فكر كنم به خاطر اينه كه هيچ مردي تو زندگيم نبوده بتونم راحت باهاش حرف بزنم.
داييم كه اون كارها روبامن كرد ميدونيد رو ديوار تمام اتاقش چي نوشته بود؟
هركجا محرم شدي چشم از خيانت باز دار/چه بسا محرم كه با يك نقطه مجرم ميشود.
من هيچوقت نميتونم عاشق مردي باشم چون زخم بدي خوردم.
بله عزیزم من متوجه شدم شما عاشق منش ایشون شدین!
من اصلا متوجه نشدم کدوم تاپیک منفجر شد همین که قبل از این زدین یا این همونه عنوانش عوض شده!
در کل چند سالته دوست نازنین ی. گ جان؟
عزیزم حس م یکنم کم سنی. تو سنین پایین ادم احساساتش تیزتره: زودتر دل می سپره زودتر ناراحت میشه! در کل زودرنج تره!
من جای شما باشم کوهم رو میرم! مطمین باش همیشه هستن ادمایی که با شما ساز مخالف می زنن! شک نکن!
این فکر که هر کسی واسه من واسطه میشه به مشکل می خوره رو بریز دور!
با چند تا تجربه که نمیشه قانون برید
اگه بخای مردی بیاد تو زندگیت نباید دور خودت حصار بکشی( وگرنه مثل من 32 سالت میشه هنوز خونه بابا مامانی ها:311:). نه حصار بکش نه از اونور بیفت. تعادل رو رعایت کن. اقایونم مثل خانوما خوبو بد دارن با یدونه تجربه بد که نمیشه حکم برید رفیق جوونم
من کارهای داییتون رو نمی دونم و کلا ازگدشته شما نم یدونم ببخشید.
مهرااد عزيز من همسن شمام.
ميتونيد تاپيكهاي قبليمو بخونيد.
من اصلا نخواستم خاطرات بد زندگيمو نبش قبر كنم.اما خواستم خودم وشماها يادمون باشه اينجا هم همديگرو محرم دونستيم براي درد دلامون.هيچكس حق خيانت نداره.
منم به احساسم اجازه نميدم پاشو فراتر از شرع وعرف بزاره.
از خدا هم خيلي كمك ميخوام تا هيچوقت قلب وذهنم نلغزه.
يك دليل براي شارژ نكردن (نداشتن پيام خصوصي)هم همينه كه ما اومديم حرف دلمونو بگيم و واسه همه درس عبرت باشيم.وخودمون عبرت بگيريم.وگرنه زياده تو خيابون ودانشگاه وكوهنوردي پسرايي كه فقط منتظر يك نگاهن.
سلام یوسف گم گشته جان.
دوست نازنین من ، می خام به خودم جسارت بدم دوباره نظر بدم واست امیدوارم که لااقل بشنوی!
متن زیر پیغامی است که یه کاربر واشه شما نوشته!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط يوسف گمگشته
سلام
برو بخون عزيزم.حتما كمي از اين حالو احوال درمياي.
....................
سلام یوسف گمگشته عزیز
چطور می شه توی این انجمن من با شما ارتباط برقرار کنم؟
سوال دارم در مورد نظری که در تاپیک من دادید.
تو تاپیکها و پستات متوجه شدم :
خ تنهایی
شاید خ نیاز به محبت داشته باشی مثل بقیه
خ حساسی و همین یه جورایی خ اثر پذیرت کرده!
حرف من اینه :
وقتی دلت گرفته
وقتی خ تنهایی
حواست خ جمع باشه چون یه طعمه بسیار لذیذ میشی واسه ادمایی که احساسات ادما واسشون مهم نیس. من نمی خام به کسی برچسب بزنم و یا حتی قضاوتی بکنم. شاید خ هم اشتباه کرده باشم.
اما دوست نازنین من اینکه خودت هم خوب متوجه شدی که احساساتت درگیر می شه!
من خیلی ها مخصوصا خانوما رو دیدم که تشنه محبتن ولی هیچوقت سیراب نمیشن! به خاطر اینکه این هدف هدف درستی نیس!
من خیلیها رو دیدم به خاطر فرار از تنهایی به کسانی پناه اوردن که در حالت عادی اصلا تحویلشون هم نمی گرفتن. فکر نکنین که من فک می کنم شما اینظور هستین نه!
وقتی ادما به خاطر نیازشون به دیگران پناه می برن معمولا رابطه زیبایی شکل نمی گیره! چون این نوع دوست داشتنها بوی وابستگی میده! و دیگران این چیزا رو خوب متوجه میشن! معمولا انسانها از بودن با کسانی لدت می برن که بهشون یه چیزایی هدیه بدن:
مثل خوشحالی شادی....
دوست نازنین من ، این حرفهای من راهکارهایی واسه خودم بوده! چون من ادم خ مهربانی بودم که خ محبت می کردم و همیشه دوست داشتم که جبران شه!
چون دیدم معمولا تو روابطم موفق نیستم منشم رو عوض کردم! من ادمها رو دوس داشتم به خاطر یه سری خصوصیاتشون، دیدم کوتاه ترین راه اینکه همون خصوصیات رو در خودم ایجاد کنم! اره اگه من از ادمای چرانرژی خوشم م یاد چرا خودم نباشم
الان نه تنها من خ دنبال دوستام نمی رم بلکه اونا بیشتر میان سراغم! چون من خ وقت پیشها تصمیم گرفتم زندگیم رو به اهدافم گره بزنم نه به ادما!
سعی کردم کسی باشم که از بودن با خ.ودم لدت ببرم! حالا هم به این نتیجه رسیدم هم دیگران از بودن با من لذت می برن!
من منکر تنهایی و حس بدش نیستم اما زندگی من چند بخشه یه بخش اون با حضور دیگران مرتفع میشه اما بخشهای زیادی از اون رو خودم به تنهایی باید رسیدگی کنم و حضور دیگران اصلا کمکی به من نمی کنه!
شاید حرفام برات تکراری باشه بر دانسته هات. مطمین باش نخاستم شما رو ناراحت کنم فقط خاستم یه هشدار بدم! این سایت چیزای وب زیاد داره! اما متاسفانه اگه حواسمون نباشه درگیر یه سری مشکلاتی میشیم که ممکنه تا الان تجربه نکرده باشیم! مثل خودم!
من تو همین سایت درگیر مشکلات شخصی شدم که ....البته خودم رو بیرون کشیدم و حتی نام کاربریم رو عوض کردم! مواظب خودت باش اونم خ
سلام مهرااد عزيز:72:
ممنون كه دوباره واسم نوشتي.
حرفات همه برخواسته از دلته پس خيلي خوب دركشون كردم.
منم با تو دوست گلم موافقم.
در مورد اون پيغام بايد بگم فقط خواستم دختر خوبي رو تشويق كنم تا موفق بشه.
اما اون پيغامو كه خط بعدشه من دريافت نكردم.ودر موردش هيچي نميدونم.
نميگم از خودم مطمئنم اما خودمو به خدا سپردم وسر به زنگا خدا خطاهاموبهم گوشزد ميكنه.وهميشه كمكم ميكنه تا غرق نشم.
در مورد فقط خدا هم بايد بگم دوست ندارم حرفي بزنم چون دارم همون جرقه كوچيكم فراموش ميكنم انشاا...
واسه همين زياد نميام اينجا وهر بار ميخوام تاپيكمو ادامه بدم منصرف ميشم.
البته بيشتر با خدا درد دل ميكنم.
در نهايت بايد بگم الان حالم بهتره.
اگر تاپيكهاي اوليه منو بخونيد شايد متوجه بشيد من واسه چي تو خودم تنهام.
دوستاي خوبي دارم وتو دنياي واقعي تنها نيستم.وبارها وبارها وبارها بهم ميگن كه ما به دوست خوبي مثل تو افتخار ميكنيم.اما!!!تا حالا به هيچكس تو اين دنياي خاكي دل نبستم كه بخوام رازهاي زندگيمو بهش بگم.حتي پدرو مادرم هيچكدوم از اتفاقاتي كه واسم افتاده بوده رو نميدونن.وگرنه من با ايمان سست گذشتم خودكشي ميكردم.
بدترين نكته زندگي من اينه كه مجبورم دائم كسيرو كه باعث آزار روحي من بوده ببينم.
چون هروقت به مامانم ميگم از دايي خوشم نمياد باز اون لج ميكنه دعوتش ميكنه خونمون.اونم وقتي مياد كه شبه ومن نميتونم خودمو نشون ندم.تا چند وقت پيش اون واسم تو يك حاله سياه ومحو بود اما حالا از ديدنش حالم بد ميشه.
بدتر از اون اينه كه خانومش گاهي از ارتباطشون وكيفيتش با من حرف ميزنه وهمش ميگه معذرت ميخوام اين حرفارو ميگم.من اون لحظه فقط (ببخشيد)حالت تهوع دارم.
بهش ميگم اين مسائل به هيچكس مربوط نميشه.اما باز تو صحبتاش ميگه.
جديدا خيلي كم باهاش هم صحبت ميشم.
دارم تغييراتي در زمينه تحصيل ميكنم ودر حال حاضرفكرم آشفته است.
ديشب براي اولين بار تو عمرم خواب داييمو ديدم.بيهوشم كرده بود و...باصداي يكي كه گفت آمبولانس داره مياد مثلا بيدار شدم تو خواب گريه ميكردم وميگفتم مامان چرا از بچگي مراقبم نبودي؟چرا وقتي بابا ميگفت بچه هارو نبر اونجا ميبردي؟...وقتي بيدار شدم قلبم اومده بود تو گلوم وفقط گريه ميكردم.خوابمويه طور ديگه واسه مامانم گفتم.بعدهم گريه كردم به اين بهونه كه چرا من حالم بده واسم آب نياوردي؟
من اصلا واسه ترحم اينارو ننوشتم.وابسته به كسي هم نيستم. مرثيه ثرايي هم نكردم.
اينا حرفاي ذهنم بود كه حرفاي شما باعث شد سرازير بشه به دستهام ودكمه هاي كيبورد اونا رو تواين صفحه به نمايش گذاشت.
- - - Updated - - -
سلام مهرااد عزيز:72:
ممنون كه دوباره واسم نوشتي.
حرفات همه برخواسته از دلته پس خيلي خوب دركشون كردم.
منم با تو دوست گلم موافقم.
در مورد اون پيغام بايد بگم فقط خواستم دختر خوبي رو تشويق كنم تا موفق بشه.
اما اون پيغامو كه خط بعدشه من دريافت نكردم.ودر موردش هيچي نميدونم.
نميگم از خودم مطمئنم اما خودمو به خدا سپردم وسر به زنگا خدا خطاهاموبهم گوشزد ميكنه.وهميشه كمكم ميكنه تا غرق نشم.
در مورد فقط خدا هم بايد بگم دوست ندارم حرفي بزنم چون دارم همون جرقه كوچيكم فراموش ميكنم انشاا...
واسه همين زياد نميام اينجا وهر بار ميخوام تاپيكمو ادامه بدم منصرف ميشم.
البته بيشتر با خدا درد دل ميكنم.
در نهايت بايد بگم الان حالم بهتره.
اگر تاپيكهاي اوليه منو بخونيد شايد متوجه بشيد من واسه چي تو خودم تنهام.
دوستاي خوبي دارم وتو دنياي واقعي تنها نيستم.وبارها وبارها وبارها بهم ميگن كه ما به دوست خوبي مثل تو افتخار ميكنيم.اما!!!تا حالا به هيچكس تو اين دنياي خاكي دل نبستم كه بخوام رازهاي زندگيمو بهش بگم.حتي پدرو مادرم هيچكدوم از اتفاقاتي كه واسم افتاده بوده رو نميدونن.وگرنه من با ايمان سست گذشتم خودكشي ميكردم.
بدترين نكته زندگي من اينه كه مجبورم دائم كسيرو كه باعث آزار روحي من بوده ببينم.
چون هروقت به مامانم ميگم از دايي خوشم نمياد باز اون لج ميكنه دعوتش ميكنه خونمون.اونم وقتي مياد كه شبه ومن نميتونم خودمو نشون ندم.تا چند وقت پيش اون واسم تو يك حاله سياه ومحو بود اما حالا از ديدنش حالم بد ميشه.
بدتر از اون اينه كه خانومش گاهي از ارتباطشون وكيفيتش با من حرف ميزنه وهمش ميگه معذرت ميخوام اين حرفارو ميگم.من اون لحظه فقط (ببخشيد)حالت تهوع دارم.
بهش ميگم اين مسائل به هيچكس مربوط نميشه.اما باز تو صحبتاش ميگه.
جديدا خيلي كم باهاش هم صحبت ميشم.
دارم تغييراتي در زمينه تحصيل ميكنم ودر حال حاضرفكرم آشفته است.
ديشب براي اولين بار تو عمرم خواب داييمو ديدم.بيهوشم كرده بود و...باصداي يكي كه گفت آمبولانس داره مياد مثلا بيدار شدم تو خواب گريه ميكردم وميگفتم مامان چرا از بچگي مراقبم نبودي؟چرا وقتي بابا ميگفت بچه هارو نبر اونجا ميبردي؟...وقتي بيدار شدم قلبم اومده بود تو گلوم وفقط گريه ميكردم.خوابمويه طور ديگه واسه مامانم گفتم.بعدهم گريه كردم به اين بهونه كه چرا من حالم بده واسم آب نياوردي؟
من اصلا واسه ترحم اينارو ننوشتم.وابسته به كسي هم نيستم. مرثيه ثرايي هم نكردم.
اينا حرفاي ذهنم بود كه حرفاي شما باعث شد سرازير بشه به دستهام ودكمه هاي كيبورد اونا رو تواين صفحه به نمايش گذاشت.