سلام
فكر كنم اون پسر هم سيگنالهاي تورو دريافت كرده وفهميده كه ازظاهرش خوشت نيومده.
خواستگار بعدي انشاا...
:203:
- - - Updated - - -
سلام
فكر كنم اون پسر هم سيگنالهاي تورو دريافت كرده وفهميده كه ازظاهرش خوشت نيومده.
خواستگار بعدي انشاا...
:203:
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام
فكر كنم اون پسر هم سيگنالهاي تورو دريافت كرده وفهميده كه ازظاهرش خوشت نيومده.
خواستگار بعدي انشاا...
:203:
- - - Updated - - -
سلام
فكر كنم اون پسر هم سيگنالهاي تورو دريافت كرده وفهميده كه ازظاهرش خوشت نيومده.
خواستگار بعدي انشاا...
:203:
نه بابا، یوسف گمگشته خانم، فعلا اصلا حال و حوصله شوهر کردن ندارم به جون خودم.:311:
حالا بعد که حال و حوصله ام اومد سرجاش انشاالله ازدواج هم میکنم.
بچه هاااااااااااااااااا !!!!!!!!
چیکار کنم؟
از من خوشش اومده!!!!!!
پریشب همون خانوم دوستمون، زنگ زده بود به مامانم اینا و گفته بود اجازه بدید با هم حرف بزنن. مامانم هم قبول کرده بود. آخه خیلی با این خانومه رودربایستی داریم. همون شب زنگ زد و یکم حرف زدیم. از صداش خوشم نیومد اما از حرفاش خوشم اومد.
کلا به نظر آدم بی شیله پیله ای میاد. یه جورایی از سادگیش خوشم اومد. ولی با این حال بعد که قطع کرد اصلا خوشحال نبودم که باهاش حرف زدم.
امروز صبح اس ام اس زده بود. خیلی ساده سلام و احوالپرسی کرده بود. ولی نمیدونم چرا پیامشو که دیدم یه حس خوبی بهم دست داد.یه جورایی انگار قلبم شاد شد!!!!!!
من از این حس خوب میترسم. نمیخوام به کسی علاقمند بشم یا از نظر عاطفی بهش وابسته بشم. میترسم دوباره دلم درگیر بشه و بعد بشکنه.
یا اصلا میترسم باز اونقدر به کسی وابسته بشم که بخوام صبح تا شب توی خلسه ی احساس آرامشی که فکر کردن بهش برام ایجاد میکنه غرق بشم.
میترسم باز یه نفر بشه همه زندگیم.
در مورد پسرخالم هم از یه همچین حس کوچیک و آرومی شروع شد. ولی بعدش شدت گرفت و من دیگه از زندگی هیچی نمیخواستم جز اینکه به طریقی حضورش رو حس کنم. همه ی زندگیم میشد انتظار برای اینکه یه پیام ازش برسه یا یه زنگ بزنه. از بقیه زندگیم هیچی نمیفهمیدم.
نمیخوام دوباره اینجوری بشم.
نمیدونم چرا اینقدر از علاقمند شدن به کسی میترسم.
- - - Updated - - -
همش فکر میکنم این حس خطرناکه. تا میاد سراغم هی به خودم هشدار میدم خطر خطر خطر خطر..........
وای بچه هاااااا
درست یادم نیست چه قیافه ای بود ولی چرا الان فکر میکنم خیلی هم زشت نبوده؟
فکر کنم زده به سرم. احتمالا وقتی دوباره ببینمش بازهم به نظرم چندش آور میاد. نه؟؟
فکر کنم این احساسه یه چیز کاذبه که به وجود اومده نه؟؟؟
- - - Updated - - -
فکر کنم الکی احساساتی شده ام. آخه روی چه منطقی ازش یهو خوشم اومده؟؟؟
واااییییییی. چرا این حس شادی و انرژی توی قلبم از بین نمیره؟ از صبح تا حالا هستش!!!!! اصلا چرا نمیتونم بهش فکر نکنم؟؟؟
چرا من یهو اینجوری شدم آخه؟؟؟؟؟
بچه هااا. یکی به دادم برسه . میترسم.
pooh وقتی دیدیش چه حسی بهش داشتی ؟
تو در مورد اینکه توی عکسی که ازش دیدی خیلی ازش بدت اومد حرف زدی و من بهت گفتم شاید اگر ببینیش خوشت بیاد .
اما بعدش دوباره اومدی و از طرف اون حرف زدی که اون خوشش نیومد از تو
اصلا نگفتی تو جلسه خواستگاری چی گذشت ؟ تو جلسه خواستگاری ، اون لحظه اول که دیدیش چه حسی بهش داشتی ؟
وقتی فکر کردی که واقعا از تو خوشش نیومده ، اینجا اعلام کردی که خوشحال شدی
آیا واقعا ته ته قلبت هم خوشحال بودی که تو رو نپسندیده ؟ یا دلت گرفت؟
دوس داشتی تو رو بپسنده ؟
ببین پو ، ازت خواهش می کنم احساساتت رو درگیر نکن.
ما خانما سمعی هستیم. تو باهاش حرف زدی تلفنی و به دلت نشسته ، اس ام اس دیدی ازش ، به دلت نشسته
پس دیگه تلفن و اس ام اس رو تعطیل کن و رو در رو باهاش حرف بزن تا ببینی تو حرف زدن رو در رو هم به دلت میشینه یا نه !
خب اینا همه قسمت های عاطفی و به دل نشستنه
اما موارد منطقی رو هم نباید بی خیال بشی.
همه معیارارو بسنج .
در این حد که دیدی به دلت نشسته ، دیگه احساست رو بی خیال شو . و قسمت منطقی کار رو شروع کن.
اخلاقش رو خوب بسنج. مهم تر از همه معیارا به نظر من اخلاقه
بعد بحث تحصیلات و شغل و .... مطرح میشه که به اولویت های تو بستگی داره
موفق باشی.
- - - Updated - - -
pooh وقتی دیدیش چه حسی بهش داشتی ؟
تو در مورد اینکه توی عکسی که ازش دیدی خیلی ازش بدت اومد حرف زدی و من بهت گفتم شاید اگر ببینیش خوشت بیاد .
اما بعدش دوباره اومدی و از طرف اون حرف زدی که اون خوشش نیومد از تو
اصلا نگفتی تو جلسه خواستگاری چی گذشت ؟ تو جلسه خواستگاری ، اون لحظه اول که دیدیش چه حسی بهش داشتی ؟
وقتی فکر کردی که واقعا از تو خوشش نیومده ، اینجا اعلام کردی که خوشحال شدی
آیا واقعا ته ته قلبت هم خوشحال بودی که تو رو نپسندیده ؟ یا دلت گرفت؟
دوس داشتی تو رو بپسنده ؟
ببین پو ، ازت خواهش می کنم احساساتت رو درگیر نکن.
ما خانما سمعی هستیم. تو باهاش حرف زدی تلفنی و به دلت نشسته ، اس ام اس دیدی ازش ، به دلت نشسته
پس دیگه تلفن و اس ام اس رو تعطیل کن و رو در رو باهاش حرف بزن تا ببینی تو حرف زدن رو در رو هم به دلت میشینه یا نه !
خب اینا همه قسمت های عاطفی و به دل نشستنه
اما موارد منطقی رو هم نباید بی خیال بشی.
همه معیارارو بسنج .
در این حد که دیدی به دلت نشسته ، دیگه احساست رو بی خیال شو . و قسمت منطقی کار رو شروع کن.
اخلاقش رو خوب بسنج. مهم تر از همه معیارا به نظر من اخلاقه
بعد بحث تحصیلات و شغل و .... مطرح میشه که به اولویت های تو بستگی داره
موفق باشی.
اون جلسه چون فقط حالت آشنایی اولیه داشت اصلا صحبت خاصی نشد. خوب چون خانواده اون هم حرفهای رسمی رو پیش نکشیدم من گفتم حتما خوششون نیومده. کلا مثل یه مهمونی ساده بود نه مثل جلسه خواستگاری.
از قبل از جلسه هم من داشتم هی به خودم میگفتم اصلا من از همه مردا متنفرم و اصلا من نمیخوام ازدواج کنم و ...
یعنی پیشاپیش یه حس مقاومت در خودم ایجاد میکردم.
نهایتش فکر کنم یک ساعت خونمون بودن. خب یه حس بدی بهم دست داد. مثلا توی دلم گفتم "خداییش یکی بیاد خونت و پذیرایی هم ازشون بکنی که بعد بخوای ببینی اصلا پسندیدنت یا نه،چقدر آشنایی سنتی مسخره است"
ولی خیلی هم مایل نبودم پسندیده بشم. ولی وقتی رفتن دلم یکمی گرفت. یه لحظه این فکر اومد توی ذهنم که " حیف که دیگه حس عشق رو هرگز نمیتونم تجربه کنم"
ولی بعدش کامل بی خیال شدم.تا پریشب که زنگ زد.
تا دیشب هم حس خوبی نسبت بهش نداشتم. یعنی اصلا فکر میکردم دلم نمیخواد کسی دوستم داشته باشه و هیچ میلی به ازدواج ندارم.
ولی نمیدونم از صبح تا حالا چمه. دلم یه حالی شده. آروم و قرار نداره انگار.
اصلا صبح چشمم رو که باز کردم به نظرم اومد حالم خیلی خیلی خوبه و روز خوبیه بعد یه لحظه یاد این آقا افتادم. بعد یهو صدای اس ام اس اومد و من نمیدونم چرا یه دفعه از جام پریدم ببینم اونه یا نه. انگار ته دلم دلم میخواست اون باشه.
بعدشم که پیامشو خوندم دیگه این دلم نمیدونم چش شده یهو. اصلا دست خودم نیست. دارم از دست خودم خل میشم.
اس ام اسش هم خیلی ساده بود. نوشته بود:" سلام. صبحتون بخیر. امیدوارم روز خوبی داشته باشید. به خانواده محترم سلام برسونید."
همین.
اصلا هرچی هم میخوام به خودم انرژی منفی بدم فایده نداره!!! نمیدونم چرا اینجوری شدم.
- - - Updated - - -
اون جلسه چون فقط حالت آشنایی اولیه داشت اصلا صحبت خاصی نشد. خوب چون خانواده اون هم حرفهای رسمی رو پیش نکشیدم من گفتم حتما خوششون نیومده. کلا مثل یه مهمونی ساده بود نه مثل جلسه خواستگاری.
از قبل از جلسه هم من داشتم هی به خودم میگفتم اصلا من از همه مردا متنفرم و اصلا من نمیخوام ازدواج کنم و ...
یعنی پیشاپیش یه حس مقاومت در خودم ایجاد میکردم.
نهایتش فکر کنم یک ساعت خونمون بودن. خب یه حس بدی بهم دست داد. مثلا توی دلم گفتم "خداییش یکی بیاد خونت و پذیرایی هم ازشون بکنی که بعد بخوای ببینی اصلا پسندیدنت یا نه،چقدر آشنایی سنتی مسخره است"
ولی خیلی هم مایل نبودم پسندیده بشم. ولی وقتی رفتن دلم یکمی گرفت. یه لحظه این فکر اومد توی ذهنم که " حیف که دیگه حس عشق رو هرگز نمیتونم تجربه کنم"
ولی بعدش کامل بی خیال شدم.تا پریشب که زنگ زد.
تا دیشب هم حس خوبی نسبت بهش نداشتم. یعنی اصلا فکر میکردم دلم نمیخواد کسی دوستم داشته باشه و هیچ میلی به ازدواج ندارم.
ولی نمیدونم از صبح تا حالا چمه. دلم یه حالی شده. آروم و قرار نداره انگار.
اصلا صبح چشمم رو که باز کردم به نظرم اومد حالم خیلی خیلی خوبه و روز خوبیه بعد یه لحظه یاد این آقا افتادم. بعد یهو صدای اس ام اس اومد و من نمیدونم چرا یه دفعه از جام پریدم ببینم اونه یا نه. انگار ته دلم دلم میخواست اون باشه.
بعدشم که پیامشو خوندم دیگه این دلم نمیدونم چش شده یهو. اصلا دست خودم نیست. دارم از دست خودم خل میشم.
اس ام اسش هم خیلی ساده بود. نوشته بود:" سلام. صبحتون بخیر. امیدوارم روز خوبی داشته باشید. به خانواده محترم سلام برسونید."
همین.
اصلا هرچی هم میخوام به خودم انرژی منفی بدم فایده نداره!!! نمیدونم چرا اینجوری شدم.
عاشق شدي رفت پي كارش................
pooh جان ، دوسش داري ديگه . چرا مقاومت ميكني ؟
همه پسرها و مردها كه بد نيستن .
يه تحقيق درست و حسابي بكن و همه چيز رو تموم شده ندون.
آخه هنوز نشناختمش که بگم عاشق شده ام!!!!
مگه عاشق شدن یهوییه؟؟؟؟ یعنی به این کشکی؟؟؟
کلا امروز فکر کنم حالم زیادی خوبه. بعد از ظهری هم یکم خوابیدم. خواب خواهر زادمو دیدم و با صدای خنده خودم از خواب بیدار شدم!!! اونم من که همش کابوس میدیدم!!!
- - - Updated - - -
اینقدر یهویی اینجوری شدم که به خودم میگم "از کجا معلوم؟؟ یه وقت فردا صبح بلند شم ببینم یهویی ازش بدم میاد......"
آخه رو چه حسابی ازش خوشم اومده؟
- - - Updated - - -
امروز همش دارم عین دیوونه ها مسخره بازی در میارم و میخندم!!!! مامانم اینا میگن چته امروز خیلی سر کیفی؟؟؟
خداییش فکر نمیکردم اینقدر بی جنبه باشم!!!!!!!!!!!!!
- - - Updated - - -
بچه هااا
من از این حالتم میترسم. حس میکنم از صبح تا حالا مغزم نمیتونه کار کنه. اصلا نمیتونم فکر کنم.
تا دیشب حس میکردم قلبم قفل کرده حالا فکر میکنم عقلم قفل کرده.
- - - Updated - - -
فکر کنم امروز الکی پرانرژی ام. شاید هم بخاطر همین حس میکنم از اون خوشم اومده. شما اینجوری فکر نمیکنید؟؟؟
این انرژی رو باید یه جوری تخلیه کنم. یا یه جوری کنترلش کنم. نه؟؟ وگرنه نمیذاره عقلم درست کار کنه.
پدر عاشقی بسوزه.:311:
این جور که معلومه از طرف زیاد خوشت نیامده. از این که ممکنه لباس عروسی بپوشی خوشحالی.
توجه کن ببین طرف چند مرده حلاجه؟ سعی کن سریع جواب بله رو ندی. اگر نظزت منفی نیست، مدتی وقت بخواه تا بشناسیش. حواست رو هم جمع کن تا از روی احساس تصمیم گیری نکنی. کمی کاسب کارانه سبک سنگینش کن.
انشا ا... عروس بشی دختر.
سلام گلم. به خودت فرصت بده! اگه میخای رد کنی یا بپذیری در هر صورت با تفکر این کارو بکن!
خاستگاری خ جلسه استرس زاییه این رفتارهات قابل درکه اما سعی کن بدون هیجان و با ارامش برخورد کنی.
*********************************************
ان شالله که بهترین برخورد و تصمیم رو بگیری
بچه هااااااااا
اصلا من خلم.
یه دفعه یه حس اضطراب و غم شدیدی بهم دست داده.
حس میکنم احساس علاقه ام یه چیز پوچ و بی پایه است.حس میکنم بازم الکی دل خودمو دارم خوش میکنم و این مورد هم مثل موردای دیگه میشه. یا مثل علی میشه.
حس میکنم احساسم خیلی شبیه احساسیه که در اوایل ارتباطم با علی هم داشتم ولی بعدش بهم ثابت شد که احساساتم بچگانه بوده.
حس میکنم بازم حتما احساسم بچگانست.
انگار من بلد نیستم احساس منطقی داشته باشم.
اصلا حس میکنم از بی جنبه ایم بوده که امروز با یه پیامش اینقدر هیجان زده شده ام.
حس میکنم آدم زندگی نیستم. حس میکنم اونقدر شهامت ندارم که با همه سختی های زندگی مشترک بجنگم.
اصلا حس میکنم خودمم نمیدونم از ازدواج چی میخوام؟ از خودم چی میخوام؟ از طرفم چی میخوام؟ از ازدواج چه هدفی دارم؟
میترسم بازم مثل همه ی کارهام برام مثل یه تفریح باشه.!1!!!!! نکنه ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
اصلا حس میکنم به درد ازدواج نمیخورم.همسر و مادر خوبی نمیتونم باشم.
حتی الان حس میکنم چیزایی که اون شب توی تلفن در مورد خودم گفتم واقعیت الانم نبوده. انگار اون پوه قبلی رو گفته ام.
مثلا گفت چندتا از خصوصیات مثبت و منفی خودتون رو میشه بگید؟
من گفتم مهربونم،دلسوزم، مسئولیت پذیرم.
ولی واقعیت اینه که اینا خصوصیاتیه که قبلا داشته ام نه الان.
من بهش نگفتم که افسردگی دارم و دارو مصرف میکنم. بهش نگفتم حال و حوصله رسیدگی به خودمو هم ندارم. بهش نگفتم که من نسبت به خانواده ام بی احساس و بی تفاوت شده ام. بهش نگفتم رابطه ام با خدا ریخته به هم. نگفتم دیگه ایمانی به خدا ندارم. نگفتم میل جنسی ندارم. نگفتم که 5 سال پیش یه شکست عاطفی داشته ام. نگفتم یه مدت آدم کثیفی شده بودم و الان هم شاید هنوز کثیفم.
خیلی از واقعیتهای الان خودمو بهش نگفتم.
حس میکنم براش نقش بازی کردم.حس میکنم الکی به خودم تلقین کردم که اعتماد به نفس داشته باش.و الکی خودمو براش خوب جلوه دادم.
آره انگار همشو بهش دروغ گفته ام. اگه واقعیت خودمو بهش گفته بودم احتمالا میرفت و دیگه پشت سرشو نگاه هم نمیکرد.
حس میکنم گولش زده ام.
بی خیال. من نباید احساس علاقه کنم. چون حتما وقتی واقعیت منو بدونه میره.
اصلا همون تصمیمی که داشتم که دیگه ازدواج نکنم و به خودم اجازه ندم کسی رو دوست داشته باشم،بهتر بود. حداقل کسی رو بدبخت نمیکنم. حداقل یه بچه بی گناه به وجود نمیاد که من افسرده ی شاید کثیف مامانش باشم.
بی خیال.تا حالا تونستم احساساتم رو بکشم. از حالا به بعد هم میتونم. بالاخره یه جوری با مجرد موندن کنار میام دیگه. مجرد موندن برام خیلی بهتر از اینه که با دروغ کسی رو برای خودم نگه دارم وکسی رو بدبخت کنم.
همین جا این احساس علاقه رو میکشمهمون دلسنگ بودن برای من بهتره..