دیگه نمیتونم با بیماریم کنار بیام .
خسته شدم از این بیماری لعنتی .....
دو قطبی رو میگم همون هیولای سیاه که زندگیمو خراب کرده .
مشکل با پدر و مادرم از یک طرف و بیماریم یک طرف .
این بیماری یعنی همش رنج ......
شک و تردید بی مورد . یک لحظه سکوت ، یک لحظه خنده ، لحظه ها گریه ....
یعنی افسردگی مفرط ....
یعنی اگه خوب نشی باید تا آخر عمرت دارد بخوری .....
کلافه ام به خدا دیگه .....
تا حالا کلی شکست خوردم از این دور و بری های لعنتیم ....
نمیتونم بخوابم نمیتونم !!!!!!!!
فقط خود کشی تو ذهنمه که جرئتشو ندارم گرچه تا دو قدمیش رفتم و دلم میخواد بازم جلوتر برم ....
میخوام کار کنم ....
تورو خدا اگه پیشنهادی برای کار دارید بگید ....
من چطور میتونم شاغل بشم و از این وضعیت مزخرف مالی دربیام ...
سنی ندارم ....
15 سالمه ....
یک دختر 15 ساله بیمار که میخواد کار کنه و ازپدر مادرش جدا باشه و استقلال مالی داشته باشه به هر قیمتی ...
در خیالاتم خود را فاحشه تصور میکنم .
در خیالاتم خودم رو فاحشه تصور میکنم حتی این رو به عنوان بزرگترین دروغ زندگیم به یکی از دوستانم گفتم . اون رو که بهش دروغ گفتم خیلی دوستش داشتم و ابراز همدردیش فقط برای یک هفته بود و بعد من رو شکست . حالم خیلی بده نمیدونم دقیقا باید چیکار کنم ؟؟؟ حتی مشغول نوشتن یک رمان هستم که خودم رو شخصیت اصلی قرار دادم که مورد تجاوز عشقش و عمویش قرار میگیرد . من برای چندمین بار میگم . میتونه به خاطر بیماری دو قطبیم باشه ؟؟