نوشته اصلی توسط
nothing
باشه عزیز. این کارو میکنم
آره میخونمش عزیزم.میخونم...
دلم میخاد تنها زندگی کنم
دلم میخاد برم ،اما کار گیرم نمیاد ،بدون پول اما!
کاش یه راه بود به جز ازدواج برای مستقل شدن
میدونی چی خیلی جالبه؟؟؟؟همه از دور به زندگی من بدبخت حسودی میکنن! هیشکی از درون قضیه خبر نداره! من هیچوقت نذاشتم صمیمی ترین رفیقامم بفهمن چ به چیه! حتی راهشون ندادم خونمون! هیچوقت روم نشد. یادمه یه دفعه به اجبار دو تا از دوستام با بابام روبرو شدن. یه هفته کابوس داشتم یعنی فهمیدم معتاده!
راستی من نویسنده هم هستم. کتابای تخصصی! همه میگن به به! چه دختر موفقی! کاش هیچکدوم اینا نبود. یه دل خوش بود. یه پدر و مادر روستایی با دلای ساده و پاک. کاش یه کلبه داشتیم که دو تا اتاق بیشتر نداشت. اونوقت پابه پای بابام کار میکردم توی زمیناش. اما دلامون با هم بود. عاشق هم بودیم. برا هم میمردیم
کاش هیچی نداشتیم جز پشتوانه محبت هم. جز دلای پاکمون. جز غیرت و تعصبمون برای هم.
کاش زندگی روی خوش نشون بده
چند وقته تو فکر گرفتن بورس تحصیلی ام برای دکتری از ایران برم. شاید این تنها راه فرارم باشه! اینطوری ماهیانه پول میدن بهم از طرف دانشگاه، اما فک کنم اونم بدون سرمایه اولیه نشه! کسی نمیتونه راهنماییم کنه؟