دنبال خیلی چیزا رفتم ولی از روی نیاز و اجبار
نمایش نسخه قابل چاپ
باسلام
باتشکراز شما
خیلی خوشحالم که اینجابا آدمهایی کمال گراآشنا میشم درست مثه شما...
درجواب پست آقای طلبه گفتین که مادرتون رو باالقا کردن به عنوان زیباترین چیز تصور کردین....درسته؟؟؟؟
میخوام روی این کلمه القا تاکیدکنم وبگم این القایی که شما میگین برای همه همین طوره...ذهن آدم دقیقا با القای خود آدم و درجهتی که خودتون میخواین جهت پیدامیکنه...
این برای همه ثابته...وشما به خودتون خرده نگیرین...
در جواب پست قبلی خودمم گفتین ازروی اجبارونیاز به دنبال خواسته های خودتون رفتین...مگه بقیه برای چی به دنبال خواسته هاشون میرن؟؟؟؟
واسه ی همه همینه
اگه درس میخونیم برای ارضا نیاز علم طلبی ماست
اگه سرکارمیریم به خاطر نیاز مالی ونیاز درونی مابه استقلال اقتصادی هست
اگه عبادت میکنیم برای نیاز بندگی
اگه ازدواج میکنیم برای نیازجنسی ونیاز به همراهی وهم نفس شدن بایه نفر ونیازمابه عشق ودوست داشته شدنه
و صدتااگه ی دیگه ....شماخودتون افسارذهنتون روبه دست گرفتین ودارین اون رو به سمت عدم رضایت پیش میبرین
بیاین یه روز از صبح که بیدارمیشین
1-به نیازهاتون فکرکنین(به صورت جزئی وریز ریز..هرنیاز به تنهایی) ...ازصبح که برای نماز بیدار میشین...
2-بعد فکرکنین دارین چیکارمیکنین..
3-اگه این کار رو میکنین واسه چیه..چه سودی براتون داره چه ضرری داره...
4-اگه انجام ندین چی میشه...
از نماز خوندن،غذا خوردن،نفس کشیدن،حمام کردن،سرکار رفتن شروع کنین وتمام کارهایی که انجام میدین رو در روز زیر ذره بین ببرین وبرای هرکدوم سوالاتی که گفتم رو از خودتون بپرسین...اصلا توی یه کاغذ بنویسین
ببینین به چه نتیجه ای میرسین..منتظرتونم:72::72::72:
بخشی از نیازهایی که شما هم گفتید از روی نیاز و اجبار است اما در کیفیت برطرف کردن این نیازها هیچ اجباری نیست و خودمان این اجبار را ایجاد میکنیم به اینصورت که این علاقه و میل و کشش درونی شخص هست که نیاز با کیفیت بالاتر(نسبت به نیاز اولیه که رفع شده) رو در فرد ایجاد میکنه و در مراتب بالاتر شخص رو مجبور میکنه تا به خواستش برسه . یعنی شخص با هدف گذاری و علاقه ای که در او ایجاد شده تا مجبور کردن خود برای رسیدن به هدفش پیش میره و چون خودش رو مجبور کرده در اکثر موارد هم موفق خواهد بود که البته این هدف گذاری و میل و علاقه مشکل اصلی منه که درمن وجود نداره و در پست اولم توضیح دادم . وگرنه که آدم با یه غذای معمولی هم سیر میشه پس چرا میره دنبال غذاهای آنچنانی یا با یک شغل معمولی هم امورات زندگی میگذره پس چرا میریم دنبال یه شغل با شأن بالاتر و درآمد بالاتر یا اینکه با نمره ده و دوازده هم قبول میشیم پس چرا میریم دنبال نوزده ، بیست.
درمورد نوشتن دلیل کارها هم ، چشم ، انجام میدم و میگم
پس چی شد پسرخوش قول
(اول از همه بگم که اگه تو جملاتم ی جاهایی ی چیزایی از خودم میگم حمل بر خودستایی نباشه و برای حل مشکلم میگم)
من این نیازهارو تو خودم دسته بندی کردم و وضعیت خودم هم نسبت به این دسته بندیها نوشتم
1-نیازهای درجه 1(اولیه) : مثل خوراک و پوشاک واز اینگونه نیازها که بدون برآوردن آنها نمیشه زندگی کرد
2-نیازهای درجه2 : مثل نیازبه استقلال ، شغل مناسب ، وضعیت مالی مناسب ، ازدواج و از این دست نیازها که با برآورده نشدن آنها زندگی برای آدم غیرممکن نیست و قابل تحمل هست ولی سخت تر میشه.
3_ نیازهای ایده آل من(برای هرکس متفاوته): مثل هدفمند بودن زندگی (هم برای دنیا و هم آخرت) ، نیاز به آرامش و سیر صعودی (کمال) نه حتی سکون و رکود و ...
دسته اول نیازها برای من بصورت حداقل فراهم بوده وهست و هیچ وقت برام مهم نبوده و نیست و به همون حداقل راضی هستم. البته اگه بیش از حداقل هم باشه بدم نمیاد اما شخصیتاً و ذاتاً آدمی نیستم که به این چیزا اهمیت بدم.
دسته دوم نیازها برای من تا بحال هرکدام بنا به دلایل مختلف برآورده نشده و( البته بدم نمیومده که بشه) والان انگیزه و شرایط برآورده کردن اونارو ندارم .
دسته سوم نیازها که تو زندگیم برآورده نشده و خیلی برام مهم هستن و این استیصال الانم هم تاحدی رو همین حسابه
نتیجه : ی چیزی که مشخصه اینکه این سه دسته ی ربطهایی باهم دارن . یعنی فکر میکنم برآورده شدن دسته اول پیش نیاز و لازمه دسته دومه ولی در مورد اینکه برآورده شدن دسته دوم پیش نیاز و لازمه دسته سوم باشه مطمئن نیستم (لااقل درمورد خودم)
- - - Updated - - -
اما اینکه چکار میکنم ، باید بگم کار خاصی نمیکنم و آنچه گفتنی بود رو تو پستای قبلم توضیح دادم
- - - Updated - - -
اینکه این کارهارو واسه چی انجام میدم هم نمیدونم چون واقعا هیچ هدفی رو دنبال نمیکنم اما اون چیزی که فقط خودم میدونم، علت سرکار رفتنمه که دلخوشی مادرمه (چون من بعد خدمت مدت زمانی بیکار بودم و از این بیکاری عذاب میکشیدم ولی اونچیزی که بیشتر عذابم میداد ، رنج و عذابی بود که مادرم ازدیدن بیکاری من میکشید )و همینطور خودم بابت بیکاری از لحاظ روانی داغون بودم و ذهنم خیلی مشوش و درگیربود وگرنه کاری که الان انجام میدم نه تخصصیه و نه به تحصیلاتم ربط داره و نه آینده ای داره و نه حقوق قابل توجهی و نه من راضیم .(اجبا رواجبار)
- - - Updated - - -
اگه این کارو انجام ندم دوباره بیکاری و همان مشکلات قبلی که تحملش سخت از شرایط فعلی بود پیش میاد (الانم مشکلاتم کم نیست ولی اینجوری خودم با خودم درگیرم و ذهن مادرمو حداقل بهم نمیریزم پس حفظ این شرایط نسبت به شرایط قبل بهتره)
- - - Updated - - -
نماز صبح که مدام غذا میشه مخصوصا از ماه رمضان به بعد و بقیه رو بجا میارم ،صبح حدود 7/15پامیشم و دو سه لقمه نون پنیر با یه استکان چای خورده ، نخورده به سمت محل کار، غذا هر چی بذارن جلوم میخورم و صدام درنمیاد و کلا کم غذا هستم(معمولا غذا میخورم که فقط سیر بشم و از غذا خوردن لذتی نمیبرم). نفس هم که به لطف خدا میاد و میره و حمام هم هفته ای دو سه باری میرم(بسته به فعالیتم)
هر چی پرسیده شده بود جواب دادم
دوماه گذشت و جوابی نیامد:304:
سلام.
خوبید آقا وحید؟
پستهاتونو خوندم.
آقا وحید، یه سوال.
شما چند نفر رو که درونا به نظرتون قابل ستایش هستند رو نام ببرید و بگید چرا به نظرتون قابل ستایش هستند؟
این اشخاص میتونن هر کسی باشن. مثلا پدرتونف مادرتون، یک دانشمند، یه نانوا، یک همسایه، یک قوم و خویش، یک معلم، یک جنگجو، یک کارگر، یا هر کسی دیگه....
اینو به دقت بهش فکر کنید و جواب بدید.
بستگی به جوابتون حرفهای دیگه ای باهاتون دارم.
سلام جناب پوه که نمیدونم خانومی یا آفا . از اینکه دیر و با تأخیر یکماهه جواب میدم معذرت میخوام . خانم فاطیما خیلی مشتاقانه خواستن منو راهنمایی کنن ولی نیمکاره رفتن . منم الان امیدی نداشتم و همینجوری سر زدم که حرفای شمارو دیدم . درمورد سوالتون بگم منکه از درون دیگران خبر ندارم . ولی خب شخصیتهای بزرگ مثل مطهری ، طباطبایی و خیلی های دیگه قابل ستایش هستن . ولی از افرادی که اطرافم هستن و باهاشون دور یا نزدیک زندگی میکنم کسی نیست که از همه لحاظ برام قابل ستایش باشه . هرکی تو یک یا چند زمینه برام ارزش داره . مثلا داییم تو زمینه پشتکار و پسر داییم تو زمینه موفقیت شغلی و عموم از لحاظ اقتصادی و غیره . اگه سوالی بود باز درخدمتم .
- - - Updated - - -
اما مهم اینه که من از خودم راضی نیستم . از گذشتم راضی نیستم . از حالم راضی نیستم . اما اگه به گذشته هم بر میگشتم نمیدونستم باید چه راهیو میرفتم که امروز راضی میبودم و برای همین الانم نمیدونم باید چه راهیو برم که آینده مثل الانم نشم . اینروزا اوضاعم بدتر شده . انگیزم برای انجام کارهای معمولی هم کم شده . امروز سر غذا بخودم اومدم دیدم دارم با چه سرعتی غذا میخورم . فقط میخواستم غذا تموم شه زودتر و شکم از سر و صدا بیوفته . ینی کارای روزمره هم برام خسته کننده شده . انگیزه ای نمونده
سلام وحید ..
من 27 سالمه
دقیقا شبیه توئم
دقیقاً ... دقیقاً
حتی افرادی که به عنوان ادمهای قابل ستایش ازشون نام بردی
منم یه تاپیک مثل تو باز کردم دوستان چندان کمکی نکردن..
اومدم بگم من چند وقتیه خیلی به مرگ فکر میکنم .. شدم ممثل مورچه ای که 4 قدم میرفت بالا 5 قدم میفتاد پایین
من هیچوقت کار نداشتم اما کار داشتم هم مثل تو بود شرایط روحیه م
میدونی وحید من دیگه این مرحله رو رد کردم
الان با خودم فکر میکنم چرا من اینطوریم؟ چرا هیچوقت امید از درون من سر چشمه نگرفته ؟ چرا باید ببینم دیگران چه توصیه هایی بهم میکنن؟
واسه همین بدتر ناامید میشم..
من دوست دارم بمیرم
فقط ادمهای مذهبی سرشناس مثل اونایی که گفتی برام محترمند و در بقیه هر صفت خوبی هم ببینم میگم چه فایده ؟این ادم بنده مومنی نیست یا علم دینی نداره .. دنیا داشتن به چه دردی میخوره؟ از اون طرف وقتی موفقیت ادمها رو میبینم میگم من نه دنیا رو دارم نه اونقدر مومنم که اخرتو داشته باشم
من دیوانه شدم..
- - - Updated - - -
دنبال کار هستم اما انقد قانعم که حد نداره... چه نسبت به شان شغل چه حقوقش
هر جا استخدام بشم اصلا از اون ادمهایی نیستم که دنبال ارتقا شغلم باشم
دنبال ازدواجم نیستم چه خوب چه بد...
ارزوی دیدن جایی هم ندارم مثلا مسافرت و ..
هیچ کلاسی دوست ندارم برم
هیچ مهارتی دوست ندارم داشته باشم
وحید من مشکل رو خانواده م میدونم... پدر و مادرم... هیچوقت حامی و مشوق نبودن ... هیچ وقت نه مدرسه نه بقیه اش
خودم درس خودندم و بالا اومدم.. حالا دیگه انگیزه ندارم
وحید منم نمیدونم اگه برمیگشتم باید چه راهی رو میرفتم که بعدها پشیمون نشم
هر کی رو میبینم موفقه پدر یا همسر داره که حمایتش میکنن... دوستش دارن... براشون مهمه.. بهش راهنمایی میدن و روحیه
من خدا رو دوست دارم و منتظرم مرگم برسه
وحید شما اهل بحث نیستی؟ مثلا کسی رو قانع کنی یا راهنمایی کنی؟
بخوای حرفتو اثبات کنی
اخه من وقتی اینجوری ناامید میشم نه سر عقاید نه نظر دیگران .. سر هیچی بحث نمیکنم میگم که چی؟ چه اهمیتی داره؟
تا حالا شده شما پیشنهاد بدی به دوستات یا دیگران که مثلا برید بیرون جایی گردشی ؟