سلام مجدد به جناب نگارگر.
نگید این پوه خودش دیوونه است و میاد بقیه رو نصیحت میکنه ها ..............
خب یکمی خل هستم. ولی تونستم به اضطرابم غلبه کنم.
گفتم که شما قبل از هرچیز باید اضطرابتون رو کنترل کنید.فعلا این مهمترین کاره.احتمال داره افسردگی خفیفی هم داشته باشید. توصیه میکنم به روانشناس و روانپزشک مراجعه کنید.
در ادامه:
شکایتهاتون رو از پدرتون خوندم. درکتون میکنم. پدر و مادر من هم در حق هم خیلی بدی ها کردن.
ولی شما نباید اینقدر خودتون رو درگیر این مساله کنید. ببینید پدرتون حق داره رفتاری با محبت نداشته باشه. چون بهش محبت نشده. طرد شده، اون هم در حدی که به قول خودتون همه ی فامیل میدونند.شما چرا با همون نگاه دلسوزانه ای که به مادرتون دارید به پدرتون نگاه نمیکنید؟ پدرتون هم بهش کم توجهی شده. پدرتون هم قلب و احساس و غرور و شخصیتش توی اون طرد شدن به قتل رسیده. ولی با وجود این رنج عظیم که به قلبش وارد شده زندگی کرده. حداقلش اینه که معلومه مادرتون در زندگی با پدرتون افسرده نشده. چون هنوز به قول خودتون ذوق ادامه تحصیلش و کارتون دیدنش رو داره. پدرتون به هرحال تونسته فرزندی مثل شما با استعداد و باهوش رو تا به اینجا برسونه. میگید به اصرار مادرتون بوده. قبول. ولی به هرحال کرده. بهتون گفته ازت متنفرم؟ چون پدره و شما پسرش. چون بزرگترین افتخار پدر اینه که پسرش بهش افتخار کنه ولی او با تمام تلاشی که در حد توان عاطفی اش(هرچند ضعیف بوده)کرده ولی باز هم شما حالتی نفرت آلود از او دارید. او هم این رو حس میکنه و نمیتونه رابطه عاطفی خوبی با شما برقرار کنه. درکش کنید. شما اینجا یه فداکاری کنید و بذارید حس کنه که حداقل پسرش ، رنج کشتن احساسات و قلبش رو درک میکنه.
یه روز که خوابیده و توی خواب عمیقه برو نگاش کن.اونم یه روز جوان و شاداب بوده. یه روز دیگه خدایی نکده ممکنه دیگه نباشه. این چین و چروکهای روی صورتش معلوم نیست از کدوم زخمای روزگار پیش اومده. به نماز شب خوندنش طعنه میزنی؟ از کجا میدونی؟ شاید توی اوج ناامیدیش از اینکه توی این دنیا یکی درکش کنه و دوستش داشته باشه میره پیش خدا که حداقل حس کنه او درکش میکنه.
کی از دل کی خبر داره؟
خیلی بد در موردش قضاوت نکن. باهاش مهربون باش. باهاش رفیق تر باش.
شاید حرفام خیلی احساساتی شد. ولی وقتی گفتی طردش کردن میشه فهمید چرا اینطوری شده.
از این به بعد هم لطفا نسبت به شکایت از پدرتون تمرکز زدایی کنید و اصلا بی خیال فکر کردن بهش و صحبت کردن ازش بشید. خود من تا وقتی هی از این و اون شکایت میکردم حالم خیلی بدتر میشد.
در مورد اون دختر خانم.چه این قضیه جور بشه چه نشه شما از ادامه تحصیل و مثبت زندگی کردن ضرر نمیکنید.شما این همه امید دارید. میگید میخواید سال دیگه انشاالله برید خواستگاری. خب پس چه جای ناامیدی و اینکه میگید میخوام تمومش کنم؟؟؟!!!!! این خانواده و پدر ومادرتون بی ربط به شما نیستن. ولی اونقدر هم مربوط نیستن که شما بخاطرش از زندگی دست بکشید. شما به فکر خودتون و آیندتون باشید.
- - - Updated - - -
سلام مجدد به جناب نگارگر.
نگید این پوه خودش دیوونه است و میاد بقیه رو نصیحت میکنه ها ..............
خب یکمی خل هستم. ولی تونستم به اضطرابم غلبه کنم.
گفتم که شما قبل از هرچیز باید اضطرابتون رو کنترل کنید.فعلا این مهمترین کاره.احتمال داره افسردگی خفیفی هم داشته باشید. توصیه میکنم به روانشناس و روانپزشک مراجعه کنید.
در ادامه:
شکایتهاتون رو از پدرتون خوندم. درکتون میکنم. پدر و مادر من هم در حق هم خیلی بدی ها کردن.
ولی شما نباید اینقدر خودتون رو درگیر این مساله کنید. ببینید پدرتون حق داره رفتاری با محبت نداشته باشه. چون بهش محبت نشده. طرد شده، اون هم در حدی که به قول خودتون همه ی فامیل میدونند.شما چرا با همون نگاه دلسوزانه ای که به مادرتون دارید به پدرتون نگاه نمیکنید؟ پدرتون هم بهش کم توجهی شده. پدرتون هم قلب و احساس و غرور و شخصیتش توی اون طرد شدن به قتل رسیده. ولی با وجود این رنج عظیم که به قلبش وارد شده زندگی کرده. حداقلش اینه که معلومه مادرتون در زندگی با پدرتون افسرده نشده. چون هنوز به قول خودتون ذوق ادامه تحصیلش و کارتون دیدنش رو داره. پدرتون به هرحال تونسته فرزندی مثل شما با استعداد و باهوش رو تا به اینجا برسونه. میگید به اصرار مادرتون بوده. قبول. ولی به هرحال کرده. بهتون گفته ازت متنفرم؟ چون پدره و شما پسرش. چون بزرگترین افتخار پدر اینه که پسرش بهش افتخار کنه ولی او با تمام تلاشی که در حد توان عاطفی اش(هرچند ضعیف بوده)کرده ولی باز هم شما حالتی نفرت آلود از او دارید. او هم این رو حس میکنه و نمیتونه رابطه عاطفی خوبی با شما برقرار کنه. درکش کنید. شما اینجا یه فداکاری کنید و بذارید حس کنه که حداقل پسرش ، رنج کشتن احساسات و قلبش رو درک میکنه.
یه روز که خوابیده و توی خواب عمیقه برو نگاش کن.اونم یه روز جوان و شاداب بوده. یه روز دیگه خدایی نکده ممکنه دیگه نباشه. این چین و چروکهای روی صورتش معلوم نیست از کدوم زخمای روزگار پیش اومده. به نماز شب خوندنش طعنه میزنی؟ از کجا میدونی؟ شاید توی اوج ناامیدیش از اینکه توی این دنیا یکی درکش کنه و دوستش داشته باشه میره پیش خدا که حداقل حس کنه او درکش میکنه.
کی از دل کی خبر داره؟
خیلی بد در موردش قضاوت نکن. باهاش مهربون باش. باهاش رفیق تر باش.
شاید حرفام خیلی احساساتی شد. ولی وقتی گفتی طردش کردن میشه فهمید چرا اینطوری شده.
از این به بعد هم لطفا نسبت به شکایت از پدرتون تمرکز زدایی کنید و اصلا بی خیال فکر کردن بهش و صحبت کردن ازش بشید. خود من تا وقتی هی از این و اون شکایت میکردم حالم خیلی بدتر میشد.
در مورد اون دختر خانم.چه این قضیه جور بشه چه نشه شما از ادامه تحصیل و مثبت زندگی کردن ضرر نمیکنید.شما این همه امید دارید. میگید میخواید سال دیگه انشاالله برید خواستگاری. خب پس چه جای ناامیدی و اینکه میگید میخوام تمومش کنم؟؟؟!!!!! این خانواده و پدر ومادرتون بی ربط به شما نیستن. ولی اونقدر هم مربوط نیستن که شما بخاطرش از زندگی دست بکشید. شما به فکر خودتون و آیندتون باشید.