ترس شدید شوهرم از خانوادش

نقل قول:

نوشته اصلی توسط زهرا جون

سلام حنا خانم منم مشکل شما رو دارم اما با این تفاوت شوهرم سربازه وبیکاره و زیر دین پدر خسیسشه، کلا اونا منو فراموش کردن خرجی منو بردارم و پدرم میده،در حد بخور و نمیر برای شوهرم می فرستن ... در صورتی که پدرش وضع مالی خوبی داره .. بماند.گوشش به دهن خواهر و مادرش و پدرشه،بارها شده پدر و مادرش و خانوادش بامن بددهنی کردن و منو اذیت کردن شوهر من عوض اینکه از من دفاع کنه به من میگه خفه شو، یا اینکه من می تونم به تو بد بیراه بگم اما به خواهرم یا مادر و پدر نه احترام خانواده واجبه، میگم خو اگه واجبه منم زنتم...
خونه ایی که می خوایم زندگی کنیم به نام پدرش و قراره در اینده از اون حقوق بگیره واقعا برام وحشتناکه... چون به شدت خسیسن ... باورت میشه پدر شوهر من بارها به من گفته چرا شلوار خردیی 30 تومن من میبرمت حراجی 10 تومن . خداییش تو کتاب گیر میاد با داد با من حرف میزنن.. گذشته از اینا بارها پدر شوهرم به من جلو همه گفته صورتت چرا جوش میزنه... یا مثل پیرزن در صورتی که من 21 سالمه و شوهرم مثل چی میشینه و اصلا حاظر نیست از من دفاع کنه.... برو خدا رو شکر کن که حداقل زیر دینشون نیستی اونا مدیون شما هستن...
مردا مادری هستن مخصوصا شوهر من....
تحمل کن خواهر همه مردا همینن من شاید با صد تا زن حرف زدم همه میگن شوهرامون حاظر نیست از گل نازکتر به خانوادشون بگن و بشنون...

زهرا جون مرسی از لطفتون ناراحتی من به خاطر اینه که شوهرم همه کار واسشون انجام داده ولی اونا به هر کی که میرسن میگن که ما این کارارو واسه پسرمون کردیم در واقع جوری حرف میزنن که ما زیر دین اوناییم میگم حتی خونمون رو هم بردن در حایکه پول تک تک اجرهای اون خونه رو شوهرم داده حتی هدیه ی عروسی بهنون ندادن چه برسه به این کارا من اینجا گیزی ننوشتم ولی اگه بدونی پدر شوهرمم (دایی بنده)چه حرفایی بهم میزنه میگی خوش به حال خودم فقط به خاطر اینکه فامیلم اینجوری رفتار میکنن

- - - Updated - - -

مرسی از اینکه برام وقت گذاشتین اقا یا خانم حسین پور

در مورد مادر شوهر و خواهر شوهرم بارها شوهرم گفته که ازشون میترسه حالا نمیدونم چه چیزی شوهرمو به سمت اونا میکشونه , ولی شوهرم همیشه میگه که پدر و مادرم اوایل ازدواجشون خیلی سختی کشیدن و الان شوهرم احساس گناه میکنه که بهشون بیش از اندازه نرسه تا چند وقت پیش خیلی بهش میرسیدم از علایق و ... ولی الان دیگه خسته شدم دیگه حساس نیستم به همه چی بی اعتنا شدم . دیگه باهاش لج میکنم حتی خونه رو تمیز نمیکنم چون حتی همونجا که اب بخوره همونجا لیوانشو میذاره و میره دیگه سر جاش نمیذاره در حالی که خونه ی خودشون ظرف میشست جارو میزدو...(مادرش وسواس داره) علت این رفتاراش اینه که خونه ی خودشون این حس مرد بودنو ازش گرفتن خودشو نشون نداده الان یکی گیر اورده که این رفتارارو بتونه نشون بده. از لحاظ جنسی هم شاید ماهی یک بار باهم رابطه داشته باشیم(در یه تاپیک دیگه کاملا توضیح دادم ). دیگه نمیخوام اعصابمو به پای اون بذارم که حتی تلاش نمیکنه که زندگیمون خوب بشه نه به علایقش کاری دارم نه چیزای دیگه جوونیمو به پای کسی بذارم که ارزششو نداره .چند روز پیش هدیه برای مادرش خریدم مادرش میگه نمیخوام به شوهرم گفتم میگه تقصیر تو هست البته که تقصیر منه اصلا چرا باید براش هدیه بخرم که اینجوری جوابمو بگیرم . الان به جایی رسیدم میگم چه غلطی کردم که ازدواج کردم .