-
جواب قطعی دادن سخت است. اول باید مدتی فکر کنم ، سوالاتی که دارم از شما بپرسم و بعد جوابی که به نظرم می رسد بگویم. اما فعلا چند چیز کلی که برای حل تمام مشکلات لازم است می گویم. شما راجع به آن مطالعه مفصل و تفکر می کنی و ذهنت را آماده می کنی. من نمی توانم بگویم شما باید زندگی کنید یا جدا شوید. نه در این تالار حق این کار را دارم و نه می توانم مسئولیت قبول کنم. من و دیگران فقط نکات ضروری را می گوییم. بعد شما راجع به آن فکر می کنید و تصمیم می گیرید.
1- اصولا هر مشکلی اول از خود انسان شروع می شود. من خودم در این تالار این موضوع بهم ثابت شد و هم اینکه هر چه مطالعه کردم آخر همه چیز به این نکته ختم می شد. دلیلش چیست؟ دلیلش این است که هر کس سرنوشت خودش را دارد و به قول معروف هر کس را در قبر خودش می گذارند. ما در این دنیا با اطرافیان زندگی می کنیم اما قانون مسئولیت اعمالمان را به خودمان مربوط می کند حتی اگر اطرافیان تاثیر داشته باشند. از نظر دینی هم انسان همین طور است و مسئول سرنوشت خودش است. پس در زندگی بیشتر از همه باید روی خودمان تمرکز کنیم و تصمیم های ما با توجه به اثری باشد که بر سرنوشت خود ما دارد. بنابراین قبل از هر چیز باید اول خودمان را اصلاح کنیم و قدم اول موفقیت همین است.
2- در زندگی باید ارزش هایی برای خود داشته باشیم. ارزش هایی که از درست بودنش مطمئن هستیم و به آن عقیده داریم. بعد بر اساس این ارزش ها قیدها و قوانینی در زندگی داشته باشیم ، خط قرمزهایی داشته باشیم که از آنها تخطی نکنیم. اعمال ما باید منطبق بر ارزش های ما باشد. تناقض انسان را به بن بست می کشاند. وقتی با خودتان قاطع باشید راحت تر می توانید با دیگران هم رفتار ( جرات مندانه ) و ( قاطعانه ) داشته باشید.
3- باید از ضعف ها و توانایی های خود شناخت لازم را داشته باشیم. لازمه این کار صادق بودن با خودتان است. لازمه اش این است که از روبه رو شدن با ضعف ها ، کاستی ها و پذیرش اشتباهات خود نترسید. لازمه اش این است که توانایی واقعی خودتان را باور کنید.
نکات دیگر هم هست. اما فعلا به همین سه تا اکتفا می کنم تا شما بتوانید راحت فکر کنید. اما باید راجع به این نکات همان طور که گفتم مطالعه مفصل از منابع معتبر داشته باشید. چون اولا ریزه کاری هایی دارد و دوم اینکه هر چه دقیق تر شوید بیشتر فکرتان باز می شود.
اما من سه تا مثال می آورم تا این سه نکته برای شما روشن شود :
مثال برای نکته اول : ما فکر می کنیم اگر اطرافیان ما درست شوند زندگی ما تغییر می کند. یعنی بیشتر از اینکه به خود فکر کنیم به آنها فکر می کنیم. نتیجه اش ؟
در همین تالار خانمی بود که می گفت دختر خاله اش که زیبا هم بوده است با یک مرد ازدواج کرده است که اصلا با هم جور نبودند و مدام محدودش می کرد. بنابراین خانم طلاق گرفت. خوب تا اینجا آدم تقصیر را گردن مرد می اندازد. اما بعد که این مرد از زندگی خانم بیرون رفت ، او با کس دیگری ازدواج کرد که برعکس اولی بود و خانم را آزاد می گذاشت. یک سال بعد خانم باردار شد. خوب تا اینجا آدم فکر می کند چه زن خوش شانس و خوشبختی. چه عاقل بود که از دست مرد قبلی خلاص شد. اما این زندگی از قبلی بدتر شد. هنوز بچه به دنیا نیامده بود که شوهر این خانم دستگیر شد و به جرم تجاوز به عنف محاکمه و به اعدام محکوم شد. زن باردار بیچاره علی رغم جنایت و خیانت شوهرش می رفت التماس می کرد که او را عفو کنند تا بیشتر از این آبرویش نرود. درباره دختران هم همین طور است. در این تالار فراوان هستند کسانی که رابطه ای را با پسری به هم می زنند و شکست عشقی می خورند. بعد دوباره رابطه دیگری برقرار می کنند و ماجرای قبلی تکرار می شود.
2- مثال برای نکته دوم : در این تالار چند دخترخانم را دیدم که می گفتند به حیا و پاکدامنی معتقد هستند. اما مشکلشان این بود که دقیقا متضاد با این ارزش رفتار کرده بودند و آدم هایی به طرف آنها آمده بودند که پاکدامنی آنها را مسخره کرده و حتی سعی در از بین بردن آن به طرق مختلف داشتند. دخترخانم های مذکور دچار مشکل شدید و تحت فشار شدید روحی قرار داشتند. تاپیک زده بودند و راه حل می خواستند.
3- مثال برای نکته سوم : یکی از مشکلاتی که من در این تالار دیدم همین بود. بعضی خانم ها به پسرهایی علاقه داشتند که برایشان مناسب نبود. اما چون شناخت از خود نداشتند نمی توانستند این موضوع را درک کنند و فکر می کردند به خاطر کشش و علاقه به پسر مذکور برای هم مناسب هستند. اصلا هم قبول نمی کردند که لازمه موفقیت شناخت است نه یک علاقه ناپایدار.
-
راستی یک چیزی هم همیشه یادت باشد آرامش خودت را به هر شکل شده حفظ کن و بدنت را ریلکس نگه دار.
-
نوپو جان صمیمانه ممنونم.امیدوارم بتونم به نتیجه درستی برسم..هرچند چشمم اب نمیخوره..راستش دیگه اراده هیچ کاریو ندارم ومهمر اینکه ...هیچی...ممنونم
-
با سلام به همه کسایی که لطف میکنن و به مشکل من رسیدگی میکنن.
دیشب همسرم با باباش دعواش شده بود سر فروختن خونه ش.اخه با اینکه قبلا هم همسرم قصد داشته خونه ش رو بفروشه الان که مشتری پیدا شد باباش گفته حق نداره این کارو بکنه....حالا همسرم میگه دیگه هیچوقت اسم خونه رو نمیارم و میخوام از صفر شروع کنم!اصلا حرفش منطقی نیست نمیدونم باید چیکار کنم از طرفی تنها سرمایه شه و خودش خونه رو ساخته این انصاف نیس تو این وضعیت که باه پول نیاز داریم باباش مخالفت میکنه!
تازه بدتر اینکه میخواد با این اوصاف و این دعوا بازهم نزدیک خونه باباش زندگی کنه!میترسم چیزی بگم بدتر عصبی بشه ...لطفا راهنماییم کنین من اصلا دوس ندارم برم اونجا.:302:
-
واست کلی دیشب نوشته بودم که وقت نکردم ارسالش کنم تو کامپیوتر خونه Save کردم در اولین فرصت نظرم رو برات میفرستم عزیزم
-
با این اوصاف شوهرت الان در یک منگنه گیر کرده است. هم از طرف خانواده اش و هم از طرف خانواده شما. برای همین این حرف ها را می زند. پس الان آمادگی نصیحت و توصیه ندارد. فقط باید به او تسکین بدهی.
-
سلام دوست عزیز من تاپیک قبلیت هم خوندم و تصمیم گرفتم چند نکته را بهت بگم و بدون مقدمه چینی میرم سر اصل مطلب
یه دختر 24 ساله وقتی که جواب بله را به یه آقای 30 ساله داده باید از هر لحاظ به بلوغ رسیده باشه که جواب بله رو گفته
تاپیکت رو خوندم و میخوام برات مسائلت رو چند بخش کنم
1- عدم احترام یا شوخی های نابجای همسرت در جمع با شما (مثال شستن ظروف ناهار و یا شستن لباسهای برادرهمسرتون)
2- عدم احترام همسرتون به خانواده شما
3- عدم احترام خانواده شما به همسرشما
4- عدم اعتماد و اطمینان شما دونفر (شما و همسرتون) نسبت به هم
5- عدم ایجاد ارتباط صحیح بین شما و همسرت بین خانواده شما و همسر شما
6- به اندازه ای که به فکر خانواده و تنشهائی که در خانواده ایجاد میشه به فکر همسرتون و تنشهائی که بین شما چه در حال حاضر چه در آینده نیستید.
7- عدم استقامت شما و محکم ایستادن مقابل خانواده برای انتخابی که کرده اید.
8- عدم استفاده از راهکارهای خوبی که همه دوستان در اینجا به شما دادند اما شما به هر پیشنهاد و راهکاری یه اما و اگر و بهونه آوردی
9- پرو بال دادن به حسهای بد و یا افکار منفی (مثال زندگی نکردن در شهری که خانواده همسرتون هستند)
10- به طور کلی میخوام بگم جدی نگرفتن زندگیت و همسرت
Henma ی عزیز من نمیخوام شما رو بکوبم یا از شما ایرادی گرفته باشم میخوام دیدت رو باز کنی میخوام تکلیفت رو نه با پدر و مادرت نه با برادرانت نه با همسرت و خانواده ایشون بلکه با خودت روشن کنی ...
سه ماهه یه موضوعی پیش اومده و تمام خانواده را ریختی به هم چشمت رو رو اشتباه خودت بستی هی این انگشت لعنتی اشاره را گرفتی به سمت مادر پدر برادر شوهر خواهر شوهر این دستت رو بچرخون آفرین بچرخون الان کجا رو نشون میده .... آفرین خودت رو نشون میده ....
آیا تا به حال نشستی فکر کنی من واسه اینکه این رابطه درست بشه چه اقدامی کردم ؟ تو فقط اومدی اینجا گفتی تو رو خدا کمکم کنید بگید من چیکار کنم دوستان هم همه با جون دل بهت راهکار دادن باز اومدی در جواب راهکارهاشون یه اما و اگر آوردی آخرش هم دوباره پرسیدی من چیکار کنم چرا هیچکی من رو راهنمائی نمیکنه و ....بهت میگن برو مشاوره میگی میرم ولی الان نه بعداً وقتی همه چیز تموم شده (چه خوب چه بد) دیگه به چه دردت میخوره مشاوره نوش دارو پس از مرگ سهراب به دردت نمیخوره دختر جون ...
یه روز تصمیم بگیر و عمل کن حتی اگه تصمیمت با مخالفت شدید خانواده ات روبرو شد حتی اگه به کتک خوردنت تمام شد انجامش بده نترس به قول قدیمیها دور از جون میگن مرگ یبار شیون یبار تا زمانی که بترسی نمیتونی هیچکاری انجام بدی و هیچ قدمی جلو نمیری
حالا که همسرت بهت گفته میخوام مهربون باشم و ... چرا استفاده نکردی از اون فرصت چرا تشویقش نکردی چرا بهش نگفتی خیلی خوشحالم چرا نگفتی عزیزم بیا با هم واسه حل مشکلات ارتباطیمون با هم صحبت کنیم چرا نگفتی بیا تا امروز با شناختی که به هم پیدا کردیم و برای پیشرفتمون یه قول و قرارهائی به هم بدیم یه خط قرمزهائی برای هم مشخص کنیم بنویسیمش دوتامون زیرش امضا کنیم و بزاریم توی قرآنی که به عنوان مهریه تون هست و حتما خریدید یا میخرید که به خونه تان ببرید. به قول دوستمون فکر کنم گل آرا جان بود گفت بهش میگفتی منم تو رو دوست دارم دلم برات تنگ میشه دوست دارم بیشتر ببینمت دوست دارم بغلت کنم بهش میگفتی کاشکی الان اینجا بودی محکم بغلت میکردم چرا وارد فاز احساسی نمیشی با همسرت چرا بهش امید نمیدی و هزارتا چرای دیگه ...
اینها رو گفتم تا برسم به مهمترین چیزی که تو ذهنمه و اینکه صحبت با خانواده ات به صورت جدی و محکم ...
یه موقعیت مناسب پیدا کن و با پدر و مادرت صحبت کن (باز اینجا از صحبت دوست دیگمون که بهت گفته بود استفاده کن) بگو چرا شما فکر می کنید همسر من (اسمش روبیار) خواستگار منه چرا فکر نمیکنید که ما با هم ازدواج کردیم چرا هی چوب میزارین لای چرخ ما مگه این دورانی که توش هستیم واسه شناخت بیشتر من و اون نیست چرا نمی زارید من بیشتر با اون برم بیرون و بیشتر همدیگرو ببینیم بیشتر به هم شناخت پیدا کنیم اگه این قضیه رو گذاشته بودید به عهده خودما تا حالا حلش کرده بودیم یا به این نتیجه رسیده بودیم که از دل برادرها در میاوردیم یا اینکه نه الان جدا شده بودیم و تمام شده بود ... ازشون بخواه یک فرصت دیگه به شما دوتا بدن بگو ازتون خواهش میکنم فقط یک فرصت بگو من راحت میتونم الان به حرف شما گوش بدم و بگم هرچی شما میگید انجام میدم ولی آیا شما تضمین میکنید اگه باکسی دیگه ازدواج کنم دیگه هیچ مشکلی برام پیش نمیاد؟ بگو همیشه خراب کردن خیلی راحتتره از درست کردن و ساختن بگو ما تازه اول راهیم یه فرصت به ما بدید بذارید از این بدتر نشه اجازه بدید ما خودمون این مسئله را حل کنیم اگه نتونستیم اگه نشد اون وقت هرچی شما بگید من عمل میکنم از اون ور هم واسه عروسی و رفتن خونه خودتون عجله نکنید تا آخر تابستون صبر کنید اگه دیدید که اون اطمینانه بین همه شماها ایجاد شد به خیر و خوشی میرید سر زندگیتون اگه برادرهاتون از دلشون بیرون نیومد مشکل اونهاست به خاطر هیچکس حتی پدر و مادرت آینده ات رو خراب نکن خودت مسئولیت زندگیت رو قبول کن چه خوب باشه چه بد ....
در ضمن یه نکته خیلی مهم دیگه اینکه خودت باعث شدی که پای خانواده ها به این وسط کشیده بشه نگو من این کار رو نمیکردم همسرم به خواهرش میرفت و میگفت که مشکلش رو به پدر شوهرش گفت که مثلا مشکل حل شه ؟؟؟ اون تو بودی طبق نوشته های خودت ...
پس یه ذره بیشتر عمل کن تا غر زدن
-
به بنبست رسیدم دیکه دوس ندارم ادامه بدم از طرفی از زندگی کردن با خونوادم بدم میاد ...هیشکی محلم نمیذاره دوس دارم برم بمیرم...
همسرم همچنان اصرار داره باید نزدیک خونوادش زندگی کنه!ولی نمیتونم ...بهش گفتم ادامه نمیدم زندگیو...میخوام از همشون دور شم و لی راهشو پیدا نکردم فعلا