من همیشه تاپیکهای شمارو دنبال میکنم و همیشه این سوال تو ذهنم بود که چطور با این همه محبت همسرت رفتارش اینه.و چرا با مادر و خواهراش اینطوری نیست؟
شما چه جوری هستین که اونا نیستن و یا اونا چه جورین که شما اونطور نیستید؟
جواب این سوالارو میدونی؟
نمایش نسخه قابل چاپ
من همیشه تاپیکهای شمارو دنبال میکنم و همیشه این سوال تو ذهنم بود که چطور با این همه محبت همسرت رفتارش اینه.و چرا با مادر و خواهراش اینطوری نیست؟
شما چه جوری هستین که اونا نیستن و یا اونا چه جورین که شما اونطور نیستید؟
جواب این سوالارو میدونی؟
از دیروز مادرم اومده خونمون و دو سه روزی کلن هست.
وقتی اومد من با چشم های قرمز در رو باز کردم و فهمید که دعوامون شده.
(من گوشیم رو خاموش کرده بودم به یه دلیل که شوهرم می دونست و قبول داشت. از سر کار بهش زنگ زده بودم که اگر کاری باهام داره بگه و بعد راه افتاده بودم بیام خونه. خسته، توی گرما زبون روزه رسیدم خونه. اون خونه بود چون ماه رمضون زودتر میاد. شروع کرد به سرزنش من که این چه وضعیه و چرا گوشیت خاموشه و من نگران شدم و ... حالا اون معمولا سر کار که هستم با من تماس نمی گیره. فقط بهانه بود برای دعوا. میگه من مردم هر وقت خواستم بهت زنگ بزنم باید جواب بدی. یه بار هم توی جلسه کاری بودم و جوابش رو نداده بودم و دعوا شده بود. با عصبانیت زنگ زده بود شرکتمون و من پیش همکارام خجالت کشیدم...) خلاصه می گفت باید عذرخواهی کنی از من و همیشه گوشیت رو سریع جواب بدی و ... واقعن نمی دونستم باید چی بهش بگم. فقط گریه می کردم و اون بیشتر داد میزد و میگفت تو داری بحث رو کش میدی!! باید بگی چشم بگی اشتباه کردم! تا من تمومش کنم! ...)
.
... در مورد مادرم میخواستم بگم... این دو روز که اومده همسرم رو برای سحری بیدار نکردم. خودش هم بیدار نشد. خوابش خیلی سنگینه. ولی مادرم کلی بهش توصیه کرد که بیشتر بخوره و به خودش برسه و سحری پاشه و ...
مادرم در عین حال که کلی برای همسرم دلسوزی می کنه که مراقب خورد و خوراکش باشه ولی او رو برای سحری هم بیدار نمی کنه. همسرم هم نمی تونه شکایتی کنه ظاهرن. عملن مادرم طوری باهاش برخورد کرد که یعنی اگر نمی تونی پاشی سحری بخوری پس روزه نگیر چون اذیت میشی. همین!
حالا من دو روزه دارم به موقع سر کار میام و خسته نیستم چون کلی انرژی و اعصاب برای بیدار کردن و سحری خوردن همسرم تلف نکردم و هیچکس هم فعلن ناراضی نیست.:smile:
سلام
شی عزیز دیگه خیلی از من تعریف کرده بودی گلم. ممنون:72:
اومدم یه چیزیو بگم البته خودت هم داری بهش میرسی
ترس
ترس شدیدی تو وجودت هست یا شایدم نگرانی
یه کم عجله دارم واسه همین خیلی بازش نمیکنم
بدترین حالتی که ممکنه تو زندگی مشترکتون اتفاق بیافته چیه؟
من میگم طلاق
طلاق مگه چیه، آدما یا مجردن، یا متاهل ، یا طلاق گرفتن، چیز خوبی نیست ولی گاهی اوقات چاره ی دیگه ای هم نیست.
من حس میکنم (البته ممکنه حسم غلط باشه) می ترسی یه سری از راهها رو امتحان کنی، می ترسی یه سری از حرف ها رو بزنی
می ترسی یه کارایی رو نکنی
نیامدم با عجله بگم برو طلاق بگیرا
اومدم بگم نترس
همه راهکارها رو امتحان کن. شوهرت بعد از چند سال به خانوادش جواب داده یعنی یه قلقی داره، یعنی راه حل وجود داره. فقط کافیه بگردی و تست بکنی تا تو هم اون قلق دستت بیاد. نیومد هم هیچ اتفاقی نمی افته !! فقط مرگ هست که چاره نداره.
از رفتار مامانت هم الگو بگیر.
قاطع باش
داد و بی داد قاطعیت نیست
رو تصمیمی که فکر میکنی درسته موندن، میشه قاطعیت
موفق باشی
she عزیز من موندم چرا این قدر محبت می کنی که چی بشه مثلا اگه نکنی چی می شی مثل مادر نباش چون شوهر ظرفیت این محبت رو نداره معمولی باش عادی باش چرا از شوهرت می ترسی خدا که نیست یه ادم مثل همه ادمای دیگه زن خوبه یه ذره سنگین و باوقار باشه نه مثل مادر همش مشغول ناز کشیدن و محبت کردن به بچه باشه ول کن این کارا رو یه ذره سنگین باش دختر این قدر به مردا بها ندید تو رو خدااااااااااااااااااااا
- - - Updated - - -
she عزیز من موندم چرا این قدر محبت می کنی که چی بشه مثلا اگه نکنی چی می شی مثل مادر نباش چون شوهر ظرفیت این محبت رو نداره معمولی باش عادی باش چرا از شوهرت می ترسی خدا که نیست یه ادم مثل همه ادمای دیگه زن خوبه یه ذره سنگین و باوقار باشه نه مثل مادر همش مشغول ناز کشیدن و محبت کردن به بچه باشه ول کن این کارا رو یه ذره سنگین باش دختر این قدر به مردا بها ندید تو رو خدااااااااااااااااااااا
مرسی صبا جان، درست میگی. "آقای آرام" هم همین رو بهم گفت ولی نه به این صراحت یا شاید من اینقدر نفهمیدمش. ...
نه اگر نمی گفتی من به این نتیجه نمی رسیدم. آره من می ترسم.موضوع من با همسرم ادب و دوست نداشتن خودم نیست، حداقل این ها مشکل اصلی نیستند، ترس عجیب من که موقع بله گفتن و ازدواجم برای اولین بار این حس رو شناختم الان هم وجود داره و من نمی دونستم. باید خیلی بیشتر بهش فکر کنم و بعد میام اینجا راجع بهش می نویسم.
.
از همگی ممنونم. توی نوشته های همه (آسمانی عزیز، سارا،ریحان، سان آی و ...) نکته های خوبی هست برام.
مادرم دو روز پیش خاله ام هستند. میخوام منم برم پیششون. شوهرم نمی تونه بیاد و خونه باید بمونه.
تا حالا تنهاش نذاشتم برم مهمونی. به نظرتون برم؟ یک روز و نصفی میشه.
دوست دارم برم و او هم احتمالا نمی گه نه.
ولی ...ما فعلن خیلی با هم سر سنگین هستیم به خاطر دعوای قبلی. حتی اگر هم آشتی بودیم سختم بود بذارمش و برم. شاید باید برم. ..
- - - Updated - - -
فکر میکنم یه کمی بی توجهی براش خوب باشه.
ولی تو این مدت حتما تماس های زیادی با مادرش میگیره و ... نمی دونم مادرش چه کار خواهد کرد با زندگی ما و بعد این دو روز چی میشه.
غذا هم براش میذارم و میرم.
.
نظرتون رو بهم میگین؟
اگه نرم باز هم تا دو سه ماه مادرم رو نمی بینم.
.
چرا نرم؟ به خاطر بعدش. نمی دونم. حتمن توی اون دو روز که نیستم یه زنگ هم بهم نمی زنه. بعدش حتمن به قهرش ادامه میده ...
اگر نرم این دو روز کوفتم میشه و اون باهام سرسنگینه.
.
فک کنم چه برم چه نرم اون باهام سرسنگینه. ولی اگر برم این کارم براش تازگی داره ...
- - - Updated - - -
هیشکی نظری نداره؟
به نظر من خوبه که بری اما کاش برا اولین بار که میخوای تنهاش بذاری آشتی بودین و رابطه تون خوب بود.
الان شاید حس کنه که چون ازش ناراحتی داری میری.
شی جان،
اگر من در این موقعیت بودم، می رفتم که مادرم را ببینم.
البته با مهربانی می رفتم نه با قهر.
برای این که نشون بدی قهر نیستی، می تونی یادداشت بذاری.
یکی روی در یخچال واسه غذا
یکی رو آینه واسه دلتنگی
یکی کنار تلفن واسه توضیح کجایم و چرا رفتم
یه جوری که یعنی قهر نیستم
اونم استراحت می کنه.
فکر می کنه
دلش تنگ می شه برات
خدا را چه دیدی شاید هم یه کم به خودش اومد
حرفهای من خیلی سیاست زنانه و حساب کتاب مکارانه توش نیست
بیشتر سبک سنگین کن.
ولی با این توصیفی که ازشوهرت کردی خیلی هم بهش برنمی خوره
منافعش در خطر نباشه، زیاد گیر نمی ده.
فقط شاید بشه عاملی واسه سواستفاده های بعدیش و یه امتیاز به نفع اون تو دستش که بعدا ازش استفاده کنه :tongue:
خب ... از اونجایی که من خیلی آدم ساده ای تشریف دارم... پا شدم رفتم مهمونی دو روزی خوش بگذرونم... به شوهرم هم اطلاع دادم و این بهمونه رو آوردم که چون اون روزه است نمی تونه این مسافت رو بیاد و کلی هم خوشحال بودم ...:227:
البته ما دعوت نشده بودیم جداگانه ولی من یه نفر میرفتم غریبه که نبودم ...هیچی خونه خالم بودم که شوهرم زنگ زد من تو راهم!!!!!!!!!! دارم میام!!!!!!!!!! یعنی گذاشته بود بعد از اذان راه افتاده بود... فرداش هم دست منو گرفت قبل از اذان ظهر برگشتیم خونه مون!!!:161:
اینکه حالا من جلوی خاله ام یه مقداری خجالت کشیدم بماند. البته اونا تعارف کرده بودند ولی خب ... آخه شوهر من یه مدلی هستش که نمی شه کنارش راحت بود. آدم های دور و برش رو معذب می کنه و اهل تعریف و این ها هم نیست. خالم این ها البته کـــــــــــــــــــلی تحویلش گرفتند.
هیچی دیگه اینم از تعطیلات من.
شوهر سیاست مدار منو نشناخین!!! اونو نمی شه قال گذاشت!!! تازه وسط راه بهم زنگ زده منو بدهکار میکنه که اگه دعوت نیستم نیام!!
.
شبش هم یکی از اقوام من زنگ زده بود سراغ مامانم رو می گرفت شوهرم تلفنی داشت براش تعریف می کرد که مامان من از صبح روز قبل رفته خونه خاله ام اینا و ما فقط شام رو اونجا بودیم و کم موندیم و ... با همون حالت طلبکارش!:97: اون بنده خدا اصن کاری به کار ما نداشت که!
.
طبق معمول تماس های تلفنی اعصاب خوردکن و طولانیش به مادرش و خواهراش ادامه داره...
همه رفتار ها رو امتحان كردي
يه مدت هم بي توجهي و بيمحلي كن.
همون رفتاري كه اونا دارن و باعث ميشه جذبش بشن.
راستي يه چيزي .خيلي به شوهرت حساس شدي ها