-
سلام و باز هم ممنون از کاربر محترم چنار بابت راهنمائی ها و نظرهای خوبشون
یادم میاد یه جائی یه داستان کوتاه خونده بودم بد ندونستم تا اینو بگم.
جیرجیرک گفت عاشقتم
خرس گفت منم همینطور جیرجیرک، دوست دارم
جیرجیرک گفت پس بیا با هم بریم جنگل تا عشق بازی بکنیم و از زندگیمون لذت ببریم
خرس گفت اما جیرجیرک الان زمستونه و من باید برم به خواب زمستونی. وقتی برگشتم همه این کارهارو می کنیم
جیرجیرک گفت باشه اما تا وقتی برگردی منم دم غار می شنم و برات جیرجیر می کنم
خرس رفت وقتی برگشت زمستون تمام شده بود اما هر جا رو که گشت اثری از جیرجیرک پیدا نکرد
خرس نمی دونست که جیرجیرک ها فقط 3 روز عمر می کنن!
به امید روزی که هیچ خرسی دل جیرجیرکی رو نشکنه!
- - - Updated - - -
البته همونطور که گفته بودین اگر هر تلاشی کردم برای داشتن یک زندگی ایده آل و خوب بود. و واقعا هم با دلی پاک همه چیز رو شروع کرده بودم. ولی چه کنم که این شد. حتی زمانی که داشتم جدا میشدم دلم براش می سوخت وقتی که اونطور جلوی مشاور خانواده از من دروغ می گفت. این باعث شد تا برای حضور در دادگاه وکیل بگیرم و خودم در دادگاه حاضر نشم. چون واقعا نمی تونستم حاشا کردن محبت هامو ببینم و بشنوم. بعدا خود وکیلم هم تعجب کرده بود از شخصیت و غرور ایشون.
به هر حال لحظه ی بعد از طلاق تنها دعائی که کردم این بود که خداوند هر دوی مارو ببخشد.
ولی خب یه جا خوندم که می گفت
no matter how hard you try you cant escape from your past
هر چقدر هم که بسختی تلاش کنین نمی تونین از گذشته خودتون فرار کنین!
و این گفته حقیقتی غیر قابل انکار هستش. چیزی که باعث میشه تا گاهی کابوس های ترسناک شبانه از گذشتم همه چیز رو دوباره جلوی چشمم بیاره
ولی باز امید در دلم زنده هستش که بتونم در زندگی آیندم این گذشته رو به حداقل ممکن برسونم