-
She عزیز
مشکل همین جاست، احساس میکنم این چند سال مثل دو تا هم خونه با هم زندگی کردیم نه زن و شوهر یا دو تا دوست
ناراحتم که توی این چند سال انگار منو ندیده، همش من دنبال دیده شدن بودم و دیده نشدم (البته همه منو میدیدن ولی فقط شوهرم نمیدید)
حالا چطور دوباره به همون روند ادامه بدم، دیگه جون ندارم به خدا
- - - Updated - - -
هم از سردی اون ناراحتم
هم از خودم که نمیتونم از انتظاراتم از خودش و خانوادش کم کنم و رها بشم تا شاید بتونم به خودم و اهدافم برسم
-
سلام
دوستان چرا راهنماییم نمیکنین؟
واقعا مشکل من پیش پا افتاده ست که کسی سراغم نمییاد یا اینکه چیزی به ذهن کسی نمیرسه
راستش من مادرشوهرمو دوست ندارم و شوهرمم سعی میکنه هر جا میریم اونو با خودش بیاره و من ناراحت میشم
همش دارم فکر میکنم چرا نمیره خونه دختراش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا دختراش زنگ نمیزنن بگن مامان بیا پیشمون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خودش چرا فکر نمیکنه که چقدر و تا کی میخواد مزاحم یه زن و شوهر جوون باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اخه شوهر من همین جوری سرد هست ، منم یه مقدار خجالت میکشم جلوی دیگران باشوهرم راحت باشم و گرم بگیرم، مجبور میشم وقتی مادرشوهرم هست سکوت کنم و توی خودم بریزم
تمام مدت که خونمونه دارم فکر میکنم چطور به شوهرم بگم که من با تو ازدواج کردم نه با مامانت و خانواده ت
اخه شوهرم خودشم از مامانش خجالت میکشه، یعنی یه طوریه که وقتی مامانش هست و میخوایم بخوابیم در اتاقمونو باز میذاره و هر چی که من میگم من راحت نیستم میگه درست نیست که ما درو ببندیم، منم مجبور میشم ازش فاصله بگیرم اونم همین کارو میکنه، حالا واقعا یه پیرزن 60 ساله باید اینقدر دو تا جوونو عذاب بده، ،اخه اونم این اخلاق شوهرم دستش اومده، یعنی فکر نمیکنه اخرتی هم هست
مامانم که فهمیده از حضور همیشگی مادرشوهرم ناراحتم همش داره مستقیم و غیر مستقیم مزایای خدمت به پدر و مادر و پدر و مادرهمسرو بهم یاداوری میکنه،همش برام قران و حدیث میخونه، ولی خداییش اینا ارومم نمیکنه
عصبانیم که چرا نمیتونم هیچی بگم
این چند وقته هر چی حرف زدم تبدیل به یه دعوای بزرگ شده ( شوهرم میگه تو منظورت اینه که مامانم اضافیه و ....)
ولی از وقتی اومدم تالار و تاپیک جدید باز کردم سعی میکنم چیزی نگم و تمام مدت سکوت کنم ولی یه سکوت عصبانی و اماده انفجار
این جوری فکر میکنم دارم توی خودم میریزم و نهایتا خودمو پیر میکنم وگرنه شوهرم که از حضور مادرش خوشحاله و مادرشوهرمم خوشحالتر که هر روز با پسرش میره این ور اون ور میچرخه و میگرده
عصبانی و ناراحتم از خودم
که هم منفعلم و هیچی نمیگم و هم تا میام حرف بزنم پرخاشگر میشم و گریه م میگیره و داد میزنم
و هم اون قدر کمال گرام که نمیتونم شرایطم رو بپذیرم و بگم این خانم جز جدا نشدنی زندگی منه
و هم بسیار زودرنجم
خدایا پس من چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واقعا با این شرایط و با این روحیه چطور درس بخونم؟؟؟؟؟؟
بچه ها چرا نمییاین کمکم؟
فرشته جون کجایی پس؟
- - - Updated - - -
راستی به نظر شما من خیلی غر میزنم؟
-
جالبه که انگار هیچکس تاپیک منو نمیخونه
اینجا تبدیل شده به دفترچه خاطرات روزانه من
-
دوستان ظاهرا من باید تقاضا بدم که اسم تاپیکم عوض بشه اخه هیچکس حتی مطالبم رو نمیخونه
اگه کسی میتونه اطلاع بده لطفا
شاید هم مشکلات من واقعا خیلی چیز خاصی نیست
پس چرا تو ذهن من اینقدر بزرگن مشکلاتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-
ستایش خانم من شما را درک می کنم و می فهمم که واقعا به مرحله انفجار رسیده اید. واقعا حس کردم به خصوص از تاپیک های آخرتان که به فاصله چند ساعت بود. می دونم وقتی خانمی به این مرحله می رسه به چه احتیاج داره. من به شما راه حل نمی دم چون الان وقت سخنرانی نیست. خود من با اینکه یه عالمه مطالب موفقیت و روانشناسی خواندم وقتی به این حال دقیقا این حال می افتم همه چیزهایی که خواندم به نظرم یک مشت حرف مفت است از سر دلخوشی و نه بیشتر و حتی با فکر کردن به آموخته هایم بیشتر عصبانی می شوم. من دقیقا این مشکل را در خانواده تجربه کردم. شما در خانه ی پدری خود راحت بودید اما من دارم در خانه ی پدری این مشکل را تحمل می کنم. من آخرین فرزند پدرم هستم و تنها فرزند ازدواج نکرده ی او و عزیزترین فرزندش و بیشتر از خواهر و برادرم به او محبت می کنم و به حرفش گوش می کنم . خیلی زور دارد همه اینها باشی ، دختر خانه باشی اما مشکل یک زن شوهر دار را داشته باشی. باور می کنی مادرشوهر من مادربزرگم است! و چیزی که خیلی زور دارد این است که همه اینها که گفتم باشی و برای اولین بار در عمرت از دست پدرت کتک بخوری به خاطر همین مسائل! دستت طوری آسیب بییند که از درد جیغ بزنی و شدید گریه کنی ، التماس کنی به بیمارستان بروی و تا دو روز نتوانی هیچ کاری انجام دهی. حتی نتوانی صورتت را بشوری و یا لباس بپوشی و حتی قامت نماز را یک دستی ببندی! هنوز هم دستم کاملا خوب نشده است. می دانی کاری که در این شرایط کردم چه بود؟ دو روز تمام فقط به تفریح و خوشی گذراندم. هیچ کار جدی ای نکردم و کاملا استراحت کردم تا تخلیه روانی شدم. به هیچ کار جدی و برنامه ای فکر نکردم. من نمی گویم قهر کن یا دعوا کن. اما برای استراحت به جایی برو و چند روزی صبر کن. خانه ی پدرت ، یک خانه در ییلاق شهرتان یا هر جای دیگری. اما بدون شوهرت . به او بگو که بیمار شدی و می خواهی به تنهایی استراحت کنی. هر جور می توانی قانعش کن و این کار را بکن. تا از این مرحله رد شوی. فعلا تنها کاری که باید بکنی همین است. راجع به دلیل اصلی کارت با کسی صحبت نکن و هیچ حرفی از همسرت نزن تا سر حرف باز نشود. فقط به تفریح و آرامش خودت برس.
- - - Updated - - -
ستایش خانم من شما را درک می کنم و می فهمم که واقعا به مرحله انفجار رسیده اید. واقعا حس کردم به خصوص از تاپیک های آخرتان که به فاصله چند ساعت بود. می دونم وقتی خانمی به این مرحله می رسه به چه احتیاج داره. من به شما راه حل نمی دم چون الان وقت سخنرانی نیست. خود من با اینکه یه عالمه مطالب موفقیت و روانشناسی خواندم وقتی به این حال دقیقا این حال می افتم همه چیزهایی که خواندم به نظرم یک مشت حرف مفت است از سر دلخوشی و نه بیشتر و حتی با فکر کردن به آموخته هایم بیشتر عصبانی می شوم. من دقیقا این مشکل را در خانواده تجربه کردم. شما در خانه ی پدری خود راحت بودید اما من دارم در خانه ی پدری این مشکل را تحمل می کنم. من آخرین فرزند پدرم هستم و تنها فرزند ازدواج نکرده ی او و عزیزترین فرزندش و بیشتر از خواهر و برادرم به او محبت می کنم و به حرفش گوش می کنم . خیلی زور دارد همه اینها باشی ، دختر خانه باشی اما مشکل یک زن شوهر دار را داشته باشی. باور می کنی مادرشوهر من مادربزرگم است! و چیزی که خیلی زور دارد این است که همه اینها که گفتم باشی و برای اولین بار در عمرت از دست پدرت کتک بخوری به خاطر همین مسائل! دستت طوری آسیب بییند که از درد جیغ بزنی و شدید گریه کنی ، التماس کنی به بیمارستان بروی و تا دو روز نتوانی هیچ کاری انجام دهی. حتی نتوانی صورتت را بشوری و یا لباس بپوشی و حتی قامت نماز را یک دستی ببندی! هنوز هم دستم کاملا خوب نشده است. می دانی کاری که در این شرایط کردم چه بود؟ دو روز تمام فقط به تفریح و خوشی گذراندم. هیچ کار جدی ای نکردم و کاملا استراحت کردم تا تخلیه روانی شدم. به هیچ کار جدی و برنامه ای فکر نکردم. من نمی گویم قهر کن یا دعوا کن. اما برای استراحت به جایی برو و چند روزی صبر کن. خانه ی پدرت ، یک خانه در ییلاق شهرتان یا هر جای دیگری. اما بدون شوهرت . به او بگو که بیمار شدی و می خواهی به تنهایی استراحت کنی. هر جور می توانی قانعش کن و این کار را بکن. تا از این مرحله رد شوی. فعلا تنها کاری که باید بکنی همین است. راجع به دلیل اصلی کارت با کسی صحبت نکن و هیچ حرفی از همسرت نزن تا سر حرف باز نشود. فقط به تفریح و آرامش خودت برس.
-
مشکل من دقیقا همینه
اینقدر وابسته و دلبسته م که نمیتونم هیچ کاری رو انجام بدم
نمتونم برم تفریح کنم، اصلا بهم خوش نمیگذره
دلیل ناراحتی من از خودم دقیقا همینه که چرا من که توی خونه پدری خیلی مستقل بودم و همه جا میرفتم حالا بدون شوهرم هیچ کجا بهم خوش نمیگذره
حتی خونه دوستامم که میرم همش منتظرم برگردم خونه
در شرایطی که شوهرم اصلا اینجوری نیست، وقتی قهریم من با تمام دنیا قهرم و هیچ کاری نمیکنم ولی شوهرم به تمام کاراش میرسه
حالا فکر کنین من با چه شوقی میام خونه میبینم اون هیچ شوقی نداره و سرده یا داره کاراشو میکنه منم دلخور میشم
اصلا من انگار به هر حرکت اون حساسم، انگار کنترل زندگی و احساسم دست کس دیگه ست
من اگه با مامانم برم بازار برای اون اهمیتی نداره شاید خوشحالم بشه، ولی من اگه اون با مادرش بره جایی امپرم میره رو هزار
ناراحتم از خودم که چرا باید اینقدر ضعیف باشم
عصبانیم از دست خودم که حتی تفریح کنار خانواده م هم ارومم نمیکنه همش توی فکر شوهرمم و یا همش بهش زنگ میزنم
تازه یه مدته کمتر تماس میگیرم
خدایا چقدر از خودم بدم میاد
-
شنیدی میگن ادب اداب دارد ایا عشق اداب ندارد؟
منم بودم زنی که همه چیز و برای خودش میخواست دوست نداشتم(خودم زنم)
بزار نفس بکشه در مورد کارش نظر شما باشه در مورد خوانواده اش نظر شما باشه در مورد مادرش .........
تا حالا ازش پرسیدی چی دوست داره تا حالا کاری جز نق زدن کردی جز تعریف از خودت؟
همش نوشتی من من من بزرگ شو توی رفاه بودی سختی نکشیدی میخوای دنیا روی خظ شما حرکت کنه؟
ببخشید تند رفتم اما نفهمیدم واقعا چی میخوای فقط دیدم اعتراض کردی اعصلبم بهم ریخت :223:
-
من خیلی مطابق میلش رفتار کردم دیگه خسته شدم
تاپیک قبلیمو بخونی متوجه میشی
شوهرم در هیچ موردی با من مشورت نمیکند
اونجا که هیچ کس کمکشون نبود من بودم
الان دیگه نوبت اونه که با من باشه
-
سلام خانومی
خواستم بگم واسه یه دختر خیلی سخته ازدواج کنه و محبت را گدایی:mad:، منم یکی مثل تو، نمی دونم چند وقته این حالتو داری ولی واسه خودم، حدودا 2-3 ماهی طول کشید تا از وابستگی ام کم بشه و حالت تعدیل بگیره :315: اما بالاخره به خودم آمدم :o
منم مثل تو واسه خودم هدف های زیادی را داشتم، ادامه تحصیل، ورزش(پیاده روی، اسکیت و تنیس و ...) و تفریح (سینما، تئاتر و موسیقی) و هنر(پتینه و نقاشی و ...) و کامپیوتر، کتاب و بروزبودن علمی و ارتباط با دوستانم و ...
سخته اما کم کم شروع کردم
اول تمام خواسته هامو نوشتم و یکی یکی دنبال کردم از یه برنامه کوچیک، بعد تمام آنها با زمانبندی و ...:rolleyes:
دوست خوبم حالا دیگه وقت آزاد بیخود ندارم و سرگرم و شاد هستم و کسی که روزی گدایی محبت می کردم حالا ...
تو هم مثل من، فکر و برنامه زیادی داری پس شروع کن
البته باید از این سایت نهایت سپاس را داشته باشم:o، آنقدر مشکلات دیگران را خوندم که حالا سزپا وایستادم و از زمین خوردنم جلوگیری کردم
:305:ستایش عزیز، هر آدمی از اطرافیان خودش یه انتظاراتی داره، پس امیدوارم انتظارات معقولت پاسخ داده بشه
-
ستایش عزیز اگر از همین الان بگی نمیشه یعنی نمیشه. من گفتم این کار را بکن چون اولا همسرت متوجه می شود که مشکلی جدی وجود دارد که شما را بیمار کرده است. دوم اینکه حتی اگر از این کار لذت نبری تعادل را در سیستم اعصابت برقرار می کند و مواد سمی از وجودت بیرون می رود.وقتی این حالات را تجربه می کنی و نمی توانی آن را رفع کنی یعنی در نتیجه استرس موادی در بدن شما ترشح شده است که آسیب زا است و جلوی هر فعالیتی حتی فکر کردن را می گیرد. پس شما برای لذت تفریح نمی کنی بلکه برای به تعادل رساندن نسبی بدنت اقدام می کنی حالا هر چیزی مثل استخر ، ورزش ، طبیعت یا حتی گفت و خند با خانواده و دوستان. سوم اینکه من فکر کنم با حالی که شما داری اگر امشب همسرت بیاید و کاری انجام دهد که تو اعصابت تحریک شود عواقب خوبی ندارد چون شما کاملا پر شده ای . چهارم اینکه خانواده ات از تو مراقبت می کنند و بدون دغدغه وظایفت استراحت می کنی که واقعا به خواب و استراحت احتیاج داری این را تجربه کرده ام. برای همین گفتم که باید دو روزی از او دور باشی. من می دانم چه چیزی باعث این مشکل شده است اما گفتش فقط تو را اذیت می کند. پس به خودت بگو همین الان باید برای رفع این حالت اقدام کنم. همین الان با شوهرت صحبت کن و به او خبر بده بگو حالت خوب نیست و احتیاج به مراقبت داری و برو. فکر نکن تظاهر است من می فهمم که واقعا تعادل بدنت دارد به هم می خورد و بیمار می شوی. حتی احتمال زیاد می دهم الان علائم جسمی داری. خستگی ، درد در هر نقطه از بدنت ، دل به هم خوردگی ، ضعف عضلات ، بی قراری شدید و علائمی از این دست. حتی اگر هم الان نباشد به زودی پیدا می شود. پس سریع اقدام کن.