-
با سلام وتشکر از همه کسانی که نظر دادن
در جواب نوپو عزیز بگم که من نمی خواهم همین بعد از کنکور عشقم ازدواج کنم من حداقل 4 تا 5 سال دیگه قصد ازدواج دارم و فقط بعد از کنکورش می خواهم تازه حرفش بزنم. وبحثی که گفتید او را آزاد بزارم که تصمیم بگیر قصد خودم هم همین است من کلا نمی خواهم عشقم را تحت فشار قرار دهم من حتی پیش خودم تصمیم گرفتم وقتی که به خواستگاریش رفتم اولین حرفی که خصوصی با هم می زنیم می خواهم ازش محرمانه بپرسم که آیا کسی را دوست داردکه با خواستگاری آمدن من عشقم تحت فشار بیافتد که اگر جوابش مثبت بود یا اصلاا من را نخواست و می ترسد که در فامیل مشکل پیش آید به خودم بگوید و من خواستگاری برهم می زنم تا تمام مشکلات بر دوش خودم بیافتد و عشقم کوچکترین اذیتی در این زمینه نشود. و اینکه هیچ گاه دوست ندارم او در فشار باشد من حاضرم خودم اذیت بشم ولی او کوچکترین آزاری نبیند. از پیشنهاد کتابهای که دادی تشکر می کنم حتما مطالعه می کنم.
در جواب 1asheghعزیز باید بگم که به خاطر همین است که میگم 4 تا 5 سال دیگه تا او هم بهتر فکر کند و شاید موقعیت بهتری نسبت به من در ازدواج برایش پیش آید من فقط دوست دارم که عشقم خوشبخت بشه چه با من یا با هر کس دیگری که بتواند بهتر از من او را خوشبخت کند.
-
این تعارفاتو بذار کنار،دوست دارم خوشبخت بشه چه با من چه با دیگری.وقتی تو موقعیتش
قرار بگیری هر کار می کنی بهش برسی در مورد اینکه می خوای بدونی با کسی هست یا
نه اختیاجی به پرسیدن نداره،همین که قضیه خاستگاری شما رو بدونه اگر با کسی باشه یا
نباشه در مورد راه دادن یا ندادن شما تصمیم می گیره.لازمم نبست بدونی با کسی هست
یا نه.لازمم نیست برای اینکه اذیت نشه از اسرارش سر در بیاری.
درضمن وقتی هنوز هیچی معلوم نیست سندو به نام خودت نزن.ازدواج م نسیه نیست
که الآن مطرح کنی و 4سال دیگه اقدام کنی.بعد یکی دو ترم دانشگاه مطرح و اقدام کن.
به جای اون دختر م در مورد شرایطش تصمیم نگیر که بگی براش زوده.اگر خودت شرایطت
جور نیست،بذار وقتی جور شد و تا اون موقع م هیچ حرفی بهش نزن.
-
فرهنگ 27 عزیز به نظر من شما خیلی نسبت به این حرف من بد موضعی گرفته اید وقتی من میگم دوست دارم خوشبخت بشه چه با من چه با دیگری این اعتقاد من است و شما نمی توانید فکر کنید که من تعارف میکنم هر کسی یک اعتقادی دارد و اعتقاد من هم همین است من منظور شما را نمی فهمم که من چه حرفی زدم که شما می گویید سند به نامت نزن مگه ازدواج شوخی است یا معامله زمین و ... است که سند بزنم من یک فردی را دوست دارم و عاشقش هستم و اعتقاد من این است که او همیشه در تمام مراحل زندگیش خوشبخت باشد و هیچ گاه نگفتم که او باید با من ازدواج کند یا او باید به من جواب مثبت دهد من اعتقاد دارم هر کسی آزاد است که نسبت به زندگی خودش درست و راحت تصمیم بگیرد و نه با زور و اجبار. اگر خوب مطلبم خونده باشی من گفتم بعد از کنکورش می خواهم با خانواده این موضوع را مطرح کنم نه اینکه فورا بعد از کنکورش به او بگویم. من همین حالا هم تمام امکانات مربوط به یک ازدواج کامل و عالی را دارم و فقط منتظر عشقم هستم که او وارد جامعه شود و بهتر و واقع بینانه تر نسبت به تمام مسائل تصمیم بگیرد. من هیچ وقت برای رسیدن به هدفم کسی یا چیزی را فدا نمی کنم یا هر کاری (منظور غیر عرف و ناپسندی) را برای رسیدن به هدفم انجام نمی دهم. امیدوارم جوابی که دادم کامل باشد.
باز هم ممنون از نظری که دادی شاید من به اندازه شما تجربه نداشته باشم.
-
دوست عزیز خیلی خوشحالم که دید بازی داری و بسته فکر نمی کنی. من هم می دانم شما نمی خواهی بلافاصله بعد از کنکور ازدواج کنی و می خواهی موضوع را مطرح کنی. اما قبل از اینکه موضوع را مطرح کنی حتما باید با خودت خلوتی داشته باشی و مواردی را که گفتم خودت با خودت بررسی کنی. وقتی به نتیجه رسیدی آن وقت مطرح کن. جدا از اینکه اولین قدم ازدواج همین است برای همه چه پسر و چه دختر ، شانس موفقیت شما در ازدواج بیشتر می شود. دلیلش را می گویم. وقتی می خواهی موضوع ازدواجت را مطرح کنی خیلی راحت تر و منطقی تر صحبت خواهی کرد. بزرگترها معمولا به طور ناخودآگاه فکر می کنند جوان ها وقتی کسی را برای ازدواج انتخاب می کنند تنها از سر علاقه تصمیم می گیرند و معیار مشخصی ندارند. طبیعی هم هست و مقتضای سنشان است. اما شما این گونه یک قدم جلو می روی. اگر کسی سوالی از شما پرسید خیلی راحت تر جواب می دهی و برنامه های آینده ات را به خوبی توضیح می دهی. آن وقت احتمال اینکه با شما همراهی کنند بیشتر است. در ثانی وقتی با دخترخانم صحبت کنی هم راحت تر و بهتر منظور خودت را می گویی و حتی بهتر می توانی او را ارزیابی کنی. حتی اگر خانواده اش سوالی از شما بپرسند با اطمینان و قاطعیت بیشتر جواب می دهی. موفق باشی.
-
مرسی از نظرت نوپو عزیز
همان طور که گفتی من سر این موضوع خیلی فکر کردم و اولا فکر می کردم که واقعا این احساس عشق نباشد ولی وقتی گذشت دیدم واقعا این احساس عشق است و چون من آدم بسیار دقیق و محتاطی هستم در زمینه عشق مطالعاتی داشتم و بعد از ایم ماجرا با خودم همان طور که گفتی خلوت کردم ومعیارهای خودم وهدفم و معایب و مزایا و ... را سبک و سنگین کردم و حتی زمانی تلاش می کردم که این احساس عشق کنار بگذارم تا تصمیمی از روی منطق و عقل بگیرم و در نهایت با تمام این اوصاف به این نتیجه رسیدم که ایشان فردی است که می توانم به او عشق بورزم و در آینده به خواستگاری او بروم حال بقیه دست خدا و مصلحت خدامی باشد.
-
هر وقت عقد کردید بگو عشقم،الآن فقط دختر فامیله.
می گم تعارف می کنی چون نمی دونی الآن با کسی هست یا نه وقتی
مجبور باشه از بین شما و یک نفر دیگه،یک انتخاب داشته باشه،هر کاری
(منطقی) می کنی تا شما رو انتخاب کنه چون نمی تونی ببینی به قول
خودت عشقت در آغوش یکی دیگه بره.
-
فرهنگ 27 عزیز من که میگم عشقم منظورم نیست که او حتما مال من است منظورم است که من عاشق او هستم حتی ممکن این عشق یک طرفه(از جانب من) باشد دیدید بازهم اشتباه می کنید من که گفتم او را بی نهایت دوست دارم و در زمینه این که اگر او بین من و کسی دیگری می خواهد انتخاب کند اولا ایشان من را کاملا می شناسند و من این را واگذار کردم به خدا و من بازهم میگم من هرکاری نمیکنم که حتما با من ازدواج کند هر کسی برای خودش معیارهایی دارد شاید ایشان معیارهایی داشته باشند که اصلا به من نمی خورد پس مصلحت نمی باشد با هم ازدواج کنیم چرا می گویم مصلحت چون من بخواهم هر کاری کنم که او حتما با من ازدواج کند و با اجبار من ازدواج کند ممکن است پس از مدتی دچار مشکل شویم و باعث جدایی شود پس به خاطره همین می گویم هرچی خدا بخواهد و اجباری در کار خود ندارم چون می دانم و ایمان دارم که خداوند خوب بنده اش را می خواهد و خداوند نیمه هر کس را کنار نیمه مخصوص خودش قرار می دهد به همین دلیل است که من هیچ وقت کسی راا مجبور به ازدواج با خودم نمی کنم. امیدوارم که قانع شده باشی و این قدر با تعنه به من جواب ندهید.
-
کسی نیست دیگه راهنماییم کند؟
ممنون میشم کسی مطلب جدیدی داره راهنماییم کند.
- - - Updated - - -
کسی نیست راهنماییم کند؟
ممنون میشم راهنماییم کنید.
باتشکر از تمام بچه های انجمن
-
ینام خالق هستی پروردگار یکتا
با سلام به سما دوستان گرامی و مدیریت گرامی سایت
داستان زندگی خودم رو می خوام براتون بازگو کنم
نام من مهدی است و 31 سال دارم ، قصه زندگی من از اینجا شروع شد در سال 1359 پدر و مادر من با هم ازدواج می کنند که حاصل این ازدواج من هستم ، در اواخر سال 1360 پدر و مادرم از هم جدا میشن حالا به دلایلی ، مادرم مهریه اش رو می بخشه و من رو از پدرم میگیریه و زحمت بزرگ کردن من میوفته بدست مادر و مادر بزرگم ، تا 5 سالگی همه چیز خوب بود که مادرم با یک مرد از همکارهاش آشنا میشه و با اون مرد ازدواج می کنه حاصل اون ازدواج خواهرم هست که هشت سال با من اختلاف سنی داره و من خیلی دوسش دارم بگذریم ، ناپدری من فردی الکلی بود که فحشهای رکیکی از دهانش خارج میشد و با من میونه خوبی نداشت و اکثراً باعث آزار من میشد خیلی سخته یک مرد که شوهر مادرت هم هست رو بتونی تحمل کنی حتی اگر آدم خوبی باشه این که از نوع بدش بود و به هر حال به مدت 5 سال مادرم و نا پدریم با هم زندگی کردن ولی به دیلیل اینکه نا پدریم فردی خانم باز بود و فردی کاملاً دروغگو بود مادرم متوجه شد که ناپدری من زن اولی نیز داره و حتی بدتر از اون زن سومی هم اختیار کرده که علت جدایی مادرم با این شخص عوضی شد و پدرم هم زن دومی گرفته و حاصل ازدواجش با زن دوم خواهرم هست که 2 سال از من کوچکتر است و مجددا پدرم از همسر دومش جدا شده و با زن دیگری ازدواج کرده که هنوز هم همسرش هست که حاصل ازدواجش خواهر کوچکم که 15 سال از من کوچکتر است و هرگز ندیدمش این از مشکلات من و کمبودات دوران کودکی من پدرم از من متنفر است از تها پسرش و حاضر نیست حتی از کنارش رد شوم منی که شاید هر 5 سال به مغازه اش بروم پدر من فردی ثروتمند است ولی من از ثروتش چیزی نصیبم نمی شود چون فردی خصیص و نامرد است بگدریم این از نیمه اول زندگیم کمبودات داشته ام و حالا که نیاز به محبت همسر دارم همسری ندارم و حتی دختر دلخواهمم یک بار هم در زندگی من ظاهر نشده است من هم کار ثابت و دولتی دارم و هم دارای خانه می باشم ولی شرمم می شود که زندگی نامه ام را به همسر آینده ام بگویم چون می دانم اگر بگویم او و بخصوص خانواده اش حاضر تخواهد شد با من ازدواج کند با اینکه من فردی احساسی و کاملاً رمانتیک هستم و کاملاً متعهد ولی این سرنوشت من بوده من چه کاره ام این وسط آخه در ضمن من به خاطر اینکه دستم توی جیب خودم باشه و دستم رو جلو مادرم برای پول دراز نکنم از سن 19 سالگی سر کار می رفتم و موفق به ادامه تحصیل نشدم و مدرکم دیپلم است گرچه جدیداً دانشجو هستم البته با دردسر محیط کار و درگیری شغلی و ذهنی برای همین خیلی از خواستگاریهام بی نتیجه بوده چون دیپلم بودم و خانمهای محترم لیسانس و به بالا بودند به هر حال من از دوران کودکی نا کام بودم تا به الان فقط میتونم بگم خدایا بسه دیگه یه آنتراکم به ما بده خسته شدم :47:
متأسفانه در کشوری زندگی می کنم که مردم بد می دونن فرزند طلاق بودنو من نمی خوام بی احترامی کنم ولی یکم فکر کنید از فضل پدر مرا چه حاصل ، من اهل هیچ چیزی نیستم یک پسر کاملاً مؤدب و خوشتیپ ، چهره خوبی دارم ولی ای کاش زشت بودم ولی همسر داشتم الانم با خواهر و مادر عزیزم زندگی می کنم و خانواده من این دو تن هستند که خیلی دوسشون دارم و تنها امید من به زندگین ، ای کاش یه دختری که اون هم بچه طلاقه جلوی راهم قرار بگیره تا دیگه تحقیر نشم بالاخره همدیگرو درک می کنیم و خانواده هامون شبیه همن و سختی گشیده هستند.
من توانم تمام شده ولی می جنگم با سختیها می جنگم تا روزی که مرگ به سراغم بیاد و من رو از این سختیها نجات بده به امید خدا ، آمین
-
سلام آقای پدرام
داستان زندگیتون رو خوندم و از خدا میخوام بهترین رو سر راهتون قرار بده
این تایپیک برای شخص دیگه ای هستش و مدت زیادی ازش میگذره،شما باید تایپیک جدیدی ایجاد میکردید.