چشم ها را باید شست! جور دیگر باید دید!
کلا وقتی یک روش جواب نمیده باید سبک را عوض کرد و نگاه را نو کرد!(منظورم جدایی و این حرفا نیستا! فلسفی بخون)
نمایش نسخه قابل چاپ
چشم ها را باید شست! جور دیگر باید دید!
کلا وقتی یک روش جواب نمیده باید سبک را عوض کرد و نگاه را نو کرد!(منظورم جدایی و این حرفا نیستا! فلسفی بخون)
بحث و دعوا و خسته شدن تو همه زندگی ها وجود داره مهم کنترل این هاست تا به جاهای حساس و مشکل دار نرسه .. موقعی ز تککه تو یا همسرت عصبانی هستین بحث رو قطع کن و ادامه نده از تکنیک شمرد ده تا یک استفاده کن تا هی دعوا بیشتر و بیشتر نشه .. اگه میبینی نمیتونی شرایط رو کنترل کنی محیط پرتنش رو برای چند لحظه ترک کن .. بعد که هر دو به آرامش رسیدید درباره مشکلاتتون صحبت کنید .. در هر صورت این رو متوجه باش که همه ادمها عیب هایی دارن و حسن هایی .. هر کسی یه مشکلی داره ما باید تحمل رو ببریم بالا و درباره اون ادم پذیرش داشته باشیم .. همسر شما ادم مستقلیه به خانواده اش و تو اهمیت زیادی قائله برای این که کار میکنه و تلاشش رو میکنه که از لحاظ مالی خانواده رو تامین کنه این حسن بسیار بزرگیه و شایسته تقدیره .. به نظرم به جای فوکوس کردن روی مشکلات شوهرت خودت و نگاهت رو تغییر بده وقتی تو خودت رو تغییر میدی دنیای پیرامونت همراه با تو تغییر میکنند ... شوهر شما هم خیلی دوست داره بشینه خونه و کار نکنه و اعصباش هم خورد نشه هر لحظه هم قربون صدقه شما بره ولی به خاطر زندگیش داره تلاش میکنه و خسته میشه و نیاز به همراهی شما داره
پرسیدی چیکار کنی علاقه ات بیشتر میشه عزیزم نکات مثبت شوهرت را بنویس و بشین روش روم بکن و وقتی اذیت میشی دعواتون میشه میخوای حرفی بزنی مثبتاشم یه نگاه کن که یه سیری از مردا ندارن و با خودت دائم خوبی هاشو مرور بکن و خودت و تغییر بده و بعد تو بهتر شدن رابطه به شوهرت کمک بکن
دوستان بعد از این که با شوهرم بحث کردیم و با پادرمیونی مادرم تمام شد و خوش و خرم رفت ماموریت، من سردردهای بدی بهم دست داد و تب کردم و سرگیجه گرفتم و ...
کلا رو به قبله افتاده بودم ...
دیروز کارم به بیمارستان و دکتر و ... شوهرمم که تازه از ماموریت اومده بود سریع خودشو رسوند و با من و مامانم برگشت خونه .
مثل پروانه دورم می چرخید و مهربونی میکرد، فشارمو می گرفت و غذا و چیزای دیگه دهنم می گذاشت ( خداییش نگین خیلی مهربونه ها! مهربونه ولی باعث شد من این چند روز از درد به حالت نیمه جون بیافتم ... )
پدر ِ من ماموریت بودند و امشب اومدند و وقتی ماجرا رو شنیدند ... ( هم از مادرم و هم از من ، منم همه چیزو گفتم که شوهرم میگه من تو خانوادت تضاد می بینم و یه سری اخلاقاشو گفتم ... )
حالا 2 تا مشکل دارم :
1) از وقتی برای بابام گفتم که شوهرم چطوریه بابام اصلا به قدری ناراحتند که حد نداره ، بعدشم گفتند اگر بدونم این طوری پیش می رید! نمی ذارم ادامه داشته باشه ! یا مثلا فردا من باید برم آزمایش خون به خاطر سردردم به بابام گفتم بابا منو می برین یا با شوهرم برم ؟ بابام گفتن خودم می برمت غم نخور
2) از وقتی برای بابام گفتم دوباره از شوهرم بیزار شدم ... انگار همین الان باهاش بحث و دعوا کرده باشم ، دوباره برام یه موجود منفور شده و ازش بدم میاد ... از شدت این همه فشار دوباره سرم درد گرفته و دوباره مثل دیروزم دارم می شم ...
چه کار کنم ؟ :(
احساس بدبختی دارم
این همه آدم ازدواج می کنن فقط من باید بینشون این طوری بشم :47: