-
RE: و دو خط شعري.....
صدا ي پاي آب
………..
من به اغاز زمين نزديكم .
نبض گل ها را مي گيرم .
آشنا هستم با ،سرنوشت تر آب،عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه اشيا جاريست.
روح من كم سال است.
روح من گاهي از شوق سرفه اش مي گيرد.
روح من بيكار است:
قطره هاي باران را،درز آجرها را،مي شمارد.
روح من گاهي ،مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد.
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من نديدم بيدي،سايه اش را بفروشد به زمين.
رايگان مي بخشد،نارون شاخه خود را به كلاغ.
هر كجا برگي هست،شور من مي شكند.
بوته خشخاشي،شست و شو داده مرا در سيلان بودن.
……
من به سيبي خو شنودم
و به بوييدن يك بوته بابونه.
من به يك آينه،يك بستگي پاك قناعت دارم .
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد.
و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند.
من صداي پر بلدرچين را مي شناسم،
رنگ هاي شب هوبره را ؤاثر پاي بز كوهي را.
خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد،
سار كي مي آيد،كبك كي مي خواند،باز كي مي ميرد،
ماه در خواب بيابان چيست،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي
زندگي رسم خو شايندي است .
…………….. سهراب
-
RE: و دو خط شعري.....
درها و ديوارها ....
ما ، دو ديواريم .
ما ، دو ديوار بلند كوچه اي تنگيم .
دست معماري كه شايد نام آن تقدير - يا هر چيز ديگر بود -
خشت روزان جواني را
روي هم مي چيد و مي خنديد .
قلب هاي نوجوان ما
در گل هر خشت مي ناليد .
ما ، دو ديواريم .
سال هاي سال
روزها ، شبها
رهگذرهاي شتابان را به كار خويش مي بينم ،
رهگذرهايي كه سر در گوش هم دارند .
رهگذرهايي كه تنهايند و تنهايند .
ما ، دو ديواريم و در ما پلك هر در ، بسته ي جاويد
تا نسيم گفتگويي از نهفت كوچه مي خيزد
پلك درها ، با خيال دست پنهان نوازشگر
نرم مي لرزد
دست پنهان نوازشگر ، ولي افسوس
پلك درها را به رؤياي گشايش گرم مي دارد .
لحظه ها و پلك ها چون سرب .
ما ، دو ديواريم .
ما كنار خويش و دور از خويش مي ميريم .
ما اسير پنجه ي معمار تقديريم
-
RE: و دو خط شعري.....
پیش از آنکه واپسین نَفس را بَرآرَم ،
پیش از آنکه پرده فُروافتد ،
پیش از پژمردن ِآخرین گل !
برآنم که زندگی کنم ،
برآنم که عشق بِورزم ،
برآنم که باشم ،
در این جهان ظُلمانی ،
در این روزگارِ سرشار از فَجایع !
در این دنیای پُر از کینه !
نزدِ کسانیکه نیازمندِ من اند ،
نزدِ کسانیکه نیازمندِ ایشانم ،
کسانیکه ستایش انگیزند !
تا دَریابم ،
شگفتی کنم ،
بازشناسم ،
کم !
که می توانم باشم !
که می خواهم باشم !
تا روزها بی ثمر نماند ،
ساعت ها جان یابد ،
لحظه ها گرانبار شود !
هنگامیکه می خندم
هنگامیکه می گریم
هنگامیکه لب فرو می بندم
در سَفرم : بسوی تو !
بسوی خود !
بسوی خدا !
که راهی است ناشناخته !
پُر خار ، نا هموار !
راهی که باری در آن گام می گذارم !
که قدم نهاده ام و سَربازگشت ندارم !
در راهِ دیروز به فردا ،
زیر درختی فرود می آیم !
در سایه اش برای لحظه ای کوتاه از زندگی ام ،
اندیشه کنان به راه خویش !
اندیشه کنان به مقصد خویش !
اندیشه کنان به راهی که پَس ِپشت نهاده ام !
اندیشه کنان به تمامی آنچه در حاشیه راه رسته است!
آنچه شایسته تحسین است،
نه بایسته تاراج شدن !
آنچه شایسته عشق ورزیدن است ،
نه بایسته کج اندیشی !
آنچه شایسته برجای ماندن در خاطره است ،
نه بایسته به سرقت بردن !
در راهِ دیروز به فردا ،
زیر درختِ زندگی ام فرود می آیم !
................
اما آنچه به تمامی دریافته ام
چیزی است که در این بازی نَهفته !
شگفت انگیزی ِزندگی با آگاهی به ناپایداری اش ،
به جرأتِ تو شدن ،
در شجاعتِ من شدن ،
در شهامتِ ما شدن
در روح ِشوخی ،
در شادی بی پایان ِخنده ،
در« قدرتِ تحمل ِدرد » نهفته است !!
-
RE: و دو خط شعري.....
شاپركها مردند ، بال پرواز ندارد ديگر
گاز ناهنگامي ، سيب سرخم را كشت ؛
پوستش صيقل يا د آور هر زاري بود
آن لطيف خوشبو ، خاطراتي زبهم خوردگي ياري بود ،
چه توان مي كردم؟
باغبانش پير است ،
رهگذرهاي غريب خوشه هايش چيدند ؛
باغ پاييز زده خشكيده و لباسي چه محقر به تنش پوشيده ،
يادگاري به درخت :
كه سخاوت اينجاست و بهايش زيباست ؛
سيب سرخم فرياد ، كه تو محبوب زمن دور شدي ..
و من از خود پرسيدم :
باغچه ما شايد هيچ زمان سيب نداشت !
-
RE: و دو خط شعري.....
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
وه که این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا؟
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا؟
-
RE: و دو خط شعري.....
همه عمر بر ندارم سر از اين خمار مستي
كه هنوزمن نبودم كه تودردلم نشستي
تو نه مثل آفتابي كه حضور و غيبت افتد
دگران روند وآيند وتو همچنان كه هستي
چه حكايت از فراقت كه نداشتم وليكن
تو چوروي باز كردي در ماجرا ببستي
نظري به دوستان كن كه هزاران بار از آن به
كه تحيتي نويسي و هديتي فرستي
دل دردمند مارا كه اسير توست يارا
به وصال مرهمي نه چوبه انتظار خستي
نه عجب كه قلب دشمن شكني به روز هيجا
تو كه قلب دوستان ره به مفارقت شكستي
برو اي فقيه دانا به خداي بخش مارا
تو و زهد و پارسايي،من و عاشقي و مستي
دل هوشمند بايد كه به دلبري سپاري
كه چو قبله ايت باشد به از آن كه خود پرستي
چو زمام بخت ودولت نه به دست جهد باشد
چه كنند اگر زبوني نكنند وزير دستي
گله از فراق ياران و جفاي روزگاران
نه طريق توست سعدي كم خويش گير و رستی
-
RE: و دو خط شعري.....
مـحتسب مستـي به ره ديــد و گــريبانش گــرفت
مست گفت اي دوست اين پيراهن است افسار نيست
گــفت مستـي زان سبب افتـان و خيـزان مـي روي
گـــفت جــرم راه رفتـن نيـست ره هـمــوار نيست
گـــفت مـي بايــد تـــو را تـا خانــه ي قاضي بـرم
گـــفت رو صبـح آي قـاضي نيمـه شب بـيدار نيست
گـــفت آگـــه نيستي كــز ســـر در افتادت كـــلاه
گـــفت در ســر عقــل بايــد بــي كلاهي عار نيست
گـــفت نـــزديك است والــي را ســرا آنـجا رويـــم
گـــفت والــي از كــجا در خــانه ي خــمار نــيست
گـــفت تــا داروغــه را گــوئيـم در مسجد بخـــواب
گـــفت مسجد خـــوابگـــاه مـــردم بــدكـار نيست
گـــفت ديــناري بــده پــنهان و خــود را وارهـــان
گـــفت كــار شــرع كــار درهــم و ديــنار نــيست
گـــفت از بـــهر غـــرامت جـامـه ات بيـرون كنــم
گـــفت پــوسيده ست نقشي جــز ز پود و تار نيست
گـــفت مــي بسيار خـوردي ز آن چنين بيخود شدي
گـــفت اي بــيهوده گــو ، حـرف كـم و بسيار نيست
گـــفت بـــايـد حــد زنـد هــشيار مــردم ، مست را
گـــفت هـشياري بــيار؛ اينجـا كـسي هـشيار نيست
پروين اعتصامي
-
RE: و دو خط شعري.....
يك متن ادبي!
که اینجا هوا بارانی ست ولی باران نمی بارد
حال بگو من چه كنم با اين همه گل خشكيده اي كه زيبايي خود را نثار فراغ تو درگلدان ترك خوردهء روحم كرده اند و واژه هاي نونهالي كه در نبود تو ،طناب دار به گردن آويخته اند تا در هيچ لغت نامه اي مورد استقبال واقع نشوند .
و اميدي كه به خاطر نا اميدي ، تنهايي را در كنج خلوت قلبم ترجيح داده و آرزوهاي
خود را در چهره ي رؤيايي شبانه مي نماياند تا كسي به وجودش پي نبرد .
حال بگو چه كنم با چشمان سِحرآميزي كه در قاب آينه ، هنر نمايي مي كنند و فقط
تصويرمتحركي از خنده ها و شاديها را نشان مي دهند و زندگي زيبايي كه چون آب
در جريان است .
حال تو بگو ؛ من چه كنم با اين فاصله ها ؟؟
خیلی وقت هاست که دلم پر می کشد برای نوشتن
برای تو ، برای خودم ، برای خودمان ...
که چه ساده از صدای غریبانه ی فاصله ها می گذریم ، که چه نزدیکیم و چه دور می کنیم
خودمان را از خودمان .
که چه ساده می شکنیم بی آنکه بدانیم دیگر بغض هایمان اشک نمی شود.
که اینجا هوا بارانی است ولی باران نمی بارد.
هر جا گل یاد بودی می روید از روز های خوب ... نقطه می گذاری .
سر خط آغاز می کنی...
خیلی وقت است فراموش کرده ای حس غریبی بود ، میانمان که دوستش داشتی...
امروز یخ زده اند دست های مهربانت .
بهار را با حضور سبزت به کدامین سر زمین برده ای که زمستانش سهم کوچک دل من شد؟
دیگر اصلا دلم نمی خواهد باشم .
می خواهم همه را دور بریزم ... هر آنچه از تو تهی است ... هر آنچه با تو تهی است ...
نه ! شاید هم دلم تنگ شده باز هم برای تو و بیشتر برای خودم یا بهتر بگویم برای خودمان .
برای تک تک واژه هایی که هستی شان وام دار توست
وامدار همان نگاه مهربان ...
وامدار همان سکوت آبي ...
وامدار همان صدای ............ ..
هر کس نداند تو خوب می دانی که چه می گویم ...
که چقدر تنهايم .
و من هنوز نمی دانم که تو از چه سخن مي گفتي میان لحظه ها ...
که نگاهت هنوز پشت پلك هايم است
که هنوز قلمم بوی تو را می دهد
گر قصه ی عشقت میان سطر هایم بوی انتظار می دهد ؟؟!
که اینچنین کلمات می خواهند بنویسند از تو برای تو ...
-
RE: و دو خط شعري.....
سلام؛ حال من خوب است
ملالي نيست جز گم شدن گاه به گاه خيالي دور،
که مردم به آن شادماني بيسبب ميگويند ...
با اين همه اگر عمري باقي بود، طوري از کنار زندگي ميگذرم،
که نه دل کسي در سينه بلرزد، و نه اين دل نا ماندگار بيدرمانم ...
تا يادم نرفته است بنويسم:
ديشب در حوالي خوابهايم، سال پر باراني بود...
خواب باران و پاييزي نيامده را ديدم،
دعا کردم که بيايي، با من کنار پنجره بماني، باران ببارد،
اما دريغ که رفتن، راز غريب اين زندگيست،
رفتي پيش از آن که باران ببارد ...
ميدانم، دل من هميشه پر از هواي تازه باز نيامدن است!
انگار که تعبير همه رفتنها، هرگز باز نيامدن است...
بيپرده بگويمت :
چيزي نمانده است، من سي ساله خواهم شد! *
ميخواهم تنها بمانم
در را پشت سرت ببند
بيقرارم، ميخواهم بروم، ميخواهم بمانم؟!
هذيان ميگويم! نميدانم...
نه عزيزم، نامهام بايد کوتاه باشد،
ساده باشد، بيکنايه و ابهام،
پس از نو مينويسم:
سلام ! حال من خوب است،
اما تو باور نکن ...
-
RE: و دو خط شعري.....
در هر سنگي انساني
به خواب رفته است
در هر انساني آوازي
*
ماه سنگي بر ايوان
غبار مي افشاند
*
اسب سنگ و سوار سنگ و شتاب سنگ
پرنده سنگ و درخت سنگ و آب سنگ
*
وردي بخوان
آبي بپاش
سنگ ها را
بيدار كن